eitaa logo
از هر دری سخنی
538 دنبال‌کننده
25.5هزار عکس
8.5هزار ویدیو
454 فایل
آشفتگیه،بایدببخشید... ارتباط با مدیر @Behesht123
مشاهده در ایتا
دانلود
15.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیلی سعی کردم برای این صحنه مطلبی بنویسم، ولی فقط تونستم باهاش گریه کنم... حالِ پیرمردو من می‌فهمم... و خودِ اباعبدالله می‌دونه که چرا من حالشو می‌فهمم... آه حسین... ولی من اگه رسیده بودم جلوی این پیرمرد حتما دعوتش رو قبول می‌کردم، حتی اگه شده قدر یک شای عراقی مهمونش می‌شدم... . @sharaboabrisham @alfavayedolkoronaieh
هم‌سال‌هایش آب به زوّار می‌دادند یا به عطری معطرشان می‌کردند؛ دخترک اما جز یک‌کلاس سواد دبستان هیچ در چنته نداشت. چه می‌کرد؟ به خودکاری کف دست زائرها «یاحسین» می‌نوشت. @alfavayedolkoronaieh
هدایت شده از تنها علاج
صوت ۲۸.m4a
زمان: حجم: 3.53M
🔉 🏴اربعین ۱۴۰۳🏴 🔺جلسه 🔰 سفر را نورانی تر کنیم … فرصت را مغتنم بشماریم … 🎙حجت الاسلام علوی ⏰ مدت زمان: ۴:۴۵ دقیقه @karbalaasalam @tanhaelaj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفتم توی موکبی و خنکیِ جلوی کولر گازی‌اش پسندم شد. کوله را گذاشتم و دراز شدم جلوی باد خنکِ حال‌خوب‌کن... جاگیر نشدهْ دست کوچکی بازوم را فشار داد. وسط نوشتنِ توی ایتا بودم که برگشتم سمت نوجوانی عراقی. به هم سلام کردیم. نرفت. طبیعتاً قصدش فقط سلام و علیک نبود. گفتم «إشلونک» گفت «الحمدلله...» تاکید کردم «زٖیِن الحمدلله...» تایید کرد «إی... زین الحمدلله» پیرمردی کنارش نشسته بود. سلام کردم. اشاره کرد پدرم است. دوباره سلام کردم. و به امیرمحمد گفتم که یکی از چفیه‌هایِ متبرک حرم امام رضا را بدهد. گفت «برای چی؟!» حق داشت چون چفیه‌ها را برای صاحب موکب‌ها آماده کرده بودیم. گفتم «ازش خوشم اومده... می‌خوام بهش بدم» یکی بیرون کشید و داد. برگشتم سمت پسرک عراقی. و جلوی چشم پدرش به‌ش حالی کردم این چفیه متبرک به حرم امام رضاست. چشم‌های پیرمرد اشکی شد. این وقت‌ها همه‌ی زورم را می‌زنم زمخت و بی‌خیال بروم دنبال کار خودم. برگشتم توی گوشی و با هدیه‌ی خواستنی، تنهاشان گذاشتم. دو دقیقه نشده پسرک تکانم داد. و اشاره کرد به دست پدرش که چفیه را دور آن بسته بود. چیزهایی گفت. منظورش را می‌فهمیدم که دست پیرمرد درد می‌کند و برای شفا بسته. سری تکان دادم و بلند شدم. جای ماندنم نبود. تا کوله را بردارم و بیندازم پشتم پیرمرد دراز شده بود به استراحت. پسرک یک‌سرِ هندزفری را گذاشته بود توی گوش پدرش و یک‌سرش را توی گوش خودش. و سرش را گذاشته بود روی بازوی او. با هم چیزی را از موبایل گوش می‌کردند. خیال شیرینی برم‌داشت که شاید صلوات خاصه امام رئوف باشد... @monaadi_ir @alfavayedolkoronaieh