تکفیری ها تا شعاع پانصد متری حرم عقیله رسیده بودند و حرم را با خمپاره می زدند. مدافعان توانسته بودند آنها را تا شعاع چند کیلومتری عقب برانند.
در شب تاسوعا پیامک زد که «سلام. در بهترین ساعات عمرم به یادت هستم جایت خالی». از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.
می گفت: از امشب چراغ های حرم را روشن می کنیم.
در سفر ما قبل آخرش یک کوله پشتی پر از سوغاتی با خود آورده بود. از جمله پرچم کوچک قرمزی آورده بود که در دو سطر رویش نوشته شده بود: « کلنا عباسک یا بطلة کربلاء» و «لبیک یا زینب (س)»
شهید محمود رضا بیضایی🌹
@bashohada_313
بین مداح ها به مداحان ولایی اهمیت بیشتری می داد.
محمود رضا هر از چند گاهی چند تا فایل عربی به من می داد و توصیه می کرد که حتما گوش کنم. گه گاهی بین اینها سخنرانی و مداحی هم پیدا می شد.
یک بار ماه محرم بهش گفتم: دارم از مداحی های ملا باسم کربلایی گوش می کنم.
گفت: ملا باسم کیه؟ حسین اکرف گوش بده. تا آن روز اسم حسین اکرف بحرینی به گوشم نخورده بود.
پرسیدم : از ملا باسم قشنگ تر می خواند؟
گفت: این یکی ولایت مدار تر است.
شهید محمود رضا بیضایی🕊🌱
@bashohada_313
وقتی تاریخ مراسم عروسی قطعی شد، از فردای ماه رمضان افتادیم دنبال مقدمات مراسم. قرار بود از جهیزیه چهار وسیله یخچال، تلویزیون، فرش و ماشین لباس شویی را حمید بخرد. بقیه جهیزیه را تا حد امکان همراهیم می کرد تا بخریم.
در همان روز اول خرید حمید گفت: وقتی حضرت آقا گفته اند از کالای ایرانی حمایت کنید، ما هم باید گوش کنیم و جنس ایرانی بخریم.
هر فروشگاهی که می رفتیم دنبال جنس ایرانی بودیم. نظر هر دوی ما هم همین بود تا حد امکان جنس ایرانی.
شهید حمید سیاهکالی🌹🌹
@bashohada_313
نیمه شب بود که از حرم امام رضا علیه السلام آمدیم بیرون. هوا عجیب سرد بود. پیرمردی که به سمت حرم در حرکت بود، از زور سرما خودش را مچاله کرده بود.
مصطفی شال گردن خود را باز کرد و انداخت دور گردن پیرمرد.
حاج آقا! التماس دعا.
شهید مصطفی احمدی روشن🌱
@bashohada_313
ما برای این که جمهوری اسلامی مان، جمهوری اسلامی بماند ، باید اجتهاد انقلابی داشته باشیم. یعنی اجتهادی که محافظهکارانه نباشد. اجتهادی که با همه مسائل و با همه نهادها ، با روحیه انقلابی برخورد کند.
جملاتی از شهید بهشتی🕊🌷
@bashohada_313
وحید از همان سنین نوجوانی با دعا مأنوس بود. شب جمعه ای خانه شان پر از مهمان بود. وحید خواهرانش را به زیری زمین خانه برد. نوار دعای کمیل را داخل ضبط گذاشت. گفت: بیایید دعای کمیل بخوانیم.
صدای گریه اش که بلند شد، خواهرها هم شروع کردند به گریه. دعای کمیل کودکانه.
بعدها که وارد دانشگاه شد اولین دعای کمیل دانشگاه فردوسی مشهد را همو به راه انداخت.
شهید عبد الحمید دیالمه🌱✨
@bashohada_313
مهدی در طی زمانی که شهردار ارومیه بود یک ریال هم حقوق نگرفت. با من که مسئول اعتبارات شهرداری بودم، هماهنگ کرده بود که به هر نیازمندی که امضایش پای نامه او بود، مبلغ مذکور را بدهم.
می نوشت: امور مالی! لطفا مبلغ فوق از حقوق این جانب به ایشان پرداخت شود.
وقتی که از شهرداری رفت سپاه، سی هزار تومان بابت همین امضاها به شهردار ی بدهکار بود.
یک روز گفتم: اگر اجازه بدهی حقوقت را حساب کنیم تا بروی از شهرداری بگیری.
گفت: نه لازم نیست. من حقوقم را گرفته ام. منظورش همان حقوق ماهی ۷۰۰ تومان سپاه بود.
شهید مهدی باکری🥀🥀
@bashohada_313
احمد یک عمر با دعا و نماز زندگی کرده بود؛ آن هم در دوره فساد پهلوی. اذان که می گفت تمام بدنش می لرزید و کسانی که صدایش را می شنیدند، گریه می کردند. شهید قاسم سلیمانی عاشق اذانش بود. نمازها را هم پشت او به جماعت می خواندیم.
در هر فرصتی از جمع فاصله می گرفت و مشغول نماز می شد. هر چه اصرار می کردم که این چه نمازی است که می خوانی؟ پاسخی نمی داد. آخرش اصرارم به زبانش آورد. داشت قضاهای نماز شبش را می خواند.
شهید احمد عبدالهی🌱🕊
@bashohada_313
شب جمعه بود و آخرین شب ماه رجب. بعد از نماز مغرب به سعید گفتم: نمی خواهی دعایی بخوانی؟ گفت: چرا دعای یستشیر را آماده کردم برای آخر شب که فقط خودمان باشیم.
وقتی دعا را شروع کرد و افتاد روی ریل، رفت تو حال خودش. مثل اینکه کسی را نمی دید و شروع کرد به درد دل با خدا. در ناله هایش می گفت: خدایا بسه دیگه. هر چی گناه و معصیت کردم هر چی ثواب کردم دیگه بسه. منم ببر. دلم واسه دوستام تنگ شده…
صبح روز جمعه سعید گفت: «ماه رجب آمد و رفت و ما روزه نبودیم». خیلی تأسف خورد و آن روز را روزه گرفت و رفتیم طرف ارتفاع ۱۱۲ فکه.
منطقه را کاملا توجیه شان کردم. حدود ساعت ۹:۳۰ دقیقه بود که صدای انفجار بلند شد. وقتی به منطقه رسیدیم بدن سعید شاهدی و محمود غلامی بر اثر انفجار مین والمری پر از ترکش بود.
سعید با گلوی سوراخ شده و زبان روزه به ملاقات خدا رفته بود. سفره ماه رجب برای شان چه پر روزی بود.
شهید سعید شاهدی🌹✨
@bashohada_313
احمد خلبانی به شدن متدین بود. همیشه قبل از پرواز وضو می گرفت. این عادت احمد به ما هم سرایت کرده بود.
روز ۱۸ بهمن ۵۷ بود. برای مأموریتی از پادگان پیرانشهر به سمت ارومیه حرکت کردیم. بعد از مأموریت به خاطر وضعیت حاد کشور و تحرکات مرزی عراق، تا ظهر در آسمان بودیم. در حال برگشت بودیم که دستور داده شد تا اطلاع ثانوی در آسمان مناطق مرزی مانور بدهیم. کم کم عصر شد. احمد به خاطر به تأخیر افتادن نماز خیلی ناراحت بود.
بالاخره با ذوق و شوق در رادیو گفت: راه حل را پیدایش کردم. مگر حضرت علی (ع) به خاطر شرایط جنگی برخی جنگ ها، بر روی اسب نماز نمی خواند؟
گفتم: گل گفتی. من هدایت بالگردت را به عهده می گیرم، تو نمازت را بخوان.
فرامین بالگرد را در دست گرفتم و احمد با خیال راحت نمازش را خواند. این نماز حس بندگی متفاوتی داشت.
شهید احمد کشوری🥀
@bashohada_313
بعد از عروسی سعید برادر حمید، دنبال خانه ای بودیم برای شروع زندگی مشترک. با پس اندازی که حمید داشت می شد یک خانه بزرگ در جای خوب قزوین اجاره کرد. اولین خانه را دیدیم. ۱۲۰ متری بود. پسندیدیم.
از خانه که بیرون آمدیم هنوز سوار موتور نشده بودیم که یکی از دوستان حمید زنگ زد. برای اجاره خانه پول لازم داشت.
حمید گفت: «اگر راضی باشی نصف پول مان را بدهیم به این رفیقم و با نصف دیگر خانه ای کوچک تر رهن کنیم. بعدا پول که دستمان آمد خانه ای بزرگ تر اجاره می کنیم».
از پیشنهادش جا خوردم. اما پس از من و منی قبول کردم. دیدم می شود با خانه ای کوچک در محله های پایین شهر هم خوش بود.
بالاخره منزلی پیدا کردیم حدود ۵۰ متر با حیاط مشترک و دستشویی در حیاط.
همان روز خانه را با هفت میلیون پیش و ۹۵ هزار تومان اجاره ماهیانه قول نامه کردیم. این، آخرین خانه زندگی مشترک مان بود.
شهید حمید سیاهکالی🌹
@bashohada_313
میگفـت:
_ سعیکنیدمدافـعقلبـتونباشید
_ ازنفـوذشیـطان؛
_ شایـدسخـتترازمدافـعحرمبودن،
_ مـدافعقلـببودنباشه..!🕊
#شهید_محمدرضا_دهقان
#سقوط
@bashohada_313