یک روز من و جهاد مغنیه در فرودگاه تهران با هم قرار ملاقات گذاشته بودیم و من از قم برای دیدار وی رفتم، جهاد به محض اینکه مرا دید گفت: «چقدر لاغر شده ای، تو مگر ورزش نمی کنی؟ مگر آقا نفرموده اند: «تحصیل، تهذیب، ورزش» و من فهمیدم که سخنان رهبر معظم انقلاب به چه میزان تأثیرگذار بوده و برای امثال جهاد مغنیه به چه میزان با اهمیت است.
باید قدر جهاد ها و شهدای سوریه، عراق، افغانستان، ایران و… را بدانیم چرا که زمینه ساز ظهور حضرت مهدی(عج) و آشکار کردن چهره واقعی اسلام هستند.
🕊شهید جهاد مغنیه🥀
@bashohada_313
در کوچه ما پیر مردی بود که اختلال حواس داشت. همیشه صندلی اش را دم در می گذاشت و می نشست داخل کوچه. هر وقت حمید به این پیر مرد می رسید، خیلی گرم با او سلام و علیک می کرد. اگر سوار موتور بود، توقف می کرد و بعد از سلام و احوال پرسی گرم حرکت می کرد.
آن شب رفته بودیم هیئت. موقع برگشت ساعت از نیمه شب گذشته بود و پیر مرد هم چنان در کوچه نشسته بود. حمید طبق عادتش خیلی گرم با او سلام و علیک کرد.
وقتی از او دور شدیم گفتم: حمید جان! لازم نیست حتما هر بار به ایشان سلام کنی. او به خاطر اختلال حواس اصلا متوجه نیست.
حمید گفت: عزیزم! شاید ایشان متوجه نشود؛ اما من که متوجه می شوم. مطمئن باش یک روزی نتیجه محبت من به این پیر مرد را خواهی دید.
وقتی بعد از شهادت حمید، وقتی برای همیشه از آن کوچه می رفتیم، همان پیر مرد را دیدم که برای حمید به پهنای صورت اشک می ریخت. این گریه از آن گریه های سوزناکی بود که در غم حمید دیدم.
شهید حمید سیاهکلی 🌹🌷
@bashohada_313
در سال ۱۳۴۱ قرار شده بود یک نماینده از طرف حوزه علمیه قم برای تبلیغات اسلامی عازم ژاپن شود. قرعه به نام شهید باهنر افتاد. ایشان برای انجام مقدمات سفر و آموزش زبان انگلیسی که زبان دوم ژاپنی ها محسوب می شد، عازم تهران شد. اما بعد از چند ماه تحولاتی پیش آمد که ایشان ماندن در تهران و مبارزه با رژیم ستم شاهی را به رفتن به ژاپن ترجیح داد.
ایشان درباره لغو سفرژاپن به یکی از دوستانش می نویسد:
من میتوانستم به این سفر بروم ، مسلمانان ژاپن و شرق آسیا را ببینم و برای آنها سخنرانی کنم. مدتی هم به دور از قیل و قال و کارهای نشریه و درس و مشق حوزه و دانشگاه ، در سواحل زیبای ژاپن برای خودم قدم بزنم و از طبیعت زیبای آنجا لذت ببرم؛ اما رحلت آیت الله بروجردی و بیعت علما و مراجع با امام خمینی از سویی، و شاخ و شانه کشیدن های اخیر رژیم از سوی دیگر، سبب شد که عطای ژاپن را به لقایش ببخشم و در تهران بمانم.
بله قصد دارم تهران ساکن تهران شوم؛ چون احساس میکنم حضور بیشتر در هیئتهای موتلفه و ارتباط با مراکز فرهنگی تهران از جمله دانشگاه، دست ما را برای کارهای بهتر و بیشتر باز میکند.
شهید محمد جواد باهنر🌹🥀
@bashohada_313
نشسته کنار مادر، آروم و سر به زیر میگوید:
مادر، پارگی شلوارم خیلی زیاد شده، توی مدرسه
لحظاتی مکث میکند و باز هم میگه:
اگر به بابا
فشار نمی آید بگید یک شلوار برایم بخرد
پدرش میگفت:
محمد جواد خیلی محبوب بود
همیشه مواظب بود برایش چیزی بخریم که
در توانمان
باشد......
شهید محمد جواد باهنر 🥀
@bashohada_313
محمود در نهی از منکر صریح بود. ماه رمضان بود و روزه نگرفته بودم. سفره را که پهن کردم غذا بخورم، دیدم محمود نگاه معنا داری بهم می کند.
گفتم: با این نگاه که نمی شود غذا خورد. سفره را جمع کردم که بروم، گفت: از من حیا می کنی؛ اما از خدا حیا نمی کنی؟! اگر من اینجا نبودم در محضر خدا غذا می خوردی؟
🕊شهید محمود اخلاقی🥀
@bashohada_313
حمید نسبت به رعایت حق الناس خیلی حساس بود. کتابی را که نخریده بود یا اجازه اختصاصی برای خواندنش نداشت، نمی خواند.
وقتی می رفتیم گلزار شهدا، فروشگاه محصولات فرهنگی اش را هم می رفتیم. تازه عقد کرده بودیم رفتیم توی فروشگاه.
حمید کتابی را برداشت و از فروشنده پرسید: شما این کتاب را خوانده اید؟ می دانید موضوعش چیست؟
فروشنده گفت: از ظاهرش بر می آید که درباره اثبات قیامت باشد. مقدمه اش را که بخوانید معلوم م یشود.
حمید جواب داد: من کتاب را زمانی می توانم بخوانم که هزینه آن را داده باشم. شاید ناشر یا نویسنده راضی نباشند. ولی الان نمی توانم مقدمه اش را بخوانم.
از قیافه فروشنده معلوم بود که بیشتر از من، از حرف حمید تعجب کرده است.
🕊شهید حمید سیاهکالی🌷🥀
@bashohada_313
تازه از اردو برگشته بودم و حمید هم از سرکار آمد. رفتم استقبالش. بالا آمدنش طول کشید. برگشتم اتاق. وقتی آمد داخل، بعد از سلام و احوال پرسی گفت: پسر صاحب خانه وقتی سرباز بوده کتابی را از کتاب خانه سپاه امانت گرفته بود . یادش رفته بود. داد به من که به کتاب خانه بر گردانم. از اسم کتاب پرسیدم. کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب بود که مدت ها دنبالش بودیم.
گفتم: چه خوب! دو نفری می نشینیم و می خوانیمش. حمید کتاب را روی اوپن گذاشت و گفت: ما نمی توانیم این کتاب را بخوانیم. این کتاب جزء اموال عمومی کتاب خانه است و زمانی می توانیم از آن استفاده کنیم که جایی به نام ما ثبت شده باشد.
#سیره_شهدا
🕊شهید حمید سیاهکالی🌹🌹
@bashohada_313
3.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حال خوب شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده در شب شهادتش تاسوعای ٩۴
چند ساعتی مونده به زمان شهادت آقا مصطفی
شهید مصطفی صدرزاده برای اینکه به سوریه برود به مزار شهدای اندیشه رفت و شهدای گمنام را قسم داد که راه را برایش باز کنند و آن شهدا نیز حاجت مصطفی را دادند و راه را برای رفتن به سوریه برایش باز کردند.
زمانی که نوجوان بود در خواب دیده بود که از مسجدی که در آن فعالیت میکرد شهید آورده بودند و از این مسجد نوری به سمت آسمان بلند میشود که چند سال بعد خودش اولین شهید این مسجد میشود.
مصطفی چندین بار مجروح شده بود و تقریبا نقطه سالمی در بدن نداشت.
تولد: ١٣۶۵/۶/١٩ (۵ محرم) خوزستان، شوشتر
شه ادت: ١٣٩۴/٨/١ (٩ محرم، ظهر تاسوعا) سور یه، حلب
#تاسوعای_حسینی
#عند_ربهم_یرزقون
@bashohada_313
5.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید مصطفی صدرزاده:
من این فیلم رو پخش میکنم و آبروریزی میشه هاااا
به مناسبت شهادت شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده در تاسوعای ۹۴
#عند_ربهم_یرزقون
@bashohada_313
3.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ان شاءالله تاسوعا پیش عباسم...
برشی از مستند عابدان کهنز و صحبت رفاقتی شهید «مصطفی صدرزاده» و شهید «مرتضی عطایی» برای شهادت و شفاعت
@bashohada_313
گروهی به جبهه آمده بودند که نشانی از رزمندگی نداشتند. نه نماز می خواندند و نه در مراسمات شرکت می کردند. حس کار فرهنگی مان گل کرده بود. یکی از آنها را که عاقل تر و مظلوم تر بود، آوردیم سنگر خودمان.
شب بچه ها داخل سنگر به مناجات و عزاداری پرداختند. حسن خاصی پیدا کرده بود. بعد از مراسم با حمید رجب نسب بیرون رفتند و تا ساعت ها مشغول صحبت بودند. بعد از نماز صبح مشغول استراحت بودیم. حوالی ساعت هشت، صدای انفجاری ما را بیدار کرد.
خمپاره به آبهای میان ما و دشمن خورده بود. تازه وارد سنگر ما، در حال شنا شهید شده بود.
حمید می گفت: آن شب از این که جوانی اش را در راه باطل سپری کرده بود، خیلی شرمنده بود. می گفت: می خواهم با خدا آشتی کنم.
خدا می داند! شاید در حال غسل توبه بوده است. خدا می خواست او داخل آب شهید شود تا لباسی همراهش نباشد که آبرویش برود. همان لباسی که بعدها در گوشه سنگر پیدا کردیم و در جیبش عکس نامناسبی قرار داشت.
🕊شهدای گمنام
@bashohada_313
دعوت بودیم عروسی برادر شهید حامد سرهنگ. علی اکبر آمد دنبالم. ماشین رنو داشت اما با یک دست رانندگی می کرد، آن هم در کوچه های باریک. تعجب کردم.
می گفت: باید خودم را برای همه شرایط آماده کنم. آمدیم و یک دستم در جنگ قطع شد. باید از الان تمرین کنم تا ماشین را با همان یک دست کنترل کنم
شهید سید علی اکبر شجاعیان🌺
@bashohada_313