ساعتی بعد آمد توی راهرو گفت باشه، هرچی تو بگی، رفت انتهای راهرو و در خلوت و روی پا نشست، نمی توانست روی صندلی بشیند، زنگ زدم، صدای خواهر جوان میآمد، خودم را معرفی کردم و گفتم چرا زنگ میزنم، کمی درد و دل کرد و گفت شماره خواهر بزرگتر را نمی دهد چون از او مخفی کرده ایم و او بیمارست، نهایتا ازش خواستم اگر میتونه با برادرش صحبت کنه و کمی آرامش بهش بده، قبول کرد/
هنوز روی پا ته راهرو نشسته بود، نشستم روی صندلی روبروییش، گفتم فلانی، خوب باهاش صحبت کن، میخواد بهت کمک کنه، تلفن را گرفت، بعد از سلام و علیکی زد زیر گریه، آب دهان و بینی اش کش آمده بود و به زمین میرسید، گاهی از روی صندلی آرامش میکردم تا خودش را کنترل کند، بعد از کمی گریه و التماس ـ میگفت مرا رها نکنید، بهم سر بزنید، اگر رفتم کمپ رهام نکنید، بهم سر بزنید، همه این کلمات را التماس میکرد و گریه میکرد، کنجکاو بودم بدانم حال خواهر چطورست؟ ـ آرام شد، دائم میگفت چشم، هر چی تو بگی، نگران مدارک و پول و وسائلی بود که در آخرین خانه که از آنجا آمده بود، جا گذاشته بود، خیلی آرام شد، از اینکه خواهر با او صحبت کرده خوشحال بود، تشکر کرد، میگفت ممنونم که باهام صحبت کردی/
تلفن را گرفتم، خواهر تشکر کرد، گفتم روزی چند بار با بیمارستان تماس بگیر و باهاش صحبت کن، خیلی تشکر کرد، پرسید میتونه توسط شوهرش چیزی بفرسته یا نه، سر بزنه یا نه، گفتم تا ساعت هفت شب هستم، هماهنگ میکنم، هر چند نیامدند/
رفت توی دستشویی و یه نخ سیگار کشید، پرسیدم چندتا دیگه داری، گفت هفت و هشتا، رفت روی تخت، برایش از پرستار قرص قوی گرفته بودم، ازم خواهش کرد که قرص خواب آور ندهم، قرصی بدهم که دردش را کم کند و شب قرص قوی خواب را بخورد، سرم و قرص را گرفت و آرام روی تخت دراز کشید/
پیشش نشستم تا کمی حرف بزنه و آروم بشه، بهش گفتم: باید افکار منفی را از خودش دور کنه و به خواهرش اعتماد کنه، اینکه شغل داشته و میتونه کار کنه و زندگی اش را جمع و جور کنه، گفت: من چندین سال تفسیر کار کرده ام، قرآن را دستش دادم و گفتم برایم بخوان، گفت نمی تواند اما تفسیر بلد است، گفتم هر چی بلدی را بگو، اول از اطلاعات قرآن شروع کرد، تعداد سوره ها و آیات و مکی و مدنی، قرآن محکم داره و متشابه، ناسخ داره و منسوخ، ... بعد از اطلاعات شروع کرد به بیان تفاسیسر چند آیه، شاید ده پانزده آیه قرآن را اشاره کرد و معانی و مقصودش را گفت، برخی را عربی اش را هم بلد بود، بین جملاتش توقف و تامل نمیکرد، مثل ضبط صوت پشت سر هم حرف میزد، و من هاج و واج به ساعت نگاهی انداختم، بی وقفه ده دقیقه بود که داشت درباره قرآن حرف میزد، پرستار در این حین یکی دو بار آمد و با تعجب به درس تفسیر ایشان نگاهی انداخت، اون روی تخت چهار زانو نشسته بود و من پایین تر از او روی صندلی درس یاد می گرفتم، عجب تفسیری می گفت مرد جوان معتاد!
ساعت هفت و نیم شده بود، لباس هایم را عوض کرده بودم و از اتاق آمده بودم بیرون که تلفنم زنگ خورد، خواهر بود، پرسید میتواند دوباره با برادرش صحبت کند؟ دلم نیامد بگویم لباسم را عوض کرده ام و از بخش آمده ام بیرون، گفتم صبر کن تا دستکشی دستم کنم/
شامش را خورده بود روی صندلی لم داده بود، عبا را تا کرده بودم و در دستم بود، با عمامه و قبا وارد اتاق شدم، پیرمردی که دقایقی پیش برایش چای آماده کرده بودم، داشت چایی اش را میخورد و به من لبخندی زد، رفتم بالای سرش و گفتم بیا خواهرت پشت گوشی است، هاج و واج من را نگاه میکرد، خیره، گفتم تلفن را بگیر با خواهرت صحبت کن، گوشی را گرفت اما به من چپ چپ نگاه میکرد، برگشتم به سمت پیرمرد، گفتم حاجی چاییش خوب شده؟ با لبخند گفت آری، پرسیدم نشناختی حاجی؟ من برات چایی آوردم الان، انکار کرد و گفت اون یکی دیگه بود، گفتم من بودم لباس هام را عوض کردم، قبول نمی کرد و میخندید، تلفن را ازش گرفتم و خداحافظی کردم/
#همراه_جهادی_بیمارستان
روایت دهم
@atraf_man
«پایان شعبان» رسیده مرا پاک کن؛حسین!
این دل برای «ماه خدا» رو به راه نیست
السلام علیک یا اباعبدالله
@atraf_man
لوازم جانبی اسب و #دینداری
عصر یک روز در #ماه_رمضان از جلوی بازار کهنه قم در ابتدای خیابان آذر عبور می کردم. از مغازه تعمیرات موبایل بر می گشتم. چشمم به یک جوان افتاد که در فاصله چند متری مقابل بازار به ماشینی تکیه داده بود. در ذهنم مشغول فکری بودم بنابراین سلام نکردم و رد شدم.
صدای آهنگین خوبی داشت. بلند گفت: سلام حاج آقا. خجالت زده از اینکه چرا من ابتدا سلام نکردم - علی رغم اینکه دیده بودمش - بسمتش رفتم و جواب سلام دادم. احوالپرسی کردم و گفتم مشغول فکری بودم که ابتدا به سلام نکردم. کمی بیشتر گرم گرفتم. به دستانش که سیاه شده بود نگاه کردم و پرسیدم چه کاره ای؟ گفت لوازم جانبی اسب می فروشد، با تعجب زیاد گفتم اسب!
مغازه اش را نشانم داد. مغازه را قفل کرده بود و از بی حوصلگی سر بازار ایستاده بود.
رفتیم داخل مغازه. باورم نمی شد در قم هم چنین مغازه ای باشد. کمی از حال و هوای اسب و سوارکاری در قم برایم گفت.
حرف های زیادی زدیم و از هر بابی سخن گفتیم. خوش صحبت بود.
وسط بحث حرفی به او زدم که قبلا خودم کمتر به آن فکر کرده بودم.
وسط خاطره ها و حرف ها گفتم:
" انسان آن زمان به گناه و بد بودن و کناره گرفتن از خوبی ها میرسه، که انگیزه و امید به خوب بودن را از دست میده؛ زمانیکه یک فرد حاضر میشه مثلا پنج هزار تومان به ناحق تو جیبش بذاره یا گران فروشی کنه و ... و این کار را با این توجیه که در جامعه در حال دزدی میلیاردی هستند برای خودش موجه می کنه، در واقع این فرد به دلیل ضعفش انگیزه خوب بودن و سالم بودن را از دست داده، گناه ها با بی انگیزه بودن و از دست دادن امید به خوب بودن قلب ما را فتح خواهد کرد؛ شاید بشود گفت که مهمترین کار مبلغ دینی حفظ و رشد همین انگیزه ها و امیدهاست"
یک ساعتی در مغازه نشسته بودیم و حرف میزدیم. با خنده گفتم یک سلام کردی ها! اما ظاهرا خوشحال بود و از اینکه ساعت های مانده به #افطار را زودتر گذرانده، راضی بود.
نکته بامزه اینکه از اسب می ترسید! و من هنوز نتوانستم یک رفیق اسب باز پیدا کنم.
#دینداری_در_عالم_ناسوت /۱
@atraf_man
هدایت شده از نور فاطمه
Haaj Mansour Arzi1588871610.mp3
زمان:
حجم:
518.7K
.مسجد، خموش و شهر پر از اشک بیصداست
ای چاه خون گرفتۀ کوفه علی کجاست؟
ای نخلها که سر به گریبان کشیدهاید
امشب شب غریبی و تنهایی شماست
سجاده بیامام و زمین لالهگون ز خون
مسجد غریب مانده و محراب، بیدعاست
تو از برای خلق جهان سوختی علی!
اما هزار حیف که دنیا تو را نخواست
ای چاه کوفه اشک علی را چه میکنی
دانی چقدر قیمت این در پربهاست؟
باید به گریه گفت: علی حامی بشر
باید به خون نوشت: علی کشته خداست
هر لحظـه در عزای علی تا قیام حشر
«میثم» هزار بار اگر جان دهد رواست
استاد سازگار
التماس دعا از همه سروران و دوستان دارم. برای هم دیگر دعا کنیم.
#شب_قدر
@atraf_man
دور سر مادرت بچرخان چیزی
آن را صدقه به ما بده مهدی جان
السلام علیک یا امیرالمومنین
صل الله علیک یا اباعبدالله
الهی العفو
#شب_قدر
@atraf_man
#مظلومیت #امیرالمومنین
اصبغ بن نباته نقل می کند. وقتی امیرالمومنین ع از مردم کوفه دعوت کرد که در جنگ #جمل شرکت کنند. آنها سر باز می زدند.
امیرالمومنین نامه ای برای آنها نوشت و #مالک_اشتر و محمد بن ابی بکر را بسوی آنها فرستاد.
امیرالمومنین ع در این نامه می فرمایند:
اگر من خروج کردم بسوی جهاد. در این کار یا ظالم هستم یا مظلوم. یا در حال ظلم کردن هستم یا به من ظلم شده.
اگر ظالم هستم بیایید و جلوی من را بگیرید و اگر مظلوم هستم یاریم کنید.
الدر النظیم/یوسف بن حاتم شامی از اعلام قرن هفتم/ ص ۳۴۵
پ.ن: اهل کوفه با سخنان ابوموسی اشعری به زمین چسبیدند و جواب امیرالمومنین را نمی دادند. حضرت چند بار با آنها از طریق نامه سخن گفتند و فرستاده ای روانه کردند.
ابوموسی اشعری با این استدلال که طرفین جنگ از اصحاب رسول الله ص هستند از حضور در جنگ جمل مانع میشد.
مظلومیت امیرالمومنین ع در این است که جامعه را به واکنش فرا میخواند و لو اینکه بگوید اگر من ظالم هستم واکنشی داشته باشید.
بدترین اتفاق برای جامعه مردگی و بی تفاوتی آن است.
امیرالمومنین هم #هل_من_ناصر فرمودند
و اما امروز در میان صدای #خناسان صدای مظلومیت #امامت را بشنو
#یا_علی
#شب_قدر
#نگاهی_به_دریا
@atraf_man
#اقتدار #امیرالمومنین علیه السلام
بعد از آنکه امیرالمومنین ع نامه ای به اهل کوفه نوشت و مالک اشتر و محمدبن ابی بکر را روانه آنجا کرد و از آنها خواست تا به لشگر امیرالمومنین ع در مواجهه با جمل به ایشان بپیوندند.
نامه ای به ابوموسی اشعری نوشتند و فرمودند:
اولا تو حقی در امارت و رهبری جامعه نداری و خداوند حقی برای تو قائل نشده
ثانیا امر مرا رد کردی و مردم را علیه من مردد ساختی.
ثالثا مالک و محمد بن ابی بکر را بسویت فرستادم. کار را به آنها واگذار و از شهر و مردم دوری کن و دیده نشو.
اگر تو را بیابند تو را تکه تکه خواهند کرد
فان ظفرا بک قطعاک اربا اربا.
الدرالنظیم/یوسف بن حاتم شامی از اعلام قرن هفتم/ص ۳۴۶
پ.ن: جامعه ای که از اقتدار رهبری بهرمند نباشد همیشه در فتن و امتحانات باقی می ماند و حوادث آن را رشد نمی دهد بلکه دائم بر مشکلات و پیچیدگی هایش میافزاید.
اقتدار رهبری جامعه در پیروزی، رشد و حل مسائل کلیدی است.
#یا_علی
#شب_قدر
#امامت
#رهبری
#نگاهی_به_دریا
@atraf_man