eitaa logo
عطرِظهورِمولا
6.4هزار دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
7هزار ویدیو
152 فایل
⚘به جامع‌ترین کانالِ ایتا خوش‌آمدید⚘ به کانال استیکر ما هم بپیوندید ↙️ https://eitaa.com/joinchat/2421358727C395e519fab گروه عطرظهورمولا↙️↙️ https://eitaa.com/joinchat/257818659Cab8649861b پیشنهادها و انتقادها @saheb12zaman
مشاهده در ایتا
دانلود
عطرِظهورِمولا
💝 مدافع_عشق 💝     قسمت 8⃣3⃣ چقدر حالت بوی خدا می‌دهد… ماشین خیابان را دور می‌زند و به سمت راه آهن
        قسمت 9⃣3⃣ می‌خندم ودستم را روی صورتت می‌گذارم _ عههه نکن دیگه!….تروخدا یه لبخند خوشگل بزن لبخند می‌زنی و دلم را می‌بری _ بفرما خانوم _ بگو سیب _ نه….نمیگم سیب _ باز اذیت کردی _ میگم…میگم.. دوربین را تنظیم می‌کنم _ یک ….دو….. سه….بگو _ شهیییید… قلبم با ایده ات کنده و یادگاریمان ثبت می‌شود… حسین آقا یک دستش را پشت دست دیگرش می‌زند و روی مبل مقابلت می‌نشیند.سرش را تکان می‌دهدو درحالی‌که پای چپش از استرس می‌لرزد نگاهش را به من می‌دوزد _ بابا؟…تو قبول کردی؟ سکوت می‌کنم ،لب میگزم و سرم راپایین میندازم _ دخترم؟…ازت سوال کردم! تو جدن قبول کردی؟ تو گلویت را صاف میکنی ودرادامه سوال پدرت ازمن میپرسی _ ریحان؟..بگو که مشکلی نداری! دسته ای از موهای تیره رنگم که جلوی صورتم ریخته است را پشت گوش میدهم و اهسته جواب میدهم _ بله!… حسین اقا دستش را درهوا تکان میدهد _ بله چیه بابا؟ واضح جواب بده دختر! سرم را بالا میگیرم و درحالیکه نگاهم را از نگاه پرنفوذ پدرت میدزدم جواب میدهم _ یعنی…بله! قبول کردم که علی بره! این حرف من اتشی بود به جان زهراخانوم تایکدفعه از جا بپرد ، ازلبه پنجره رو به حیاط بلند شود و وسط هال بیاید. _ میبینی اقاحسین؟…میبینی!!عروسمون قبول کرده! رو میکند به سمت قبله و دستهایش را باحالی رنجیده بالا می آورد _ ای خدا من چه گناهی کردم اخه! … ببین بچه دسته گلم حرف از چی میزنه… علےاصغر که تاالان فقط محو بحث مابود درحالیکه تمام وجودش سوال شده میپرسد _ ماما داداچ علی کوجا میره؟ پدرت باصدای تقریبا بلند میگوید _ اا … بسه خانوم! چرا شلوغش میکنی؟؟…هنوز که این وسط صاف صاف واساده… و بعد به علی اصغر نگاه میکند و ادامه میدهد _ هیچ جا بابا جون هیچ جا… مادرت هم مابقی حرفش را میخورد و فقط به اشکهایش اجازه میدهد تا صورت گرد و سفیدش را تر کنند احساس میکنم من مقصر تمام این ناراحتی ها هستم گرچه دل خودم هنوز به رفتنت راه نمیدهد…ولی زبانم مدام و پیاپی تورا تشویق میکند که برو! تو روی زمین روبروی مبلی که پدرت روی ان نشسته مینشینی _ پدرمن! یه جواب ساده که اینقدر بحث و ناراحتی نداره من فقط خواستم اطلاع بدم که میخوام برم.همه کارامم کردم و زنمم رضایت کامل داره… حسین اقا اخم میکند و بین حرفت میپرد _ چی چی میبری و میدوزی شازده؟ کجا میرم میرم؟..مگه دخترمردم کشکه؟…اون هیچی مگه جنگ بچه بازیه!…من چه میدونستم بعداز ازدواج زنت ازتو مشتاق تر میشه… توحق نداری بری تامنم رضایت ندم پاتو از دراین خونه بیرون نمیزاری بلند میشود برود که تو هم پشت سرش بلند میشوی و دستش را میگیری _ قربونت برم خودت گفتی زن بگیر برو!…بیا این زن! ” وبمن اشاره میکند” چرا اخه میزنی زیر حرفات باباجون دستش را ازدستت بیرون میکشد _ میدونی چیه علی؟ اصن حرفمو الان پس میگیرم..چیزی میتونی بگی؟… این دختر هم عقلشو داده دست تو! یذره بفکر دل زنت باش همین که گفتم حق نداری!! سمت راهرو میرود که دیدن چشمهای پراز بغض تو صبرم را تمام می‌کند.یک‌دفعه بلند می‌گویم ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir
عطرِظهورِمولا
 #مدافع_عشق       قسمت 9⃣3⃣ می‌خندم ودستم را روی صورتت می‌گذارم _ عههه نکن دیگه!….تروخدا یه لبخن
    قسمت 0⃣4⃣ _ باباحسین!؟ شما که خودت جانبازی.. چرا این حرفو می‌زنی؟… یک لحظه مےایستد،انگار چیزی در وجودش زنده شد.بعداز چند ثانیه دوباره به سمت راهرو می‌رود… با یک دست لیوان آب را سمتت می‌گیرم و با دست دیگر قرص را نزدیک دهانت می‌اورم. _ بیا بخور اینو علی… دستم را کنار می‌زنی وسرت را می‌گردانی سمت پنجره باز روبه خیابان _ نه نمی‌خورم…سردرد من بااینا خوب نمیشه _ حالا تو بیا اینو بخور! دست راستت را بالا می‌آوری و جواب می‌دهی _ گفتم که نه خانوم!…بزار همونجا بمونه لیوان و قرص را روی میز تحریرت می‌گذارم و کنارت می‌ایستم نگاهت به تیر چراغ برق نیم سوز جلوی درخانه تان خیره مانده می‌دانم مسئله رفتن فکرت را بشدت مشغول کرده کافیست پدرت بگوید برو تا تو باسر به میدان جنگ بروی شب از نیمه گذشته وسکوت تنها چیزیست که از کل خانه بگوش میخورد لبه ی پنجره مینشینی یاد همان روز اولی میفتم که همینجا نشسته بودی ومن … بی اراده لبخند میزنم. من هنوز موفق نشده ام تا تورا ببوسم بوسه ای که میدانم سرشاراز پاکیست پراست از احساس محبت … بوسه ای که تنها باید روی پیشانی ات بنشیند سرم را کج میکنم ، به دیوار میگذارم و نگاهم را به ریش تقریبا بلندت میدوزم قصد داری دیگر کوتاهشان نکنی تا یک کم بیشتر بوی شهادت بگیری البته این تعبیر خودم است میخندم و از سررضایت چشمهایم را میبندم که میپرسی _ چیه؟چرا میخندی ؟… چشمهایم را نیمه باز میکنم و باز میبندم شاید حالتم بخاطر این است که یکدفعه شیرینی بدخلقی های قبلت زیر دندانم رفت _ وا چی شده؟… موهایم را پشت شانه ام میریزم و روبرویت مینشینم. طرف دیگر لبه پنجره.نگاهم میکنی نگاهت میکنم… نگاهت را میدزدی و لبخند میزنی قند دردلم آلاسکا میشود بی اختیار نیم خیز میشوم سمتت وبه صورتت فوت میکنم چندتار از موهایت روی پیشانی تکان میخورد.میخندی و توهم سمت صورتم فوت میکنی نفست را دوست دارم… خنده ات ناگهان محو میشود و غم به چهره ات مینشیند _ ریحانه…حلال کن منو! جا میخورم ، عقب میروم و میپرسم _ چی شد یهو؟ همانطورکه باانگشتانت بازی میکنی جواب میدهی _ تو دلت پره…حقم داری! ولی تاوقتی که این تو….” دستت راروی سینه ات میگذاری درست روی قلبت..” این تو سنگینه…منم پام بسته اس… اگر تو دلت رو خالی کنی … شک ندارم اول توثواب شهادت رو میبری ازبس که اذیت شدی تبسم تلخی میکنم و دستم را روی زانوات میگذارم _ من خیلی وقته تو دلمو خالی کردم…خیلی وقته نفست را باصدا بیرون میدهی ، ازلبه پنجره بلند میشوی و چندبار چند قدم به جلو و عقب برمیداری.اخر سر سمت من رو میکنی و نزدیکم میشوی. باتعجب نگاهت می‌کنم. دستت را بالا می‌آوری و باسرانگشتانت موهای سایه انداخته روی پیشانی‌ام را کمی کنار می‌زنی.خجالت می‌کشم و به پاهایت نگاه می‌کنم. ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir
عطرِظهورِمولا
#مدافع_عشق     قسمت 0⃣4⃣ _ باباحسین!؟ شما که خودت جانبازی.. چرا این حرفو می‌زنی؟… یک لحظه مےایست
  قسمت ⬅️ ۴۱ لحن آرام صدایت دلم را می‌لرزاند _ چرا خجالت می‌کشی؟ چیزی نمی‌گویم…منی‌که تاچندوقت پیش به دنبال این بودم که …حالا… خم می‌شوی سمت صورتم و به چشم‌هایم زل می‌زنی. با دو دستت دوطرف صورتم را می‌گیری و لب‌هایت را روی پیشانی‌ام می‌گذاری…آهسته و عمیق! شوکه چند لحظه بی‌حرکت می‌ایستم و بعد دستهایم را روی دستانت می‌گذارم. صورتت را که عقب می‌بری دلم را می‌کشی. روی محاسنت ازاشک برق می‌زند باحالتی خاص التماس می‌کنی _ حلال کن منو! همانطور که لقمه‌ام را گاز می‌زنم و لی لی کنان سمت خانه می‌آیم پدرت رااز انتهای کوچه می‌بینم که باقدم‌های آرام می‌آید.درفکر فرورفته…حتما باخودش درگیر شده! جمله اخر من درگیرش کرده.. چندقدم دیگر لی لی می‌کنم که صدایت رااز پشت سرم می‌شنوم _ افرین! خانوم کوچولوی پنج ساله خوب لی لی میکنیا! برمیگردم و ازخجالت فقط لبخند میزنم _ یوخ نگی یکی میبینتتا وسط کوچه! و اخمی ساختگی میکنی البته میدانم جدن دوست نداری رفتار سبک ازمن ببینی! ازبس که غیرت داری…ولی خب درکوچه بلند و باریک شما که پرنده هم پرنمیزند چه کسی ممکن است مرا ببیند؟ بااین حال چیزی جز یک ببخشید کوتاه نمیگویم. ازموتور پیاده میشوی تاچند قدم باقی مانده را کنارمن قدم بزنی… نگاهت به پدرت که میفتم می ایستی و ارام زمزمه میکنی _ چقد بابا زودداره میاد خونه! متعجب بهم نگاه میکنیم ،دوباره راه میفتیم.به حلوی درکه میرسیم منتظر میمانیم تا اوهم برسد. نگاهش جدی ولی غمیگین است. مشخص است بادیدن ما بزور لبخند میزند و سلام میکند _ چرا نمیرید تو؟… هردوباهم سلام میکنیم و من در جواب سوال پدرت پیش دستی میکنم _ گفتیم اول بزرگتر بره داخل ما کوچیکام پشت سر چیزی نمیگوید و کلید را در قفل میندازد و در را باز میکند فاطمه روی تخت حیاط لم داده و چیپس باماست میخورد. حسین اقا بدون توجه به دخترش فقط سلامی میکند و داخل میرود. میخندم و میگویم _ سلام بچه!…چرا کلاس نرفتی؟؟.. _ اولن سلام دومن بچه خودتی…سومن مریضم..حالم خوب نبود نرفتم تو میخندی و همانطور که موتورت را گوشه ای از حیاط میگذاری میگویی _ اره! مشخصه…داری میمیری! و اشاره میکنی به چیپس و ماست فاطمه اخم میکند و جواب میدهد _ خب چیه مگه…حسودید من اینقد خوب مریض میشم توباز میخندی ولی جواب نمیدهی.کفشهایت را درمیاوری و داخل میروی. من هم روی تخت کنار فاطمه مینشینم و دستم را تا آرنج در پاکت چیپسش فرو میبرم که صدایش درمی آید _ اوووییی …چیکا میکنی؟ _ خسیس نباش دیه و یک مشت از محتویات پاکت را داخل دهانم می‌چپانم _ الهی نمیری ریحانه! نیم ساعته دارم می‌خورم..انداره اونقدی که الان کردی تو دهنت نشد! ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir
عطرِظهورِمولا
 #مدافع_عشق قسمت ⬅️ ۴۱ لحن آرام صدایت دلم را می‌لرزاند _ چرا خجالت می‌کشی؟ چیزی نمی‌گویم…منی‌که ت
     قسمت 2⃣4⃣ کاسه ماست را برمی‌دارم و کمی سر می‌کشم.پشت بندش سرم راتکان می‌دهم و می‌گویم _ به به!…اینجوری باید بخوری!یادبگیر… پشت چشمی برایم نازک می‌کند.پاکت رااز جلوی دستم دور می‌کند. می‌خندم و بندکتونی‌ام را باز می‌کنم که تو به حیاط می‌آیـے و باچهره‌ای جدی صدایم می‌کنی _ ریحانه؟…بیا تو بابا کارمون داره باعجله کتونی‌هایم را گوشه‌ای پرت می‌کنم و به خانه می‌روم.درراهرو ایستاده‌ای که بادیدن من به اشپزخانه اشاره می‌کنی. پاورچین پاروچین به اشپزخانه می‌روم و توهم پشت سرم می‌آیـے. حسین اقا سرش پایین است و پشت میز ناهار خوری نشسته و سه فنجان چای ریخته. بهم نگاه میکنیم و بعد پشت میز مینشینیم.بدون اینکه سرش را بالا بگیرد شروع میکند _ علی…بابا! ازدیشب تاصبح نخوابیدم.کلی فکر کردم… فنجان چایش را برمیدارید و داخلش بابغض فوت میکند بغض مردجنگی که خسته است… ادامه میدهد _ برو بابا…برو پسرم…. سرش را بیشتر پایین میندازد و من افتادن اشکش در چای را میبینم.دلم میلرزد و قلبم تیر میکشد خدایا…چقدر سخته! _ علی…من وظیفم این بود که بزرگت کنم..مادرت تربیتت کنه! اینجور قد بکشی…وظیفم بود برات یه زن خوب بگیرم..زندگیت رو سامون بدم. پسر…خیلی سخته خیلی… اگر خودم نرفته بودم…هیچ وقت نمیزاشتم تو بری!…البته…تو خودت باید راهت رو انتخاب کنی… باعث افتخارمه بابا! سرش را بالا میگیرد و ماهردو انعکاس نور روی قطرات اشک بین چین و چروک صورتش را میبینیم. یک دفعه خم میشوی و دستش را میبوسی. _ چاکرتم بخدا… دستش را کنار میکشد و ادامه میدهد _ ولی باید به خانواده زنت اطلاع بدی بعد بری…مادرتم بامن… بلند میشود و فنجانش را برمیدارد و میرود. هردو میدانیم که غرور پدرت مانع میشود تا مابیشتر شاهد گریه اش باشیم… اوکه میرود ارجا میپری و از خوشحالی بلندم میکنی و بازوهایم رافشار میدهی _ دیدی؟؟؟…دیدی رفتنی شدم رفتنی… این جمله راکه میگویی دلم میترکد… به همین راحتی؟…. پدرت به مادرت گفت و تاچندروز خانه شده بود فقط و فقط صدای گریه های زهراخانوم.اما مادرانه بلاخره بسختی پذیرفت. قرارگذاشتیم به خانواده من تاروز رفتنت اطلاع ندهیم.و همین هم شد.روز هفتادو پنجم …موقع بستن ساکت خودم کنارت بودم. لباست را باچه ذوقی به تن میکردی و به دور مچ دستت پارچه سبز متبرک به حرم حضرت علی ع میبستی.من هم روی تخت نشسته بودم و نگاهت میکردم. تمام سعیم دراین بود که یکوقت با اشک خودم رامخالف نشان ندهم.پس تمام مدت لبخند میزدم. ساکت را که بستی ،دراتاقت را باز کردی که بروی از جا بلند شدم و ازروی میز سربندت را برداشتم _ رزمنده اینوجا گذاشتی برگشتی و به دستم نگاه کردی.سمت ت امدم ،پشت سرت ایستادم و به پیشانی ات بستم…بستن سربندکه نه…. باهرگره راه نفسم رابستم… اخر سر ازهمان پشت سرت پیشانی ام راروی کتفت گذاشتم و بغضم رارها کردم… برمی‌گردی و نگاهم می‌کنی.باپشت دست صورتم رالمس می‌کنی _ قراربود اینجوری کنی؟.. لبهایم راروی هم فشار می‌دهم _ مراقب خودت باش… ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir
عطرِظهورِمولا
#مدافع_عشق      قسمت 2⃣4⃣ کاسه ماست را برمی‌دارم و کمی سر می‌کشم.پشت بندش سرم راتکان می‌دهم و م
        قسمت 3⃣4⃣ _ مراقب خودت باش… دستهایم را می‌گیری _ خدامراقبه!… خم می‌شوی و ساکت را برمی‌داری _ روسریت و چادرت روسرکن متعجب نگاهت می‌کنم _ چرا؟…مگه نامحرم هست؟ _ شما سرکن صحبت نباشه… شانه بالا میندازم و از روی صندلی میزتحریرت روسری ام رابرمی‌دارم و روی سرم میندازم و گره میزنم که می‌گویی _ نه نه…اون مدلی ببند… نگاهت می‌کنم که با دست صورتت را قاب میکنی _ همونیکه گرد میشه…لبنانی! می‌خندم ، لبنانی می‌بندم و چادررنگی ام راروی سرم میندازم. سمتت می آیم با دست راستت چادرم را روی صورتم میکشی _ روبگیر…بخاطرمن! نمیدانم چرا به حرفهایت گوش میدهم.درحالیکه دراتاق هیچ کس نیست جز خودم و خودت! رومیگیرم و میپرسم _ اینجوری خوبه؟ _ عالیه عروس خانوم… ذوق میکنم _ عروس؟….هنوز نشدم… _ چرا نشدی؟..من دومادم شمام عروس من دیگه… حیلی به حرفت دقت نمیکنم و فقط جمله ات را نوعی ابراز علاقه برداشت میکنم. ازاتاق بیرون میروی و تاکید میکنی باچادر پشت سرت بیایم. میخواهم همه چیز هرطور که تومیخواهی باشد.ازپله ها پایین میرویم.همه درراهرو جلوی درحیاط ایستاده اند و گریه میکنند.تنها کسی که بیخیال تمام عالم بنظرمیرسد علی اصغراست که مات و مبهوت اشکهای همه گوشه ای ایستاده.مادرت ظرف اب را دستش گرفته و حسین اقا کنارش ایستاده فاطمه درست کنار درایستاده و بغض کرده. زینب و همسرش هم امده اند برای بدرقه.پدر و مادر من هم قراربود به فرودگاه بیایند. نگاهت را درجمع میچرخانی و لبخند میزنی _ خب صبر کنید که یه مهمون دیگه هم داریم. همه باچشم ازت میپرسند _ کی؟….کی مهمونه؟… روی اخرین پله میشینی و به ساعت مچی ات نگاه میکنی.. زینب میپرسد _ کی قراره بیاد داداش؟ _ صبرکن قربونت برم… هیچ کس حال صحبت ندارد.همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم که یکدفعه صدای زنگ در بلند میشود ازجا میپری و میگویی _ مهمون اومد.. به حیاط میدوی و بعداز چندلحظه صدای باز شدن در و سلام علیک کردن تو با یک نفر بگوش میرسد _ به به سلام علیکم حاج اقا خوش اومدی _ علیکم السلام شاه دوماد !چطوری پسر؟…دیر که نکردم.؟ _ نه سروقت اومدید همانطور صدایتان نزدیک میشود که یک دفعه خودت بامردی با عمامه مشکی و سیمایی نورانی جلوی در ظاهر میشوید.مرد رو بهمه سلام میکند و ما گیج و مبهوت جوابش رامیدهیم.همه منتظرتوضیح توایم که تو به مرد تعارف میزنی تاداخل بیاید.اوهم کفش هایش راگوشه ای جفت میکند و وارد خانه میشود.راه را برایش باز میکنیم.به هال اشاره میکنی که _ حاجی بفرمایید برید بشینید…مام میایم اومیرود و تو سمت ما برمیگردی و میگویی _ یکی به مادرخانوم پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه بیان اینجا… مادرت ظرف آب را دستم میدهد و سمتت می آید _ نمیخوای بگی این کیه؟باز چی تو سرته مادر… لبخند میرنی و رو بمن میکنی _ حاجی از رفقای حوزس…ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقدمنو ریحان رو بخونه!…. حرف ازدهانت کامل بیرون نیامده ظرف از دستم میفتد … همگی بادهان باز نگاهت میکنیم… خم میشوی و ظرف رااز روی زمین برمیداری _ چیزی نشده که…گفتم شاید بعدن دیگه نشه دستی به روسری ام میکشی _ ببخش خانوم بی خبر شد.نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عروساکنی…میخواستم دم رفتن غافلگیرت کنم… ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir
عطرِظهورِمولا
 #مدافع_عشق       قسمت 3⃣4⃣ _ مراقب خودت باش… دستهایم را می‌گیری _ خدامراقبه!… خم می‌شوی و ساکت
        قسمت 4⃣4⃣ علاقه‌ات می‌شود بغض در سینه‌ام و نفسم را به شماره می‌اندازد… چقدر دوست دارم علی! چقدر عجیب خواستنی هستی خدایا خودت شاهدی کسی را راهی می‌کنم که شک ندارم جز ما نیست… ازاول بوده … امن یجیب من چشمان بی همتای توست همانطور که هاج و واج نگاهت میکنم یکدفعه مثل دیوانه ها آرام میخندم. زهرا خانوم دست درازمیکند و یقه ات را کمی سمت خود میکشد _ علی معلومه چته؟…مادر این چه کاریه؟میخوای دخترمردم بدبخت شه؟…نمیگی خانواده اش الان بیان چی میگن؟ خونسرد نگاه آرامت را به لبهای مادرت دوخته ای.دودستت را بلند میکنی و میگذاری روی دستهای مادرت. _ اره میدونم دارم چیکار میکنم…میدونم! زهرا خانوم دودستش را از زیر دستهایت بیرون میکشد و نگاهش را به سمت حسین اقا میچرخاند _ نمیخوای چیزی بگی؟…ببین داره چیکار میکنه!…صبرنمیکنه وقتی رفت و برگشت دختر بیچاررو عقد کنه! اوهم شانه بالا میندازد و به من اشاره میکند که: _ والا زن چی بگم؟…وقتی عروسمون راضیه! چشمهای گرد زهرا خانوم سمت من برمیگردد.از خجالت سرم را پایین میندازم و اشک شوقم را از روی لبم پاک میکنم _ دختر…عزیز دلم! منکه بد تورو نمیخوام!یعنی تو جدن راضی هستی؟…نمیخوای صبر کنی وقتی علی رفت و برگشت تکلیفت رو روشن کنه؟ فقط سکوت میکنم و او یک آن میزند پشت دستش که: _ ای خدا!…جووناچشون شده اخه صدای سجاد درراه پله میپیچد که _ چی شده که مامان جون اینقد استرس گرفته؟ همگی به راه پله نگاه میکنیم.او آهسته پله هارا پایین می آید.دقیق که میشوم اثر درد را در چشمان قرمزش میبینم.لبخند لبهایم را پر میکند.پس دلیل دیر امدن از اتاقش برای خداحافظی ،همین صورت نم خورده از گریه های برادرانس… زینب جوابش را میدهد _ عقد داداشه! سجاد باشنیدن این جمله هول میکند، پایش پیچ میخورد و از چند پله اخر زمین میخورد. زهراخانوم سمتش میدود _ ای خدا مرگم بده! چت شد؟ سجاد که روی زمین پخش شده خنده اش میگیرد _ چیه داداشه؟..بلاخره علی میخوای بری یا میخوای جشن بگیری؟…دقیقا چته برادر و بازهم بلند میخندد.مادرت گوشه چشمی برایش نازک میکند _ نعخیر.مثل اینکه فقط این وسط منم که دارم حرص میخورم. فاطمه که تابحال مشغول صحبت باتلفن همراهش بود.لبخند کجی میزند و میگوید _ به مریم خانوم و پدر ریحانه زنگ زدم.گفتم بیان… زینب میپرسد _ گفتی برای چی باید بیان؟ _ نه!فقط گفتم لطف کنید تشریف بیارید.مراسم خداحافظی توخونه داریم… _ عه خب یچیزایی میگفتی یکم اماده میشدن تو وسط حرفشان میپری _ نه بزار بیان یهو بفهمن شوهر زینب که درکل ازاول ادم کم حرفی بود.گوشه ای ایستاده و فقط شاهد ماجراست.روحیات زینب را دارد.هردوبهم می ایند. تو مچ دستم را میگیری و روبهمه میگویی _ من یه دودیقه باخانومم صحبت کنم ومرا پشت سرت به اشپزخانه میکشی.کنار میز می ایستیم و تو مستقیم به چشمانم خیره میشوی سرم را پایین میندازم. ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir
عطرِظهورِمولا
 #مدافع_عشق       قسمت 4⃣4⃣ علاقه‌ات می‌شود بغض در سینه‌ام و نفسم را به شماره می‌اندازد… چقدر دوس
     قسمت 5⃣4⃣ _ ریحانه؟اول بگو ببینم ازمن ناراحت که نشدی ؟ سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم. تبسم شیرینی می‌کنی و ادامه می‌دهی _ خدارو شکر.فقط می‌خوام بدونم از صمیم قلبت راضی به اینکار هستی. شاید لازمه یه توضیحاتی بدم.. من خودخواه نیستم که بقول مادرم بخوام بدبختت کنم! _ میدونم.. _ اگر اینجا عقدی خونده شه دلیل نمیشه که اسم منم حتمن میره تو شناسنامه ات باتعجب نگاهت میکنم _ خانومی! این عقد دائم وقتی خونده میشه.بعدش باید رفت محضر تا ثبت شه ولی من بعد ازجاری شدن این خطبه یراست میرم سوریه دلم میلرزد و نگاهم روی دستانم که بهم گره شده سر میخورد. _ من فقط میخواستم که…که بدونی دوست دارم.واقعا دوست دارم. ریحانه الان فرصت یه اعترافه. من ازاول دوست داشتم! مگه میشه یه دختر شیطون و خواستنی رو دوست نداشت؟ اما میترسیدم…نه ازینکه ممکنه دلم بلرزه و بزنم زیر رفتنم! نه!..بخاطر بیماریم! میدونستم این نامردیه درحق تو! اینکه عشقو ازاولش درحقت تموم میکردم! الان مطمعن باش نمیزاشتی برم! ببین..اینکه الان اینجا وایسادی و پشت من محکمی.بخاطر روند طی شده اس.اگر ازاولش نشون میدادم که چقدر برام عزیزی حس میکنم صدایت میلرزد _ ریحانه ….دوست نداشتم وقتی رفتم تو بااین فکر برام دست تکون بدی که ” من زنش نبودم و نیستم” ما فقط سوری پیش هم بودیم دوست دارم که حس کنی زن منی! ناموس منی.مال منی خانوم ازدواج قراردادی ما تا نیم ساعت دیگه تموم میشه و تو رسما و شرعا…و بیشتر قلبا میشی همسرهمیشگی من! حالا اگر فکر میکنی دلت رضا به این کار نیست! بهم بگو حرفهایت قلبم رااز جا کنده.پاهایم سست شده.طاقت نمی اورم و روی صندلی پشت میز وا میروم. تو ازاول مرا دوست داشتی…نگاهت میکنم و توازبالای سر باپشت دستت صورتم را لمس میکنی.توان نگه داشتن بغضم را ندارم.سرم را جلو می اورم و میچسبانم به شکمت…همانطور که ایستاده ای سرم را دراغوش میگیری. به لباست چنگ میزنم و مثل بچه ها چندبار پشت هم تکرار میکنم _ توخیلی خوبی علی خیلی..   سرم را به بدنت محکم فشار میدهی _ خب حالا عروس خانوم رضایت میدن؟ به چشمانت نگاه میکنم و بانگرانی میپرسم _ یعنی نمیخوای اسمم بره تو شناسنامه ات؟ _ چرا…ولی وقتی برگشتم!الان نه! اینجوری خیال منم راحت تره.چون شاید بر.. حرفت را میخوری ، اززیر بازوهایم میگیری و بلندم میکنی _ حالا بخند تا … صدای باز شدن در می اید،حرفت را نیمه رها میکنی و ازپنجره اشپزخانه به حیاط نگاه میکنیم مادرو پدرم امدند. بسرعت ازاشپزخانه بیرون میرویم و همزمان با رسیدن ما به راهروپدر و مادر من هم میرسند. هردو باهم سلام و عذرخواهی میکنند بابت اینکه دیر رسیدند.چنددقیقه که میگذرد از حالت چهره هایمان میفهمند خبرایی شده. مادرم درحالیکه کیف دستی اش را به پدرم می دهد تا نگه دارد میگوید _ خب…فاطمه جون گفتن مراسم خاصی دارید مثل اینکه قبل از رفتن علی اقا و بعد منتظر ماند تا کسی جوابش را بدهد. تو پیش دستی میکنی و بارعایت کمال ادب و احترام میگویی _ درسته!قبل رفتن من یه مراسمی قراره باشه…راستش… مکث می‌کنی و نفست را باصدا بیرون می‌دهی _ راستش من البته بااجازه شما و خانواده ام…یه عاقد اوردم تا بین منو تک دخترتون عقد دائم بخونه می‌خواستم قبل رفتن… ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir
عطرِظهورِمولا
#مدافع_عشق      قسمت 5⃣4⃣ _ ریحانه؟اول بگو ببینم ازمن ناراحت که نشدی ؟ سرم را به چپ و راست تکان
       قسمت 6⃣4⃣ پدرم بین حرفت می‌پرید _ چیکار کنه؟ _ عقد دائم…. این‌بار مادرم می‌پرد _ مگه قرار نشده بری جنگ؟… _ چرا چرا!الان توضیح میدم که… باز پدرم با دلخوری و نگرانی می‌گوید _ خب پس چه توضیحی!…پسرم اگر شما خدایی نکرده یه چیزیت… بعد خودش حرفش را به احترام زهرا خانوم و حسین اقا می‌خورد. می‌دانم خونشان درحال جوشیدن است اما اگر دادو بیدار نمی‌کنند فقط به خاطر حفظ حرمت است و بس! بعداز ماجرای دعوا و راضی کردنشان سر رفتن تو…حالا قضیه‌ای سنگین‌تر پیش امده. لبخند می‌زنی و به پدرم می‌گویی _ پدرجان! منو ریحانه هردو موافقیم که این اتفاق بیفته. این خطبه بین ما خونده شه.اینجوری موقع رفتن من… مادرم میگوید _ نه پسرم! ریحانه برای خودش تصمیم گرفته و بعد به جمع نگاه میکند _ البته ببخشیدا مااینجور میگیم.بلاخره دختر ماست.خامه… زهرا خانوم جواب میدهد _ نه! باور کنید ماهم این نگرانی هارو داریم..بلاخره حق دارید. تو میخندی _ چیز خاصی نیست که بخواید نگران شید قرارنیست اسم من بره تو شناسنامه اش! هروقت برگشتم اینکارو میکنیم… پدرم جوابش را میدهد _ خب اگر طول کشید…دخترمن باید منتظرت بمونه؟ احساس کردم لحن ها دارد سمت بحث و جدل کشیده میشود.که یک دفعه حاج اقا در چارچوب در هال می آید _ سلام علیکم!”این را خطاب به پدر و مادرم میگوید” عذرمیخوام من دخالت میکنم.ولی بهتر نیست باارامش بیشتری صحبت کنید؟ پدرم _ و علیکم السلام! حاج اقا یچیزی میگین ها…دخترمه حاج اقا_ میدونم پدرعزیز…من توجریان تمام اتفاقات هستم ازطرف آسید علی..ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها! قرارنیست اسمش بره تو شناسنامش که.. مادرم_ بلاخره دخترمن باید منتظرش باشه! حاج اقا_ بله خب بارضایت خودشه! پدرم_ من اگر رضایت ندم نمیتونه عقد کنه حاجی … حاج اقا لبخند میزند و میگوید _ چطوره یه استخاره بگیریم… ببینیم خدا چی میگه!؟  صاحب مجلس چیز دیگه میگه… نمیدانم چرا به دلم میفتد که حتمن استخاره بگیریم.برای همین بلندمیپرانم که _ استخاره کنیدحاج اقا.. مادرم چشمهایش را برایم گرد میکند ومن هم پافشاری میکنم روی خواسته ام. حدود بیست دقیقه دیگر بحث و اخر تصمیم همه میشود استخاره.پدرم اطمینان داشت وقتی رضایت نداشته باشد جواب هم خیلی بد میشودو قضیه عقد هم کنسل! اما درعین ناباوری همه جواب استخاره درهر سه باری که حاج اقا گرفت “خیلی خوب درامد ” درفاصله بین بحث های دوباره پدرم و من فاطمه به طبقه بالا میرود و برای من چادر و روسری سفید می آورد.مادرم که کوتاه امده اشاره میکندبه دستهای پر فاطمه و میگوید _ منکه دیگه چیزی ندارم برای گفتن…چادر عروستونم اوردید. سجاد هم بعد ازدیدن چادر و روسری به عجله به اتاقش میرود و بایک کت مشکی و اتو خورده پایین می اید پدرم پوزخند میزند _ عجب!…بقول خانومم چی بگم دیگه…دخترم خودش باید به عاقبت تصمیمش فکر کنه! حسین اقا که باتمام صبوری تابحال سکوت کرده بود.دستهایش رابهم می‌مالد و می‌گوید: خب پس مبارکه و حاج اقاهم با لبخند صلوات می‌فرستد و پشت بندش همه صلواتی بلندتر و قشنگ‌تر می‌فرستند. ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir
عطرِظهورِمولا
#مدافع_عشق        قسمت 6⃣4⃣ پدرم بین حرفت می‌پرید _ چیکار کنه؟ _ عقد دائم…. این‌بار مادرم می‌پر
           قسمت 7⃣4⃣ فاطمه و زینب دست مرا می‌گیرند و به اشپزخانه می‌برند.روسری وچادر را سرم می‌کنند.و هردو باهم صورتم رل می‌بوسند.از شوق گریه‌ام می‌گیرد.هرسه باهم به هال می‌رویم.روی مبل نشسته ا ی باکت و شلوار نظامی! خنده ام میگیرد. عجب_دامادی! سربه زیر کنار مینشینم.اینبار با دفعه قبل فرق دارد. تو میخندی و نزدیکم نشسته ای…ومن میدانم که دوستم داری! نه نه…بگذار بهتر بگویم تو ازاول دوستم داشتی! خم میشوی و درگوشم زمزمه میکنی _ چه ماه شدی ریحانم باخجالت ریز میخندم _ ممنون اقا شمام خیلی… خنده ات میگیرد _ مسخره شدم! نری برا دوستات تعریف کنیا هردو میخندیم حاج اقا مینشیند.دفترش را باز میکند + بسم الله الرحمن الرحیم. خدایا ازتو ممنونم! من برای داشتن حلالم جنگیدم.. و الان …. با کنار چادرم اشکم راپاک میکنم. هرچه به اخر خطبه میرسیم.نزدیک شدن صدای نفسهایمان بهم را بیشتر احساس میکنم. مگر میشد جشن ازین ساده تر! حقا که توهم طلبه ای و هم رزمنده! ازهمان ابتدا سادگی ات رادوست داشتم. به خودم می آیم که _ ایاوکیلم؟… به چهره پدر و مادرم نگاه میکنم وبا اشاره لب میگویم _ مرسی بابا…مرسی ماما و بعد بلند جواب میدهم _ بااجازه پدر م مادرم ،بزرگترای مجلس و…و اقا امام زمان عج بله! دستم رادردستت فشار میدهی. فاطمه تندتند شروع میکند به دست زدن که حاج اقا صلوات میفرستد و همه میخندیم. شیرینی عقدمانم میشود شکلات نباتی روی عسلی تان… نگاهم میکنی _ حالا شدی ریحانه ی علی! گوشه ای ازچادر روی صورتم را کنار میزنم و نگاهت میکنم.لبخندت عمیق است.به عمق عشقمان! بی اراده بغض میکنم.دوست دارم جلوتربیایم وروی ریش بلندت را ببوسم. متوجه نگاهم میشوی زیرچشمی به دستم نگاه میکنی. _ ببینم خانومی حلقت کجاست؟ لبم را کج میکنم و جواب میدهم _ حلقه چه اهمیتی داره وقتی اصل چیز دیگس… دستت را مشت میکنی و میاوری جلوی دهانت _ اِ اِ اِ…چه اهمیتی؟…پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی؟ انگشتر نشونم رانشانت میدهم _ بااین..بعدشم مگه قراره اصن یادم بری که چیزیم یادآور باشه! ذوق میکنی _ همممم…قربون خانوم ! خجالت زده سرم را پایین میندازم. خم میشوی و ازروی عسلی یک شکلات نباتی ازهمان بدمزه ها که من بدم می آید برمیداری و در جیب پیرهنت میگذاری.اهمیتی نمیدهم و ذهنم رادرگیر خودت میکنم. حاج اقا بلند میشود و میگوید _ خب ان شاءالله که خوشبخت شن و این اتفاق بشه نوید یه خبر خوب دیگه! بالحن معنی داری زیر لب میگویی _ ان شاءالله! ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir
عطرِظهورِمولا
    #مدافع_عشق        قسمت 7⃣4⃣ فاطمه و زینب دست مرا می‌گیرند و به اشپزخانه می‌برند.روسری وچادر
       قسمت 8⃣4⃣ همه ازحاج اقا تشکر و تا راهرو بدرقه اش میکنیم.فقط تو تادم درهمراهش میروی.وقتی برمیگردی دیگرداخل نمی آیـے و ازهمان وسط حیاط اعلام میکنی که دیر شده و باید بروی.ماهم همگی به تکاپو می افتیم که حاضر شویم تابه فرودگاه بیاییم.یکدفعه میخندی و میگویی _ اووو چه خبرشد یهو !؟میدویید اینور اونور ! نیازی نیست که بیاید.نمیخوام لبخند شیرین این اتفاق به اشک خداحافظی تبدیل شه اونجا….. مادرم میگوید _ این چه حرفیه ماوظیفمونه تو تبسم متینی میکنی _ مادرجون گفتم که نیازی نیست. فاطمه اصرار میکند _ یعنی نیایم؟….مگه میشه؟ _ نه دیگه شمابمونید کنار عروس ما! باز خجالت میکشم و سرم را پایین میندازم. باهر بدبختی که بود دیگران را راضی میکنی و اخرسر حرف ،حرف خودت میشود.درهمان حیاط مادرت و فاطمه را سخت دراغوش میگیری زهرا خانوم سعی میکند جلوی اشکهایش را بگیرد اما مگر میشد درچنین لحظه ای اشک نریخت.فاطمه حاضرنمیشودسرش را ازروی سینه ات بردارد.سجاد ازتو جدایش میکند.بعد خودش مقابلت می ایستد و به سرتا پایت برادرانه نگاه میکند،دست مردانه میدهد و چندتا به کتفت میزند. _ داداش خودمونیما! چه خوشگل شدی! میترسم زودی انتخاب شی! قلبم میلرزد! “خدایا این چه حرفیه که سجاد میزنه!” پدرم و پدرت هم خداحافظی میکنند.لحظه ی تلخی است… خودت سعی داری خیلی وداع راطولانی نکنی. برای همین هرکس که به اغوشت می آید سریع خودت رابعداز چندلحظه کنار میکشی. زینب بخاطر نامحرم ها خجالت میکشید نزدیکت بیاید برای همین دردوقدمی ایستاد و خداحافظی کرد.اما من لرزش چانه ی ظریفش را بین دو لبه چادر میدیدم…میترسیم هم خودش و هم بچه درون وجودش دق کنند! حالا میماند یک من…باتو! جلو می آیم.به سرتاپایم نگاه میکنی.لبخندت ازهزاربار تمجید و تعریف برایم ارزشمند تراست.پدرت بهمه اشاره میکند که داخل خانه برگردند تاما خداحافظی کنیم.زهراخانوم درحالیکه با گوشه روسری اش اشکش راپاک میکند میگوید _ خب این چه خداحافظی بود؟ تاجلو در مگه نباید ببریمش!؟ تازه آب میخوام بریزم پشتش بچم به سلامت بره … حس میکنم خیلی دقیق شده ام چون یکلحظه با تمام شدن حرف مادرت در دلم میگذرد ” چرا نگفت به سلامت بره و برگرده؟…خدایا چرا همه حرفها بوی رفتن میده….بوی خداحافظی برای همیشه” حسین اقا باارامش خاصی چشمهایش را میبندد و باز میکند _ چرا خانوم…کاسه ابو بده عروست بریزه پشت علی…اینجوری بهترم هست! بعدم خودت که میبینی پسرت ازون مدل خداحافظی خوشش نمیاد. زهراخانوم کاسه را لب حوض میگذارد تااخرسر برش دارم. اقاحسین همه را سمت خانه هدایت کرد.لحظه اخر وقتی که جلوی در ایستاده بودن تا داخل بروندصدایشان زدی _ حلال کنید…. یک دفعه مادرت داغ دلش تازه میشود و باهق هق داخل میرود. چنددقیقه بعد فقط من بودم و تو.دستم رامیگیری و باخودت میکشی درراهروی اجری کوتاه که انتهایش میخورد به در ورودی.دست درجیبت میکنی و شکلات نباتی رادرمی آوری و سمت دهانم می گیری. .پس برای این لحظه نگهش داشتی!میخندم و دهانم را باز میکنم.شکلات را روی زبانم میگذاری و با حالتی بانمک میگویی _ حالا بگو آممم… و دهانش را میبندد! میگویم آممم و دهانم را میبندم …میخندی و لپم راارام میکشی. _ خب حالا وقتشه… دستهایت را سمت گردنت بالا می آوری ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir
عطرِظهورِمولا
#مدافع_عشق        قسمت 8⃣4⃣ همه ازحاج اقا تشکر و تا راهرو بدرقه اش میکنیم.فقط تو تادم درهمراهش م
      قسمت 9⃣4⃣ انگشت اشاره,‌ات را زیر یقه‌ات می‌بری و زنجیری که دور گردنت بسته‌ای بیرون می‌کشی. انگشتری حکاکی شده و زیبا که سنگ سرخ عقیق رویش برق می‌زند در زنجیرت تاب می‌خورد. ازدور گردنت بازش می‌کنی و انگشتر را در می‌آوری _ خب خانوم دست چپتو بده به من… باتعجب نگاهت می‌کنم _ این مال منه؟ _ اره دیگه! نکنه میخوای بدون حلقه عروس شی؟ مات و مبهوت لبخند عجیبت می‌پرسم _ چرااینقد زحمت…. خب…چراهمونجا دستم نکردی لبخندت محو می‌شود.چادرم راکنار می‌زنی و دست چپم را می‌گیری و بالا می‌آوری _ چون ممکن بود خانواده ها فکر کنن من می‌خوام پابند خودم کنمت…حتی بعدازینکه …. دستم را ازدستت بیرون میکشم و چشمهایم راتنگ میکنم _ بعد چی؟ _ حالا بده دستتو دستم را پشتم قایم میکنم _ اول تو بگو! بایک حرکت سریع دستم رامیگیری و بزور جلو می آوری _ حالا بلاخره شاید مام لیاقت پیدا کنیم بپریم… با دردنگاهت میکنم.سرت را پایین انداخته ای.حلقه سفید و در انگشتم فرو میبری _ وای چقد تو دستت قشنگ تره!! عین برگ گل …ریحانه برازندته… نمیتوانم بخندم…فقط به تو خیره شده ام.حتی اشک هم نمیریزم. سرت را بالا می آوری و به لبهایم خیره میشوی _ بخند دیگه عروس خانوم… نمیخندم…شوکه شده ام! میدانم اگر طوری بشود دیوانه میشوم. بازو هایم را میگیری و نزدیک صورتم می آیـے وپیشانی ام را میبوسی.طولانی…و طولانی… بوسه ات مثل یک برق درتمام وجودم میگذرد و چشمهایم را میسوزاند…یکدفعه خودم رادراغوشت میندازم و باصدای بلند گریه میکنم… خدایا علیمو به تو میسپارم خدایا میدونی چقدر دوسش دارم میدونم خبرای خوب میشنوم نمیخوام به حرفهای بقیه فکر کنم علی برمیگرده مثل خیلیای دیگه ما بچه دار میشیم… ما… یک لحظه بی اراده فکرم به زبانم می آید و با صدای گرفته و خش دارهمانطور که سر روی سینه ات گذاشته ام میپرسم _ علی؟ _ جون علی؟ _ برمیگردی اره؟… مکث میکنی.کفری میشوم و باحرص دوباره میگویم _ برمیگردی میدونم _ اره! برمیگردم… _ اوهوم! میدونم!…تومنو تنها نمیزاری… _ نه خانوم چرا تنها؟…همیشه پیشتم…همیشه! _ علی؟ _ جانم لوس اقایی _ دوست دارم…. و بازهم مکث…اینبار متفاوت … بازوهایت رادورم محکم تنگ میکنی… صدایت میلرزد _ من خیلی بیشتر! کاش زمان می ایستاد…کاش میشد ماند و ماند درمیان دستانت…کاش میشد! سرم رامیبوسی و مراازخودت جدا میکنی _ خانوم نشد پامونو بلرزونیا! باید برم… نمیدانم…کسی ازوجودم جواب میدهد _ برو!….خدابه همرات….. توهم خم میشوی.ساکت را برمیداری،دررا باز میکنی،برای باراخر نگاهم میکنی و میروی… مثل ابر بهار بی صدا اشک میریزم.به کوچه میدوم و به قدمهای اهسته ات نگاه میکنم.یک دفعه صدا میزنم _ علی؟ برمیگردی و نگاهم میکنی.داری گریه میکنی؟…خدایا مرد من داره باگریه میره… حرفم رامیخورم و فقط میگویم _ منتظرم…. سرت را تکان میدهی و باز به راه می افتی.همانطور که پشتت من است بلند میگویی _ منتظر یه خبر خوب باش…یه خبر! ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir
عطرِظهورِمولا
#مدافع_عشق       قسمت 9⃣4⃣ انگشت اشاره,‌ات را زیر یقه‌ات می‌بری و زنجیری که دور گردنت بسته‌ای بیر
     قسمت 0⃣5⃣ پوتین و لباس رزم و میدان نبرد…. خدایا همسرم را به قتلگاه می‌فرستم! خبر…فقط می‌تواند خبرِ… می‌خواهم تااخرین لحظه تورا ببینم.به خانه می‌دوم بدون انکه در‌را‌ببندم .می‌خواهم به پشت بام بروم تا تورا ببینم…هرلحظه که دور می‌شوی…نفس نفس زنان خودم را به پشت بام می‌رسانم و می‌دوم سمت لبه ای که رو یه خیابان اصلی است. بادمی وزد و چادر سفیدم را به بازی میگیرد. یک تاکسی زردرنگ مقابلت می ایستد.قبل از سوار شدن به پشت سرت نگاه میکنی..به داخل کوچه…” اون هنوز فکر میکنه جلوی درم….” وقتی میبینی نیستم سوار میشوی و ماشین حرکت میکند…کاش این بالا نمی آمدم…یک دفعه یک چیز یادم می افتد زانوهایم سست میشود و روی زمین مینشینم… ” نکنه اتفاقی برات بیفته…” من ” پشت سرت اب نریختم!! کف دستهایم را اطراف فنجان چای میگذارم ،به سمت جلو خم میشوم و بغضم را فرو میبرم. لبهایم راروی هم فشار میدهم و نفسم را حبس میکنم… نیا! چقدر مقاومت برای نیامدن اشکهای دلتنگی!… فنجان را بالا می آورم و لبه ی نازک سرامیکی اش را روی لبهایم میگذارم. یکدفعه مقابل چشمانم میخندی… تصویر لبخند مردانه ات تمام تلاشم را از بین میبرد وقطرات اشک روی گونه های سرمیخورند.یک جرعه از چای مینوشم …دهانم سوخت!..وبعد گلویم! فنجان را روی میز کنار تختم میگذارم و با سوزش سینه ام از دلتنگی سر روی بالشت میگذارم… دلم برایت تنگ شده! نه روز است که بی خبر ام…ازتو…از لحن ارام صدایت…از شیرینی نگاهت… زیر لب زمزمه میکنم ” دیگه نمیتونم علی!” غلت میزنم ،صورتم را دربالشت فرو میبرم و بغضم را رها میکنم… هق هق میزنم… ” نکنه…نکنه چیزیت شده!..چرا زنگ نزدی…چرا؟!…نه روز برای کسی که همه ی وجودش ازش جدا میشه کم نیست! ” به بالشت چنگ میزنم و کودکانه بهانه ات را میگیرم… نمیدانم چقدر… اما اشک دعوت خواب بود به چشمانم… حرکت انگشتان لطیف و ظریف درلابه لای موهایم باعث میشود تا چشمهایم را باز کنم. غلت میزنم و به دنبال صاحب دست چندباری پلک میزنم..تصویر تار مقابلم واضح میشود.مادرم لبخند تلخی میزند _ عزیزدلم! پاشو برات غذا اوردم… غلت میزنم ، روی تخت میشینم و درحالیکه چشمهام رو میمالم ،میپرسم _ ساعت چنده مامان؟ _ نزدیک دوازده… _ چقدر خوابیدم؟ _ نمیدونم عزیزم! وبا پشت دست صورتم رانوازش میکند. _ برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی.دلم نیومد بیدارت کنم،چون دیشب تاصبح بیدار بودی.. _ تواز کجا فهمیدی؟؟ _ بلاخره مادرم! با سرانگشتانش روی پلکم را لمس میکند _ صدای گریه ات میومد! سرم را پایین میندازم و سکوت میکنم _ غذا زرشک پلوعه…میدونم دوس داری! برای همین درست کردم به سختی لبخند میزنم _ ممنون مامان… دستم را میگیرد و فشار میدهد _ نبینم غصه بخوری! علی هم خدایی داره… هرچی صلاحه مادرجون باور نمیکنم که مادرم اینقدر راحت راجب صلاح و تقدیر صحبت کند.بلاخره اگر قرارباشد اتفاقی برای دامادش بیفتد… دخترش بیچاره می‌شود. ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir