eitaa logo
⚘ خاطرات شهدا ⚘
1.2هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
156 ویدیو
0 فایل
با شهدا و راه و رسم شهدا تا ظهور امام زمان(عج) ارتباط با ادمین : @smh66313
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچ وقت ندیدم که ابراهیم، به دنبال لذت شخصی خودش باشد. لذت برای او تعریف دیگری داشت. اگر دل کسی را شاد می‌کرد، خودش بیشتر لذت می‌برد. اگر پولی دستش می‌رسید سعی می‌کرد به دیگران کمک کند. خودش به کمترین‌ها قانع بود، اما تا می‌توانست به دیگران کمک می‌کرد. @bashohada_313
🥀🥀🥀 وقتی دلت گرفت با کسی درد و دل کن که اهل آسمان باشد زمینی ها در کار خود گیر هستند........ @bashohada_313
من مطمئن هستم چشمی که به نگاه حرام عادت کنه خیلی چیز ها رو از دست می‌ده . . چشم گنهکار لایق شهادت نمیشه ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🥀 @bashohada_313
تقوا یعنی در جمعی باشی که همه گناه میکنند ولی تو جو گیر نشوی و مدام در فکر باشی که خدایی هست حسابی هست کتابی هست....... 🌹 @bashohada_313
او خار چشم بود یا موی دماغ؟! 🔴‏آقای پزشکیان، ‎ خار چشم آمریکا بود، نه موی دماغ! پاسخ این اهانت شرم‌آور رو مردم روز جمعه خواهند داد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@bashohada_313
از حاج قاسم پرسیدند: بهترین دعا چیست؟ گفت: شهادت‌... گفتند: خب عاقبت بخیری که بهتر است حاج قاسم گفت: ممکن است کسی عاقبت بخیر شود ولی شهید نشود؛ ولی کسی که شهید بشود حتما عاقبت بخیر هم میشود... ⚘️⚘️⚘️ @bashohada_313
داشت یکی یکی وسیله‌هایش را جمع می‌کرد تا از حوزه بزند بیرون. مهدی هم روی بالکن مسجد راه می‌رفت و به او نگاه می‌کرد. با خودش فکر می‌کرد: «یعنی آرمان کجا می‌خواهد برود؟ توی این شلوغی‌ها که کسی جرأت بیرون رفتن ندارد. آرمان چرا نمی‌نشیند درسش را بخواند؟» پیش خودش حدس زد که شاید می‌خواهد برود کمک نیرو‌های انتظامی. از همان بالکن مسجد آرمان را صدا زد: «آرمان! داری کجا می‌ری؟» آرمان همان طور که وسیله‌هایش را جمع می‌کرد، گفت: «احتمالاً امشبم خیابونا شلوغ می‌شه. می‌خوام برم کمک نیرو‌های انتظامی تا اغتشاشگر‌ها مزاحم مردم نشن. تو هم بیا تا امشب با هم بریم.» مهدی همین طور که روی بالکن این طرف و آن طرف می‌رفت گفت: «آرمان بشین درست رو بخون! این کار‌ها وظیفه من و تو نیست.» آرمان کمی مکث کرد؛ نگاهش را برگرداند سمت مهدی و گفت: «آدم نباید سیب زمینی باشه.» مهدی سری تکان داد و گفت: «خب حداقل از این به بعد کم‌تر برو.» آرمان جواب داد: «باشه، امشب رو که برم بعدش دیگه کم‌تر می‌رم.» رفت و برای همیشه دوستانش را تنها گذاشت.» ♥️ @bashohada_313
شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت «می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب.» بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده. 🕊شهید زین الدین🥀 @bashohada_313