eitaa logo
⚘ خاطرات شهدا ⚘
1.2هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
160 ویدیو
0 فایل
با شهدا و راه و رسم شهدا تا ظهور امام زمان(عج) ارتباط با ادمین : @smh66313
مشاهده در ایتا
دانلود
رکود بر جبهه های غرب حاکم شده بود. فرماندهان مصمم بودند عملیاتی را انجام دهند و بهترین گزینه آزاد سازی ارتفاعات میمک بود. اما ستون پنجم هم بیکار ننشسته بود و خبرهای جبهه را به دشمن مخابره کرده بود. به همین خاطر منتظر حمله بودند. از طرفی هم طرح عملیات ریخته شده بود و باید انجام می شد. ولی الله معاون تیپ بود. اشک ریزان به نماز ایستاد. در قنوت نماز از خدواند طوفان و باران را با هم می خواست. فقط در این صورت بود که آمادگی دشمن غیر فعال می شد. هنوز از نماز ولی الله و توسل فرماندهان چیزی نگذشته بود که طوفان شروع شد. کم کم به حدی شدت گرفت که در جبهه خودی چادر ها را از جا کند و در جبهه دشمن، دیده بان ها را از ارتفاعات به دل سنگر هاشان کشاند. با این عنایت الهی عملیات شروع شد. وقتی نیروهای خودی خودشان را بالای سر عراقی ها رساندند، تازه از خواب خوش بیدار می شدند و فقط عده کمی از آنها توفیق فرار را پیدا کردند شهید ولی الله چراغچی🕊 @bashohada_313
آخرین باری که آمد مرخصی، قصد داشت برود زیارت امام رضا (ع). آماده رفتن شده بود که از پایگاه خبر دادند که زودتر باید برگردد منطقه. در همان عملیات هم شهید شد. خیلی دلم برایش سوخت که نتوانسته بود زیارت امام رضا (ع) برود. بعد از شهادت آمد به خوابم. خیلی سرحال و خوشحال بود. گفت: مادر جان! ناراحت نباش. من به یک چشم بر هم زدن رفتم مشهد؛ زیارت امام رضا (ع) . شهید حیدر بیدخام🥀🥀 @bashohada_313
بابا اخلاقش خیلی جدی و محترمانه بود. از آن طرف هم همیشه سرش شلوغ بود. همین باعث شده بود که رابطه مان مثل خیلی از پدر و دخترها نشود. خودش هم این را متوجه شده بود. یک صدا روز صدایم کرد. رفتم توی اتاقش. جلوی پایم بلند شد. خیلی سرخ شدم. گفت: مریم جان! از فردا بعد از نماز صبح به مدت ۴۵ دقیقه می نشینیم و با هم صحبت می کنیم. چهل و پنج دقیقه اش عجبیب نبود. در طی این مدت به برنامه ریزی های دقیقه ای اش عادت کرده بود. گفتم: درباره چه موضوعی؟ گفت: در هر موضوعی که دلت بخواهد. صبح وقتی رفتم اتاقش. بابا سوره عصر را خواند و منتظر شد تا من صحبت کنم؛ اما من آنقدر خجالت می کشیدم که خودش فرمان را گرفت دستش. این برنامه همه روزه مان بود. کم کم من هم یخم باز شد و صحبت می کردم. در همین برنامه صبحگاهی می رفتیم بیرون دور می زدیم. نان می گرفتیم و برمی گشتیم. قبلا گواهی نامه رانندگی گرفته بودم. خودش می نشست کنار دستم تا دست فرمانم خوب شود. این برنامه این قدر ادامه پیدا کرد که آن شرم و خجالت تبدیل به صمیمیت شد. چقدر شیرین بود. تازه پدرم را پیدا کرده بودم. شهید صیاد شیرازی🌹 @bashohada_313
محمد هجده ماهه بود. چند روز بود که تب شدیدی داشت و پائین نمی آمد. مادر برش داشت آورد بیمارستان. دکترها پس از معاینه و آزمایشات، گفتند که بچه شما مننژیت مغزی دارد و تنهاترین راه درمانش برداشتن آب نخاع برای تحقیق بیشتر است. در این صورت هم احتمال سلامتی خیلی پائین است و ممکن است بچه فلج شود. مادر تنش گر گرفت. نمی توانست بچه فلج ار نگه دارد. گفت: نه نمی خواهم. دکتر عصبانی شد و گفت: اگر بخواهی بچه را از این بیمارستان بیرون ببری، زیر پرونده اش می نویسم هیچ بیمارستانی قبولش نکند. مادر گفت: آنکه درد داده درمان هم می دهد. هر چه می خواهی بنویس. ما که بی صاحب نیستیم. محمد را آورد خانه و رختخوابش را روی قبله انداخت. شش روز بود که محمد روی به قبله داشت. بدنش داشت کم کم خشک می شد و سرش به عقب برگشته بود. دیگر طاقت نیاورد. محمد را برد بالای پشت بام و سجاده اش را انداخت و شروع کرد خواندن نماز توسل به رسول خدا (ص). شروع کرد به عرض حاجت. در همان حال اسب سواری را دید که دور سجاده اش می چرخید. بی اخیار بلند شد و گفت: یا رسول الله! من بچه ام را از شما می خواهم؛ اما سالم. اگر ماندنی است از خدا بخواه سالم به من برش گرداند. از پشت بام که آمد پائین به مادرش گفت: همین امروز این بچه یا خوب می شود یا می میرد. اگر غیر از این باشد از سادات نیستم. محمد را در رختخوابش خواباند. پس از مدت زمانی کم کم چشم های محمد باز شد. بلند شد و خندید. شهید محمد معماریان🥀 @bashohada_313
عنایت خدا و امام کاظم به پدر شهید رجبی🕊🌱 حاج حسن؛ پدر غلام علی همیشه می گفت: «من این زندگی و همه بچه هایم را مدیون امام کاظم (ع) هستم. همه بچه ها به خصوص غلام علی» وقتی تازه ازدواج کرده بود، بیماری حصبه می گیرد. حالش طوری وخیم می شود که وصیت نامه اش را می نویسد و می گوید برای مراسم ختم اش لپه آماده کنند. می گفت: همان شب در عالم رؤیا آقایی نورانی را دیدم که به من گفت: «بلند شو برو دعای کمیل ». گفتم: «می بینید که نای بلند شدن ندارم». آقا فرمودند: «بلند شو. من شفائت را از خدا گرفته ام. تو زنده می مانی و خدا به تو فرزندانی خواهد داد که از پیروان راستین ما خواهند بود». پرسیدم: مگر شما که هستید؟ فرمودند: من موسی بن جعفر (ع) هستم @bashohada_313
محمد هادی شدیدا مراقبت چشمش بود. چه در زمانی که نوجوان بود و در فلافل فروشی جوادین کار می کرد و چه در زمانی که مهاجرت به نجف کرد، و برای لوله کشی به خانه برخی از اهل نجف می رفت، مراقب چشمش بود این اواخر وقتی می آمد ایران، در خیابان ها احساس راحتی نمی کرد و چفیه اش را روی صورتش می انداخت. می گفت: از وضعیت حجاب خانم ها خیلی ناراحتم و در رفت و آمدها نمی توانم سرم را بالا بگیرم. معتقد بود اگر به نامحرم نگاه کند،از لحاظ معنوی خیلی عقب می افتد و راه شهادت بسته می شود. شهید محمد هادی ذولفقاری🥀🥀 @bashohada_313
🦋 به قول شهید‌حجت‌اللّٰہ‌رحیمی: « هرکس دوست داره برای تیکه تیکه بشه صلوات بفرسته ...» 🌱 @bashohada_313
شهید علی خلیلی🕊 یک رفیقی‌برایِ‌خودت‌‌انتخاب‌کن ، که‌هروقت‌کنارش‌‌بود‌ی‌ نتونی‌گناه‌کنی . . خجالت‌‌بکشی‌و‌به‌‌حرمت‌پاك‌بودن‌‌ کارهایِ‌رفیقت‌‌دست‌به‌‌گناه‌‌نزنی🌱 @bashohada_313
دوران انقلاب و حتی دوران جنگ زیاد به بهشت زهرا (س) و قطعه شهدا می رفتم. از این که مادر شهید نبودم، احساس شرمندگی داشتم. همیشه وقتی با پدر و مادر شهدا رو به رو می شدم، می ماندم به آنها چه بگویم. وقتی حسن شهید شد کمی از شرمندگی بیرون آمدم و خدا را شاکر هستم. وقتی محمد زنگ زد تا خبر شهادت برادرش را بدهد، همین که گوشی را از پدرش گرفتم و خبر مصدومیتش را شنیدم، احساس کردم نیرویی وارد سینه ام شد. لطف خدا بود که صبری در من ایجاد شد. گفتم: شهادت مبارکش باشد. وقتی خبر شهادتش پخش شد، مشکی نپوشیدم و اجازه ندادم کسی به من تسلیت بگوید. حسن که نمرده بود؛ شهید شده بود. زنده بود. تازه او خودش شهادت را خواسته بود. البته گاهی از اینکه چرا با این شرایط که پدر و مادرش پیرند و همسر جوان و کودکی در دست دارد، شهادت را انتخاب کرده، متعجب می شدم، اما وقتی می دیدم که همه رفتنی هستیم، چه بهتر که سعادت مند برویم، آرام می شدم. شهید حسن باقری🥀 @bashohada_313
شیخ مثل همیشه که از خودروهای گذری و کرایه ای برای تردد استفاده می کرد. در سه راهی اهواز خرمشهر منتظر ماشین بود. پیرمردی را دید که بر روی گاری لکندی، نان هایی را برای فروش دارد که هر که از او می خرید، نه برای مزه اش، بلکه برای دلخوشی او بود. شیخ جلو رفت و ده قرص نان از او خرید. نان ها را در بقچه اش می پیچید که دوست همراهش به شیخ اعتراض کرد که این نان ها مزه ندارند. گفت می دانم. گفت: پس برای چه خریدی؟ گفت: این پیر مرد از رهگذارن با چشم هایش التماس می کند که از او چیزی بخرند؛ اما کسی اعتنا نمی کند. برای دلجویی از او، این تنها ترین کاری است که از دستم بر می آید. شهید عبد الله میثمی🌹 @bashohada_313
مجید قبل از اعزام خوابی دیده بود. توی خواب حضرت زهرا (س) را دیدم که به من فرمودند: مجید! تو وقتی می آیی سوریه بعد از یک هفته پیش خودمی. روی همین حساب بود که یک روز برای تشییع شهید محمد فرامزی رفته بودیم گلزا شهدای یافت آباد. آنجا بود که به عمه اش گفته بود: عمه جان! من هم عازم سوریه ام. دو هفته دیگر جای من هم همین جاست. وقتی بردیمش سوریه، چون تک پسر بود نمی خواستم عملیات ببرمش. به مرتضی کریمی گفتم: مجید و یکی از بچه ها را می گذاریم نگهبان دم ساختمان ها و خط نمی بریم. اما یک بار حرف آخر را زد. گفت: سید اگر من را بردی که هیچ . اگر نبردی شکایتت را به حضرت زهرا (س) می کنم. خودت می دانی و حضرت فاطمه (س). روزی هم که می خواست با خواهرش عطیه خداحافظی کند، گفت: توی عملیات از بین دویست نفر، فقط دوازده سیزده نفر شهید می شوند. همین هم شد. از یک گردان ۱۸۰ نفره شهید چهارده نفر شهید شدند که یکی اش مجید بود. شهید مجید قربانخانی🌱 @bashohada_313