این که گناه نیست 44.mp3
5.04M
#این_که_گناه_نیست 44
به گُنـــاه مبتلا شدی؟
نَتَــرس...❗️مهم اینه که؛
تا از این سنگین تر نشدی؛
🔄دور بزنی و بیای سرِ خط...
همین الآن،هر جایِ #گناه که هستی؛
تُرمز کن...دیر میشه ها
#تلنگر
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
@boe_atre_khodaa
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🌹
از حکیمی پرسیدند :چرا گوش دادنت
از سخن گفتنت بیشتر است؟
گفت: چون به من دو گوش داده اند
و یک زبان، یعنی دو برابر آنچه
می گویم، می شنوم.
کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی،
چیزی که نپرسند، تو از پیش مگوی،
از آغاز دو گوش و یک زبانت دادند،
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
@boe_atre_khodaa
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#امام_على عليه السلام:
ما أضَرَّ المَحاسِنَ كالعُجبِ
هيچ چيز مانند خودپسندى به خوبيها زيان نمى رساند
غررالحكم حدیث9472
#حدیث
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
@boe_atre_khodaa
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
همگی لبو فروش ها را دیده ایم،
فریاد می زنند:
لبو لبو ... و همیشه هم سرشان
شلوغ است و مشتریانشان زیاد
اما تا به حال الماس فروشی را
ندیده ایم که فریاد بزند:
الماس الماس...!!
آنها صبور هستند، مدتهای زیادی...
حتی سالیان زیادی زمان می برد
تا الماس آنها به فروش برود.
چون هر کسی سراغ الماس نمی آید،
کسانی خریدارش هستند که قدرش
را می دانند، قیمتش را می پردازند
و شیوه نگهداری از آن را بلد هستند.
هیچ وقت الماس برای اینکه دور
و برش شلوغ باشد و زود به فروش
برود، لبو نمی شود.
برای الماس شدن باید صبوری کرد،
باید با تمام وجود تلاش کرد و باید
خالص بود.
#تلنگر
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
@boe_atre_khodaa
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🌸🍃🌸🍃
#آیا_خواستن_توانستن_است
ما در مثل فارسی داریم که خواستن توانستن است، اما در عمل اگر دقت کنیم این جمله را فقط کسانی به کار میبرند که به هدف خود رسیدهاند و مغرور شدهاند و همه این کامیابی را به خود نسبت میدهند تا بر خود ببالند. و در این میان توفیق خداوند را در موفقیت خود فراموش میکنند. این افراد یکبار بیشتر در زندگی به پیروزی نمیرسند و اگر برسند زود آن را از دست میدهند. چون لیاقت پیروزی را ندارند.
اگر خواستن توانستن بود، هیچ کارگری دوست نداشت کارگر شود، دوست داشت مهندس و دکتر و خلبان و... شود که نشده و کارگر شده است.
در این میان باید بدانیم:
اول خواستن خدا برماست،
دوم خواستن ما بر خودمان،
سوم توفیق خداوند،
و درنهایت پیروزی است.
حتی در قرآن آیه 23 و 24 سورهکهف میفرماید:
❀وَلَا تَقُولَنَّ لِشَیْءٍ إِنِّی فَاعِلٌ ذَلِكَ غَدًا «23» إِلَّا أَن یَشَاء الله .
۩ و هرگز نگوید من آن کار را فردا انجام خواهم داد مگر آنکه خدا بخواهد.
در حقیقت اعمال نیک ما مانند چک دو امضایی میماند که اول باید خداوند متعال امضایش کند و سپس ما امضا میکنیم تا نتیجهای بگیریم و به هدفی برسیم.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
@boe_atre_khodaa
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
⭕️ اینو خیلی نشر بدید ، چندین بار ببینید ... 👌
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
@boe_atre_khodaa
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
10.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 راز پنهان حضرت زهرا علیهالسلام ( سرّالمستودع فیها) در ۳دقیقه
#کلیپ | #استاد_شجاعی
#فاطمیه
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
@boe_atre_khodaa
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجشنبہ و ياد درگذشتگان
🥀 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ🙏
🙏 التماس دعا 🙏
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀پنجشنبه و روز شهادت جانسوز
🖤حضرت زهرا سلام الله علیها
🍂به یاد مسافران آسمانی
🥀بخوانیم فاتحه وصلوات
🍂ان شـاءالله با خانم
🖤صدیقه کبری سلام الله علیها
🥀محشور بشند🍃
خدایا🙏
همه مسافران بهشتی
ما را مورد رحمت و آمرزشت قرار ده🙏
روحشان قرین رحمت الهی باد
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
@boe_atre_khodaa
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🌸🍃هر کس در #شب_جمعه ده مرتبه این دعا را بخواند🌸🍃
🌷🍃در نامه عمل او هزار هزار حسنه نوشته شود و هزار هزار سیئه محو شود و در بهشت برایش هزار هزار درجه وجنات نویسند.🌷🍃
🔻منبع مفاتیح الجنان
_______________
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
@boe_atre_khodaa
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
♦️ روایتی مهم مخصوص شب جمعه
هر کس سوره واقعه را در هر شب جمعه بخواند، خداوند او را دوست دارد، و نزد همه مردم محبوبش میکند، هرگز در دنیا ناراحتی نمیبیند، فقر و فاقه و آفتی از آفات دنیا دامنگیرش نمیشود، و از دوستان امیرمۆمنان علی(علیه السلام) خواهد بود».
پ.ن : حداقل انجام هر عملی طبق کلام بزرگان ، یک سال است.
#شب_جمعه
#فاطمیه
@boe_atre_khodaa
بوی عطرخدا
#سرباز 🔥 ✍ #قسمت58 -یعنی نمیخواین ببخشیدش؟ -من بخشیدمش،خیلی وقت پیش،حتی قبل از اینکه بخواد آدم خوب
#سرباز 🔥
✍ #قسمت59
-ولی حاج آقا...
-ولی و اما و اگه هم قبول نمیکنم.الانم برو سرکارت،نیم ساعت مرخصیت تموم شد.
افشین پیاده شد و گفت:
_حاج آقا این کارو نکنید..
-برو،بقیه شو بسپر به بزرگترها.
حاج آقا بلافاصله به مغازه حاج محمود رفت.بعد از احوالپرسی گفت:
_من اومدم درمورد فاطمه خانوم باهاتون صحبت کنم،برای برادرم.
حاج محمود تعجب کرد.
-آقا مهدی؟!!
-نه،یکی دیگه که به اندازه مهدی برام عزیزه..راستش خانواده ش خارج از کشور زندگی میکنن و به این زودی ها هم نمیان.بخاطر همین من از طرف ایشون اومدم خدمت شما که اگه اجازه بدید یه شب برای خاستگاری بیایم خدمتتون.
-چطور آدمی هست؟
-من از وقتی میشناسمش پسر خیلی خوبیه.هرچی از خوبی ها و مردانگی ش بگم کمه..با اخلاق،مهربان،مؤمن،چشم و دل پاک،عاقل،مسئولیت پذیر،مؤدب، محجوب. خلاصه هرچی بگم کمه.
-فاطمه این روزها سرش خیلی شلوغه. صبح زود میره،آخرشب میاد.نمیدونم اصلا وقت داره به ازدواج فکر کنه یا نه.اجازه بدید باهاش صحبت کنم،ببینم چی میگه.
قرار شد حاج آقا دو روز بعد تماس بگیره و نتیجه رو بپرسه.
موقع صبحانه حاج محمود به فاطمه گفت:
_دیروز حاج آقا موسوی اومد مغازه.از تو برای یه بنده خدایی خاستگاری کرده.
فاطمه متوجه شد که برای افشین صحبت کرده ولی پرسید:
_برای کی؟
-اسمشو نگفت ولی گفت به اندازه برادرش براش عزیزه.خیلی هم ازش تعریف کرد.
زهره خانوم گفت:
_حالا چرا حاج آقا گفته؟! چرا خانواده پسره نگفتن؟!
-حاج آقا گفته خانواده ش ایران نیستن، حالا حالاها هم نمیان.
-یعنی تنها زندگی میکنه؟! من خوش بین نیستم به این قضیه.
-هرکسی شرایط زندگیش فرق میکنه. حاج آقا که خیلی ازش تعریف کرد.منم به حاج آقا اعتماد دارم.گفته خودشم باهاش میاد.
فاطمه تعجب کرد و ناراحت شد.حاج محمود به فاطمه گفت:
_من بهشون گفتم سرت شلوغه.حالا چی میگی؟ بیان؟ یا بعدا بیان؟
فاطمه گفت:
_بگید جمعه شب بیان.
امیررضا گفت:
_حالا چرا اینقدر برا شوهر کردن عجله داری؟ خب چند وقت دیگه بیان که سرت خلوت باشه.
فاطمه با لبخند نگاهش کرد و گفت:
_کار خیر رو نباید به فردا انداخت.
همه بلند خندیدن.
-تو دیگه خیلی پررویی.هرچی میگذره، پررو تر هم میشی.
دوباره همه خندیدن.
دو روز گذشت....
💥ادامه دارد...
@boe_atre_khodaa
#سرباز 🔥
✍ #قسمت60
دو روز گذشت،
و حاج محمود به حاج آقا گفت که جمعه شب بیان.حاج آقا خیلی خوشحال شد. وقتی به افشین گفت،افشین خیلی تعجب کرد.گفت:
_بهشون گفتین من میرم خاستگاری؟!!!
-اسمتو نپرسیدن،منم چیزی نگفتم.. راست میگی ها،حتی اسمت هم نپرسیدن.فقط از اخلاقت پرسیدن.
-شما چی گفتین؟
-منکه کلی ازت تعریف کردم،البته دروغ هم نگفتم.
-حاج آقا،شما با من نیاین.
-چونه نزن داداش.تازه خانومم هم میاد.
-حاج آقا،اون شب،شب حساب کتاب منه.نمیخوام بخاطر من،شما و خانواده تون مکدر بشین.
-باشه،خانواده مو نمیارم ولی خودم حتما میام.با این اوصافی که تو میگی درست نیست تنها بری.
روز بعد فاطمه با حاج آقا تماس گرفت.
-بابا گفتن شما هم با آقای مشرقی تشریف میارید،درسته؟
-بله.
-البته قدمتون روی چشم ولی اون شب نیاین.
-افشین هم خیلی اصرار کرد نیام ولی من حتما میام.
-نمیخوام به شما بی احترامی بشه.
-حاج محمود آدمی نیست که به مهمانش بی احترامی کنه.
-بابا نهایت آقای مشرقی رو راه نمیدن تو خونه ولی امیررضا ممکنه باهاشون درگیر بشه.لطفا شما اون شب نیاین.
-خانم نادری،من حتما میام.مگر اینکه بلایی سرم بیاد یا مُرده باشم.
-ان شاءالله که همیشه سلامت باشید.ولی حاج آقا....
-اصرار نکنید.بی فایده ست.من میام.خداحافظ.
فاطمه نفس ناراحتی کشید و گفت: _خدانگهدار.
بالاخره جمعه شب شد.
افشین نگران بود.گل و شیرینی خرید و با ماشین حاج آقا رفتن. خونه حاج محمود هم همه چیز آماده بود و منتظر مهمان ها بودن.فاطمه تو آشپزخونه بود که وقتی صداش کردن چایی ببره.ولی مطمئن بود کار به سینی چایی نمیرسه. خیلی نگران بود.مدام ذکر میگفت.
زنگ آیفون زده شد،
و امیررضا درو باز کرد.افشین جایی ایستاده بود که از آیفون تصویری دیده نمیشد.با حاج آقا جلوی پله ها بودن که حاج محمود و امیررضا متوجه ش شدن. نزدیک رفت و سلام کرد.
حاج محمود با اخم نگاهش کرد،
و به سردی جواب سلام شو داد.امیررضا از عصبانیت سرخ شده بود.بلند گفت:
_تو اینجا چکار میکنی؟!!
حاج آقا گفت:
_برای خاستگاری اومدیم.
امیررضا خواست چیزی بگه که حاج آقا به حاج محمود گفت:
_میخواین همینجا صحبت کنیم؟!!
حاج محمود به حاج آقا نگاه کرد.کمی فکر کرد و با مکث گفت:
_بفرمایید.
امیررضا گفت:
_بابا،میخواین این پسره عوضی رو راه بدین تو خونه تون؟!!
حاج محمود به امیررضا گفت:
_آروم باش.
حاج آقا به افشین گفت:
_بفرمایید.
افشین که تا اون موقع سرش پایین بود، به حاج محمود نگاه کرد که نگاهش نمیکرد.بعد به امیررضا نگاه کرد که با خشم و نفرت نگاهش میکرد.به حاج آقا گفت:
_اول شما بفرمایید.
حاج آقا با دستش آرام به پشت افشین فشار آورد و گفت:
_برو دیگه افشین جان،چرا تعارف میکنی.
افشین وارد خونه شد،بعد حاج آقا و حاج محمود و امیررضا.امیررضا نزدیک گوش پدرش گفت:
_بابا این پسره رو بندازین بیرون.
-امیر،آروم باش،به احترام حاج آقا.
زهره خانوم تو هال ایستاده بود.تا اون موقع افشین رو ندیده بود و نشناختش، بخاطر همین از ناراحتی حاج محمود و امیررضا تعجب کرد.بعد از احوالپرسی با حاج آقا،حاج محمود گفت:
_شما تو آشپزخونه باشید.لازم شد، صداتون میکنم.
زهره خانوم تعجب کرد ولی چیزی نگفت و به آشپزخونه رفت.
هیچکس گل و شیرینی رو از افشین نگرفت....
💥ادامه دارد...
@boe_atre_khodaa