با بیت المال میانه خوبی نداشت. نمی خواست زیر دَین مردم برود.
رفته بودم تدارکات تا یک سری وسایل برای سید حمید بگیرم.
مسئول تدارکات گفت: سید حمید چیزی از ما نمی گیرد. معمولا وسایلش را خودش از شهر تهیه می کند.
خیلی تعجب کردم. رفتم پیشش و گفتم: چرا این کار را می کنی؟
گفت: نمی توانم. می ترسم بروم زیر دین مردم.
اگر پولی هم از راه جبهبه دست می آورد، در راه خیر مصرفش می کرد.
مادرش می گفت: هر وقت می خواست به جبهه اعزام شود، کرایه راه را هم خودمان به او می دادیم
شهید سید حمید میر افضلی 🌱✨
@bashohada_313
هي مي رفت و ميآمد. براي رفتن به خانه دودل بود. يادش رفته بود نانبگيرد. بهش گفتم «سهميهي امروز یک عدد نان و ماست پاكتي است، همین را بردار و برو.»
گفت «این را داده اند اينجا بخورم، نمی دانم زنم می تواند بخورد یا نه؟.»
گفتم «اين سهم توست. ميتوني دور بريزي، يا بخوري.»
يكي دوباري رفت و آمد. آخر هم نان و ماست را گذاشت و رفت.
شهید حسن باقری🕊🌹
@bashohada_313
بند هفت زندان قصر بود با سه سال سابقه. برای خودش سابقه داری بود. تازه واردها شبها روی زمین می خوابیدند و قدیمی ها روی تخت. عبد الله تخت طبقه سوم بود. روزها همان بالا می نشست و کتاب می خواند.
اما شبها جایش را به یکی از تازه وارد ها می داد. می خواست وقتی برای نماز شب بلند می شود سرو صدایش بقیه را اذیت نکند.
شهید حجة الاسلام عبد الله میثمی✨🌱
@bashohada_313
ماه رمضان که می شد، هر روز که می گذشت حالت محمد بیشتر عوض می شد. چهره اش نورانی تر تبسمش عمیق تر و نگاهش چنان عملی پیدا می کرد که گاهی من نمی توانستم در آنها خیره شوم.
وقتی به شب احیاء و شهادت مولای متقیان نزدیک می شدیم، حاجی دیگر هیچ جا نمی رفت. با هیچ کس حتی با من صحبت نمی کرد. در اتاق در بسته می ماند؛ خودش بود و خدایش و انگار خانه پر می شد از معنویت حاجی.
خیلی دلم می خواست او را ببینم که پشت در بسته چه می کند؛ چه حالی دارد. یک بار کار مهمی پیش آمد. دو دل بودم که به او بگویم یا نه؟ در اتاق را باز کنم یا نکنم؟
بالاخره در را باز کردم و گفتم: «محمد آقا!».
رو به قبله نشسته بود سر جانمازش. مطمئن بودم ساعت ها پیش نمازش را خوانده؛ زیر لب ذکر می گفت و اصلاً مژه نمی زد. نگاهش رو به پنجره باز، به سمت آسمان بود.
باز صدا زدم و کارم را گفتم. نه یک بار، دو سه بار؛ اما او اصلا متوجه حضور من نشد. حتی کمترین تکانی نخورد.
در را بستم از حقارت دنیا گریه ام گرفت. از دست خودم عصبانی بودم. عهد کردم که هرگز به هیچ بهانه ای خلوت او را به هم نزنم.
شهید محمد گرامی🕊🌷
@bashohada_313
یادم هست اولین نمازهای عاشقانه ای که من می دیدم شخصی می خواند نمازهای ایشان بود . مهمترین مسئله زندگی شان، مسئله نماز بود و مقید بودند اول وقت بخوانند. خیلی هم حال داشت نمازشان چنان نماز را با حال می خواندند با عشق می خواندند که مثلاً این عشق را همه متوجه می شدند که چه حالی دارند ایشان در نماز.
ایشان می گفتند من خیلی به نماز مغرب مخصوصاً علاقمند هستم.
یادم هست که یکی از دوستان به نام اکبر بخشی؛از دوستان جهاد تلویزیون و همکار روایت فتح، گفتند که نمی دانم چرا من همیشه سر نماز حواسم پرت است؟! هیچ وقت سر نماز حواس جمعی ندارم.
شهید آوینی برگشتند و گفتند: «مواظب باش کسی که سر نماز حواسش همیشه پرت است، در زندگی همیشه حواسش پرت خواهد بود؛ یعنی زندگی اش هیچ حالت منظمی ندارد».
این ارتباط دقیق بین نماز و زندگی که ایشان چنان حس کرده بود که به عنوان یک توصیه به دوستان می گفتند .
یادم می آید به عنوان یک توصیه، زمانی ایشان می دید ما نمازهایمان زیاد حال ندارد به من گفت: «فلانی! سعی کن نمازت برایت مهمترین چیز باشد و سعی کن نمازت را با توجه بخوانی . اصلاً لازم نیست که این مستحباتی که تو نماز هست، حتماً به جای بیاوری . همان اصل نماز، همان “سبحان ربی العظیم و بحمده” که می گویی یک دفعه بگو؛ ولی آن یک دفعه را سعی کن حواست باشد چه می گویی و بقیه قسمت های نماز را همین طور».
شهید سید مرتضی آوینی🌱✨
@bashohada_313
محمدتقی خیلی با غیرت بود. همراه خواهرانم رفته بودیم خانه اش. خانه هم مقداری گرم شده بود. بهش گفتم : پنجره را باز کن تا یه مقدار هوای تازه داخل اتاق بیاید.
با خنده اش فهماندم که این کار را نمی کند. چون اتاق شان طوری بود که می شد از بیرون داخل خانه را دید.
خیلی کیف کردم. بلند شدم بوسیدمش. گفتم: قربانت بروم داداش با غیرت خودم. ما حجاب مان را رعایت می کنیم. تو بلند شو و پنجره را باز کن
شهید محمد تقی سالخورده✨🥀
@bashohada_313
کردستان هنوز نا آرام بود اما حسین هیچگاه با سلاح در شهر حرکت نمی کرد. می گفت: «من نیامده ام با این مردم بجنگم و برای آنها قدرت نمایی کنم، اینها تشنه محبت هستند. باید با آنها برادری کرد تا اوضاع آرام شود».
🌦الحق هم که شهر و منطقه را با همین مرام و منش، آرام و قلوب مردم کرد را تسخیر کرده بود.
شهید حسین قجه ای🌱✨
@bashohada_313
شهيد بابايي بيشتر وقتها سرش را با نمره چهار، ماشين مي كرد. اين موضوع علاوه بر وضعيت ظاهري و نوع لباسي كه به تن مي كرد، باعث مي شد كه ما در راه بندهاي مناطق عمليات با مشكل مواجه شويم؛ زيرا معمولاً نام يك سرهنگ شكل و شمايل خاصي را در ذهن عامه مردم القا مي كند، كه چنين شمايلي در شهيد بابايي وجود نداشت.
یک روز ازش پرسیدم: «چرا شما سرتان را هميشه ماشين مي كنيد، آخه حيف نيست كه اين موهاي مجعّد و زيبا را مي تراشيد ناسلامتي شما جوانید!».
ايشان سكوت كردند و چيزي نگفتند. آن روز گذشت. در يكي از روزها كه در منطقه عملياتي بوديم، من پس از خواندن نماز صبح به جلو آينه رفتم و شروع كردم به شانه زدن موهايم. با توجه به بلند بودن موهايم اين عمل مدّتي طول كشيد؛ تا اينكه صداي خنده آهسته اي مرا به خود آورد به طرف صدا برگشتم ديدم شهيد بابايي است كه در كنار سوله دراز كشيده. او از جايي كه خوابيده بود نيم خيز شده و به من نگاه مي كرد
من شانه داخل جيبم گذاشتم بابايي روي به من كرد و گفت: «مي خواهم يكي از دلايل تراشيدن سرم را برايت بگويم؟ من الان يك ربع تمام است كه مي بينم جلو آينه ايستاده اي و موهايت را چپ و راست مي كني. مي داني كه زير هر تار مويت يك شيطان خوابيده؟ غرور اين موها، تو را در جلو آينه نگه داشته و فكر مي كني كه اگر موهايت را به طرف چپ شانه كني، خوش تيپ تر خواهي شد و يا بالعكس؛ ولي من سرم را از ته تراشيده ام و يك قيافه معمولي به خود گرفته ام؛ قيافه معمولي هم هيچ وقت انسان را مغرور نمي كند.
شهید عباس بابایی🌹🌷
@bashohada_313