#داستان_کوتاه «بخش اول»
«مستند از یک خواب»
آقای احمدی که تازه ۴٠ سالش شده بر سر ماجرایی، کمی زودتر از فرارسیدن تعطیلات سال نو خانه نشین شده و روزهٔ واجبش را که تا چندی پیش اعتقادی به آن نداشت به نیتِ روزی صد مرتبه می گیرد.
خانه اش آبستنِ غم و شادی است اما فعلا خنثی و عاری از هر احساسی، گرد میت پاشیده اند انگار.
همسر و فرزندان از یک طرف ذوق اخلاقِ نیک پدر را میکنند از طرفی دیگر حیرت مشکوکِ فقدان دارند.
همه چیز انتهای روزِ سه شنبهٔ آخرین هفتهٔ اسفندماه مشخص خواهد شد.
همان روزی که جدِ احمدی دست در دست ملک الموت، انگشت در تقویم گذاشته و آن را انتخاب کرده بود.
ادامه دارد...
.
#داستان_کوتاه
«مستند از یک خواب» بخش دوم
احمدی با چهره ای مظلوم، رقت انگیز و پررنج این جمله را از هفتهٔ پیش تا حالا نزدیک به صد بار تکرار کرده : «من هفته دیگر می میرم.»
تبعات انگشت جَدِ متصل العزرائیل، رفتار احمدی را دقیق و کلامش را آرام و سنجیده کرده ، میخواهد کج خلقی و زبان سرزنشگرش را در همین یک هفته ادب کند. همسرش را که تا دیروز فاطی صدا میزد حالا وقتی در اتاقی دیگر است «بانوی من» و هنگامی که نزدیکش است «عزیزم صدا می زند.
همسرش که خسته از حالات شوهرش شده با اعتراض گفت : «آخر ای مرد چرا ما را آنقدر عذاب میدهی، تعبیر خواب که میگوید دیدن مرگ و میت یعنی طول عمر. خان داداش جان من هم هزاربار خواب دیده که گرگ دنبالش میکند و آخر می درد و می خوردش ولی الان کجاست؟ خداروشکر از راننده های معروف و پرسابقهٔ ماشین سنگینِ منطقه است و سُر و مُر و گنده در جاده ها از این استان به آن استان بار میبرد».
ادامه دارد...
.
.
مهارت های خام گاه انقدر عادت می شوند که در مواقع حساس به بازی در می آیند، ربطی به موقعیت و مکان و تغییر شغل ندارد، سرایت حرف اول را می زند.
شبیه به خیلی حساس های زندگی مان که دست آدم های نابلد روزگار می افتد.
پ.ن : بیمارِ نگون بخت تمام امیدش به این دو قهرمان جراح است. دل و روده هایش هم سگی هوا می رود.
✍🏻 آرمان
.
آرمان
#داستان_کوتاه «مستند از یک خواب» بخش دوم احمدی با چهره ای مظلوم، رقت انگیز و پررنج این جمله را
#داستان_کوتاه
«مستند از یک خواب» بخش سوم
احمدی که به گل های فرش چشم دوخته بود سرش را بالا آورد و گفت :
« عزیزم، خان داداش جان شما خواب هایش مثل زنان چپه است، هم یک رودهٔ راست در شکمش ندارد. بعدش هم تحت تاثیر سریال یوسف پیامبر بود، خیال می کرد خواب گرگ ها را تعریف کند پیش پدرش عزیزتر میشود. من خواب ندیده ام عزیزم ، آن حالت از وحی جبرئیل بر پیامبر هم واقعی تر بود. کفنم آماده اس، قبرمم خریده ام، وصیت نامه ام هم تنظیم، آگهی ترحیمم هم چاپ شده، با این حرف ها از مرگ من نمی توانید جلوگیری کنید . من فکر همه جایش را کرده ام. بگذارید مشغول عبادت باشم و فکر گذر از مراحل آن دنیا.»
ادامه دارد...
.
آرمان
#داستان_کوتاه «مستند از یک خواب» بخش سوم احمدی که به گل های فرش چشم دوخته بود سرش را بالا آورد
.
#داستان_کوتاه
«مستند از یک خواب» بخش چهارم
احمدی نگاهی به ساعت انداخت. دفتر و قلم در دست، رفت سمت تلویزیون و آن را روشن کرد و خیره شد به قاب شیشه ای اش. انگار معطل برنامه ای است. یک باره نفسی عمیق سر داد و گفت : آه، خدایا شکرت بابت این برنامهٔ زندگی پس از زندگی، خدا پدر و مادرت را بیامرزد عباس موزون که قبل از امتحان خوب تقلب می رسانی به ما.
دمی بعد تلفن خانه زنگ خورد. دختر احمدی پدر را صدا زد و گفت آقا ناصر است.(ناصر دوست قدیمی احمدی است)
احمدی تلفن را گرفت و بعد از یک احوال پرسی گرم یک باره با بغض گفت :
- خداروشکر برای آخرین بار توفیق شد صدایت را بشنوم.
+ ارادت احمدی جان ولی چرا آخرین بار؟
- هیچ هیچ بعدا توضیح میدهم. جانم کاری داشتی؟
ادامه دارد...
.
آرمان
. #داستان_کوتاه «مستند از یک خواب» بخش چهارم احمدی نگاهی به ساعت انداخت. دفتر و قلم در دست، ر
.
#داستان_کوتاه
«مستند از یک خواب» بخش پنجم
+ احمدی برادرزنت که راننده ماشین سنگین است کجاست؟ خبر داری ازش؟
- نه ناصر جان، فقط می دانم چند روز پیش راهی جاده شده، چطور چکارش داری؟
+ احمدی جان خدا صبرتان دهد به همسرت فعلا چیزی نگو ولی شنیده ام حوالیِ اردبیل گرفتار برف سنگین شده، از ماشین که پایین آمده چند گرگ گرسنه حمله ور شده اند و برادر زن بیچاره ات را دریده اند. ، جنازه اش را هم پیدا نکردند حتی...و تلفن آرام آرام از دست احمدی افتاد.
احمدی لحظه ای به همسر و فرزندانش فکر کرد که چگونه دو غمِ بزرگ را تحمل خواهند کرد.
پایان
.
.
اگه داستان کوتاه رو خوندید بیزحمت بهم بگید که چه پیامی ازش گرفتید؟
نظر بدید رفقا 😉
https://daigo.ir/secret/3382062097
.
آرمان
یک تاس ساسانی، قرن ۳ تا ۷ میلادی. موزه متروپولیتن نیویورک @arman_enghelab
.
کم کم باستان شناسا اثرات کافه گیم ساسانی رو هم پیدا میکنن.
✍🏻 آرمان
.