💢وقتی رسیدیم شهر ابوغریب، داعش به آنجا حمله کرده بود. پیر زنی را مظرب و نالان دیدم که خطاب به داعشی ها می گفت: «بکشید پسرم قاسم می آید».
🔅چند دقیقه ای نشستیم کنارش و از درد دل هایش پرسیدیم. می خواستیم از پسرش قاسم بپرسیم. در بین صحبت هایش فهمیدیم منظور حاج قاسم سلیمانی است.
🌀 حاج قاسم شیعه بود؛ اما جای خودش را در دل خیلی از عراقی ها باز کرده بود. مثل همین پیر زن ابوغریبی سنی مذهب.
#سردار_دلها 🌹
@bashohada_313
🔺حفظ آبرو!
🔹در یک تابستان قصد داشتم از نجف به آذر شهر برای تبلیغ بروم. یکی از افرادی که حضورم در آذر شهر را مانعی برای خود می دید، پشت سرم شایعات زیادی درست کرده بود. رفتم حرم حضرت امیر (ع) و از ایشان کمک خواستم.
🔸 وقتی هم که به ایران برگشتم به زیارت امام رضا (ع) رفته و از حضرتش خواستم این مشکل حل شود به شرطی که در گناه نیفتم.
🌀ورودی آذر شهر، افرادی زیادی با قربانی به استقبالم آمده بودند. همراه شان به مسجدی رفتم و نماز خواندم.
پس از نماز آن فرد مخالف گفت: اگر منبر رفتی، از مردم بپرس اگر من آدم بدی بودم چرا پشت سرم نماز خواندید و اگر خوب بودم چرا پشت سرم شایعه ساختید.
⚡️وقتی روی منبر قرار گرفتم هر چه فکر کردم، دیدم طرح این موضوع باعث بی #آبرو کردن همان فرد خواهد بود.
در دل گفتم یا امام رضا (ع) قرار مان حل مسئله بدون گناه بود. بدون اینکه سخنرانی کنم از منبر پایین آمدم.
شهید سید اسدالله مدنی🌹
#سیره_اخلاقی_شهدا
@bashohada_313
🔺مسئول مردمی!
🔹یکبار با شهید رجایی می رفتیم برای نماز. تا رسیدیم اتاق ارباب رجوع نخست وزیری، پیرمردی با دیدن ایشان بلند شد و یقه شان را محکم گرفت.
🔸یکی از محافظان تا آمد پیرمرد را از او جدا کند، ایشان در حالی که هنوز یقع شان دست پیرمرد بود، مانعش شد و گفت کاری به او نداشته باشید، بگذارید حرفش را بزند.
▪️ پیرمرد گفت:«شما که این همه پشت تلویزیون مردم مردم میکنید، مردم همین است؟».
▫️ آقای رجایی پرسید:«حالا چه شده».
▪️ گفت:«من بیست و پنج روز است نامهای به نخستوزیر نوشتم، ولی هنوز جوابم را ندادهاید».
▫️آقای رجایی گفت:«اگر واقعاً در این مدت به تو جواب ندادهاند، حق داری این کار را با من بکنی».
⚡️بعد به مسئول دبیرخانه گفت دفترتان را بیاورید و بررسی کنید. وقتی بررسی سد معلوم شد نامه رسیده، اما چون ایشان آدرس خود را پشت نامه ننوشته بود، نمی دانستند جواب را به چه آدرسی ارسال کنند.
🍁آقای رجایی هم با لبخند گفت:«پدر جان! شنیدید که گفتند به نامه شما رسیدگی شده. باید به اداره مربوطه بروید و کارتان را پیگیری کنید».
💢بعد با مهربانی ادامه داد:«حالا میشود یقه مرا رها کنید تا بروم؟». سپس بوسهای به پیشانی پیرمرد زد و با هم حرکت کردیم.
شهید محمدعلی رجایی🥀
#شهیدانه
@bashohada_313
🔺زبان آموزی
🔹مجید استعداد خاصی در فراگیری زیان داشت. وقتی سقز مدرسه می رفت همانجا #زبان_کردی را از دانش آموزان یاد گرفته بود و یک نوار کردی آورده بود و برای ما ترجمه می کرد.
🔸همین زبان کردی هم در شناسایی ها چقدر به درد مان خورد: در یکی از شناسایی ها با این که لباس کردی تنمان بود، کردها به ما مشکوک شدند. طرف ما که آمدند؛ مجید ماند با آنها صحبت کند. ما هم به راه خود ادامه دادیم. از دور می دیدیم که هر چه سؤال می پرسیدند با تسلط به زبان کردی و با اعتماد به نفس پاسخ شان را می داد. گویی یکی از خودشان است. بالاخره دست از سر ما برداشتند.
🌀با وجود خستگی روزانه، ضبط صوت می گذاشت کنار و #مکالمه_انگلیسی را یاد می گرفت.
⚡️توصیه اش یادگیری #زبان_عربی بود: امیدوارم دوستان و رفقا؛ هم در درجه اول به عنوان یک فریضه مذهبی و در درجه دوم به عنوان یک وظیفه ملی و برای ابقای فرهنگ اسلامی فارسی، کوشش کنند که زبان عربی را به خوبی یاد بگیرند که بتوانند از متون عربی استفاده کنند. قرآن بخوانند؛ نهج البلاغه بخوانند؛ دعای ابوحمزه بخوانند و لذت ببرند. نماز بخوانند در نماز لذت ببرند و #حضور_قلب پیدا کنند. قنوت های خودشان را بفهمند چه می گویند.و امیدوارم همه شما موفق باشید. والسلام
شهید مجید زین الدین🌹
#سیره_علمی_شهدا
@bashohada_313
🔺غیبت
🔹جلال را وقتی دیدمش خیلی ناراحت بود. می گفت: دیروز #غیبت یکی از دوستانم را کردم. شب در عالم رویا دیدم که گوشت او را در دیگی گذاشته ام و روی اجاقی می پزم. پس از آماده شدن با قاشق و چنگال به جانش افتادم و تا می توانستم خوردم.
🔸می گفت: امروز حال عجیبی داشتم. استغفار کرده و از آن دوستم حلالیت طلبیدم.
شهید جلال افشار🥀
@bashohada_313
🔺مرگ آگاهی!
🍁نشسته بود کنار ساحل. با خودش زمزمه می کرد و اشک می ریخت.
▪️پرسیدم: چه می خوانی؟ التماس دعا.
▫️گفت: روضه حضرت علی اصغر (ع) را می خوانم؛ چون مثل ایشان شهید خواهم شد. جزئیات و نحوه شهادتش را هم تعریف کرد.
🔹باورم نشد. چون اولین بارش بود که به منطقه اعزام شده بود و اصلا قرار نبود خط مقدم ببرندش و اینجا خط سوم بود و اثری از تیر و ترکش جنگ در آن نبود.
🔸 من ناباورانه راهی عملیات شدم. از عملیات که برگشتم شهید شده بود. تیر هم خورده بود به گلویش مثل علی اصغر (ع).
شهید محمدتقی غیور🌹
@bashohada_313
🔺احساس قدرت!
🔹در ایامی که سید اسدالله رئیس یازمان زندانها بود یک گروه خبرنگار خارجی برای مصاحبه با ایشان به سازمان زندانها آمدند.
🔸مصاحبه ی خیلی خوبی شد. طبق عادت، اسدالله آن شب هم در زندان ماند، درست مثل دوران دادستانی کمتر به خانه می رفت.
⚡️ شب از نیمه گذشته بود صدایی توجه یکی از کارمندان سازمان را به خود جلب کرد. از سرویسهای بهداشتی زندانها صدایی می آمد. جلوتر رفت. اسدالله را دید که دارد سرویس ها را می شوید.
🍁 باتعجب پرسید: «حاج آقا شمایید؟ چه کار می کنید؟»
💢اسدالله گفت: «محمد علی! امروز که با خبرنگاران مصاحبه می کردم. یک لحظه احساس قدرت کردم فکر کردم خیلی تو اوجم، آمدم اینجا رو بشورم که بدونم هیچی نیستم».
شهید سیدا سدالله لاجوردی🥀
#مبارزه_با_نفس
@bashohada_313
🔶مراقبت از اعمال
علی به شدت مراقب اعمالش بود
حتی اعمال مکروه رو هم انجام نمیداد
سفارش علامه طباطبایی را به خوبی عمل می کرد که می فرماید:
🔷برای رسیدن به خدا مراقبه مراقبه...
علی واقعا به کمال رسیده بود
روحش بزرگ شده بود
از گناه دور بود
علی با چشمش گناه انجام نمی داد . به نامحرم نگاه نمی کرد. با گوشش به غیبت، تهمت،... گوش نمیداد
کم حرف میزد. ولی شوخ طبعی های خودش را داشت
#شهیدانه 🌹
شهید علی حیدری
علی بیخیال🌷
@bashohada_313
شهید علی حیدری🥀
اگر میخواهی به درجاتی برسی
شدیداً از «نگاه به نامحرم»
پرهیز کن
#جملات_ناب_شهدا🌱
@bashohada_313
هروقت عید یا ولادت یکی از ائمه میشد، حتما شیرینی یا شکلاتی چیزی میگرفت و میاومد خونه. اعتقاد داشت همونطور که توی روزهای شهادت نباید کم بذاریم، تو اعیاد و ولادتها هم باید خوشحالیمون رو نشون بدیم.
🌼 به روایت مادر بزرگوار شهید
#خاطره | #آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
----------
📣 کانال شهید آرمان علیوردی
@shahid_armanaliverdi
@bashohada_313
🔶️روزی حلال
یکبار ابراهیم کار بدی کرد و پدر عصبانی شد پدر گفت: ابراهیم برو بیرون و تا شب هم برنگرد
ابراهیم هم همین کار را کرد تا شب برنگشت
وارد شد ، به همه سلام کرد .
من پرسیدم داداش : ناهار رو چیکار کردی؟ پدر در حالی که خودش را ناراحت نشان میداد منتظر جواب بود
ابراهیم آهسته گفت:
تو کوچه راه می رفتم، دیدم یک پیرزن کلی وسائل خریده و نمیده چه کنه.
من رفتم کمک پیر زن.
وسائل رو تا منزلش بردم. پیر زن کلی تشکر کرد و با اصرار دو سکه ی پنج ریالی به من داد .
🔷️من هم مطمئن بودم که این پول حلاله چون برایش زحمت کشیده بودم .
با همان پول نان خریدم و خوردم
پدر وقتی ماجرا را شنید لبخند رضایتی زد.
🎙گوینده:خواهر شهید
شهید ابراهیم هادی⚘️⚘️⚘️
@bashohada_313
🔶️دعای توسل
دو روز بود دنبال بلیط بودیم.
دو روز بود در نمازخانه ی فرودگاه می خوابیدیم .
هر کاری می کردیم بلیط پیدا نمیشد.
نا امید شده بودیم .
من گفتم : رفقا هر کاری کردیم نشد ،بلیط جور نشد ،دیگه کاری از دست ما بر نمیاد،ما تو این سرما دو روز و دو شب دوام آوردیم
بقیه اش رو بسپاریم به اباعبدالله.
🔷️آرمان زد زیر گریه
بلند می گفت: یا اباعبدالله، دلت میاد مارو اینجا رها کنی؟ دلت میاد داغ زیارتت رو دل ما بمونه؟چه کار میتونستیم بکنیم که نکردیم؟این همه سختی کشیدیم،حالا برگردیم بگیم آقا مارو نطلبید؟
همه ی ما هم زدیم زیر گریه .
به پیشنهاد من دعای توسل خواندیم .
اسم هر کدام از معصومین رو بردیم ازشون کربلامون رو خواستیم.
خلاصه آن شب گذشت .
فردا صبح شد. باز هم تلاش کردیم .
هر کی به سمت یکی از دفاتر فروش بلیط رفت .
بعد از چندین دقیقه، یکی از دوستان زنگ زد و گفت بلیط پیدا کرده
من بچه هارو به خط کردم .
دویدیم به سمت اون دوستمون
کسی که بلیط رو می فروخت گفت چهار تا صندلی ی خالی هست
تعداد ما هم دقیقا چهار نفر بود
خلاصه با عجله بلیط رو گرفتیم
بلیت ها که به دستمون رسید
🔴آرمان گفت: ارباب بهمون حال داد ، من که خیلی نوکرشم
🎙یکی از دوستان شهید
شهید آرمان علی وردی⚘️⚘️⚘️
@bashohada_313