📰نشریه آمریکایی"لوبلاگ" خطاب به رئیس جمهور آمریکا نوشت:
باید به دونالد ترامپ خاطرنشان کرد که امپراطوری روم هم نتوانست امپراطوری ایران را تغییر دهد. تحقق این آرزو چه با اشغال چه راههای دیگر، دشوارتر از حد تصور است.
سروش👇
http://sapp.ir/basiratezohor
بصیرت ظهور &ایتا👇
eitaa.com/basiratezohor
🔴مشایی به ۶.۵ سال حبس محکوم شد/۴ سال حبس برای جوانفکر
🔹با رای شعبه اول دادگاه انقلاب اسفندیار مشایی مجموعا به ۶ و نیم سال حبس برای سه اتهام محکوم شد.
🔹این در حالی است که مشایی برای اتهام خود مبنی بر اقدام علیه امنیت داخلی و خارجی کشور به ۵ سال حبس و برای دو اتهام دیگر خود به ترتیب یک سال و ۶ ماه حبس محکوم شده است.
🔹این در حالی است که جوانفکر هم در همان پرونده به ۴ سال حبس محکوم شده است.
🔹در مورد اتهامات دیگر مشایی و افراد دیگر،پرونده همچنان در دادگاه مفتوح است/
سروش👇
http://sapp.ir/basiratezohor
بصیرت ظهور &ایتا👇
eitaa.com/basiratezohor
🔍 "الان دنیا عاشق کار کردن با ماست"
🔹 ۱۹ شهریور ۹٧ | کره جنوبی واردات نفت از ایران را به صفر رساند؛ در حالی که چین و هند خرید نفت از ایران را کاهش دادهاند، کره جنوبی که جزو سه خریدار برتر نفت ایران بود، به درخواست آمریکا برای به صفر رساندن واردات نفت از ایران تن داد | ایلنا
🔸 ۵ مرداد ۹۶ | جهانگیری، معاون اول روحانی در گفتگو با روزنامه دولتی ایران: دیگر کسی نمیگوید که به احتمال وجود تحریم نفت شما را نمیخریم؛ وقتی اراده دنیا به کارکردن با ایران باشد، تحریمهای امریکا به تنهایی نمیتواند تأثیر بگذارد
🔸 ۱۲ ارديبهشت ۹۶ | جهانگیری در انتخابات: الان دنیا عاشق کار کردن با ماست
🔹 ۲۰ شهریور ۹٧ | جهانگیری، معاون اول روحانی: تحریمها "تاثیر بسیار زیادی" داشته؛ آمریکا علیه ما جنگ اقتصادی به راه انداخته؛ در شرایط دشوار و خطیری هستیم | ایسنا
سروش👇
http://sapp.ir/basiratezohor
بصیرت ظهور &ایتا👇
eitaa.com/basiratezohor
📖 داستان
#ادامه_خاطرات_یک_وهابی
#قسمت_سی_و_نهم: 9⃣3⃣
(صدور_حکم_مرگ )
.
برگشتم خونه ... هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با عصبانیت سرم داد زد: شیر مادرت، حلال بود. منم به تو لقمه حلال دادم، حالا پسرمن که درس دین می خونه، توی گوش عالم دین خدا می زنه؟ ... بعد هم رو به آسمان بلند گفت: خدایا! منو ببخش ... فکر می کردم توی تربیت بچه هام کوتاهی نکردم ... این نتیجه غرور منه .. .
.
در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و ر
وی مبل نشست ... بدون اینکه چیزی بگم، سرم رو پایین انداختم و رفتم داخل ... چند لحظه صبر کردم ... رفتم سمت پدرم و کنار مبل، پایین پاش نشستم ... .
خم شدم و دستی که باهاش توی صورتم زده بود رو بوسیدم ... هنوز نگاهش مملو از خشم و ناراحتی بود ... همون طور که سرم پایین بود گفتم: دستی که به خاطر خدا بلند میشه رو باید بوسید ... نمی دونم چی به شما گفتن ولی منم به خاطر خدا توی گوشش زدم ... اون عالم نبود ... آدم فاسقی بود که داشت جوان ها رو گمراه می کرد ... .
.
مگه تو چقدر درس خوندی که ادعا می کنی از یه عالم بیشتر می فهمی؟ ... با ناراحتی اینو گفت و رفت توی اتاق ... .
.
هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم سراسیمه اومد و بهم خبر داد که علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه هم حق خروج از کشور رو ندارم ... .
.
با خنده گفتم: خوب بزارن. هر سوالی کردن توکل بر خدا ... اینو که گفتم با عصبانیت گفت:می فهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت می ایستن ... فکر کردی از پسشون برمیای؟ ... یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا سر سوزنی بهت شک کنن، حکم مرگت رو صادر می کنن ... .
.
ولو شدم روی تخت ... می دونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که برادرم اسم شون رو برده بود؛ بر بیام ... .
چشم هام رو بستم و گفتم: خدایا! شرمنده ام. عمر دوباره به من بخشیدی اما من هنوز قدمی برنداشتم ... راضیم به رضای تو ... .
خوشحال بودم که این بار توی بستر بیماری نمی مردم
سروش👇
http://sapp.ir/basiratezohor
بصیرت ظهور &ایتا👇
eitaa.com/basiratezohor
📖 داستان
#ادامه_خاطرات_یک_وهابی
#قسمت_های_پایانی
#قسمت_چهلم : 0⃣4⃣
(غسل_شهادت )
.
زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن ... جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت ... راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود ... .
.
از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه ... غسل شهادت کردم ... لباس سفید پوشیدم ... دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم ... .
.
ساعت 9 صبح به شهری که گفتن رسیدم ...دنبال آدرس راه افتادم ... از هر کسی که سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد ... گم شده بودم .. نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم ... این سرگردونی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد ... .
.
خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ ... نرفتنم به معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود ... اما چاره ای جز برگشتن نبود ... .
.
توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگ تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید ... حسابی تعجب کردم ... .
با اشتیاق فراوانی گفت: من از طلبه های مدرسه ... هستم و توی جلسه امروز هم بودم ... تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند اومد ... جواب هاتون فوق العاده بود ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه و ... .
.
مغزم هنگ کرده بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگه. کدوم جلسه؟ من که تمام امروز داشتم توی خیابون ها گیج می خوردم ... گفتم: برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید ... و اومدم برم که گفت: مگه شما آقای ... نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ ... من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته بودم ... اجازه می دید شاگرد شما بشم؟ ...
سروش👇
http://sapp.ir/basiratezohor
بصیرت ظهور &ایتا👇
eitaa.com/basiratezohor