eitaa logo
🇮🇷غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند🇮🇷
99 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
45 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ممنونم ممنونم شما هم عزیز هستی ب ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
✫⇠ ✫⇠⃣6⃣ ✍نویسنده:میکاییل احمدزاده جنايت جنگي عراقيها در مسير و در فاصلة 150متري، دو نفر كه لباس خاكي بر تن داشتند، نظرم را جلب كردند. يكي نشسته و ديگري در كف جاده خوابيده بود. با دوربين نگاه كردم ديدم ايراني هستند و لباس بسيجي به تن دارند. آنكه خوابيده، مجروح است و ديگري هم توان حركت ندارد. بعد از طي چند كيلومتر در امتداد جاده، به پشت ارتفاعي رسيديم كه بسيار به جادة آسفالته نزديك بود. قبل از هر اقدامي، ديديم يك ستون نفربر عراقي در روي جاده به آنها نزديك ميشود. دو نفر مسلح به عنوان جلودار سوار بر موتوسيكلت بودند و بقيه زرهپوش بودند كه به طرف سه راهي ايلام در حركت بودند. ما در آنجا صحنة بسيار تلخ و وحشتناكي ديديم كه حتي اسير عراقي هم از ديدن آن ناراحت شد. بسيجيها فاقد اسلحه و مهمات بودند و به محض ديدن ستون موتوري عراقيها، تقاضاي كمك كردند؛ اما موتور سوارها به محض اينكه فهميدند آنان ايراني هستند، با رگبار آنان را به شهادت رساندند و زرهپوشها هم بدون هيچ رحم و انسانيتي، با چرخهاي شنيدار خود از روي پيكر شهدا عبور كردند. كف جاده با خون آغشته شد و جنازه ها به جاده ماليده شدند. خيلي ناراحت شديم و به ما اثبات شد كه نتيجة تسليم، مرگ حتمي است كه اين موضوع، عزم ما را در پيمودن ادامة راه مصمم تر كرد. يكي از سربازان پيشنهاد كرد وقتي نزديك شدند، از اين نقطه آنان را به رگبار ببنديم. با توجه به اينكه محل ما به عراقيها مسلط بود، همه قبول كردند تا پس از به هلاكت رساندن آنان، به تپه هاي اطراف متواري شويم. همه به حالت درازكش درآمده و اجازه داديم به ما نزديك شوند. موتور سوارهاي عراقي به نزديكي ما رسيدند. ما كه در بالاي تپه قرار داشتيم، از هر سو چند رگبار كوتاه، ولي مؤثر به آنان بستيم و هر دو موتور سوار كشته شدند. سرنشينهاي زره پوشها متوجه ما شدند و به سمت ما موضع گرفته، تيراندازي كردند؛ سپس دو دستگاه نفربر عراقي براي تعقيب كردن ما به طرف تپه روانه شدند؛ اما شيب تپه تند بود و تا نيمة راه بيشتر نيامدند. پس از آن نيروهايشان از زره پوشها خارج و هر كدام در سويي سنگر گرفته، مشغول دفاع شدند. همة ستون زمينگير شده بود و از هر سو به سمت ما تيراندازي می شد. ادامه دارد...
✫⇠ ✫⇠⃣6⃣ ✍نویسنده:میکاییل احمدزاده حجم آتش تيربار عراقيها بسيار زياد بود. جادة آسفالتة سومار بسته شد و تمام خودروهاي عراقي هر كدام به سمتي هدايت شدند. گروه هاي پيادة عراقي نيز از خودروها پياده شده، براي كشتن ما حمله ور شدند. درگيري سختي به وجود آمد. قدرت آتش ما كم بود؛ ولي به دليل داشتن ديد و تير مناسب، به خوبي از عراقي ها تلفات ميگرفتيم. عراقيها با خمپاره هاي كوچك، ما را هدف گرفتند كه يكي از سربازان به نام سجاد نوري، اهل مازنداران از ناحية كتف تير خورد و يكي ديگر هم در حين جاخالي دادن، ليز خورده، سرش شكافته شد. ما لحظه اي از اسير عراقي غافل نميشديم تا نتواند فرار كند. قبل از رسيدن نيروهاي عراقي، به دليل داشتن برتري آتش آنان، خيلي سريع محل را ترك كرده، بهسوي تپه هاي داخل منطقه متواري شديم. عراقيها از دور، بي هدف به سوي ما تيراندازي ميكردند و به دليل شكل فيزيكي بسيار خطرناك منطقه، تعقيب را رها كردند؛ چون در ادامة اين كار، تلفاتشان در شيارها و دامنه ها بسيار زياد ميشد. سربازي كه تير خورده بود، بسيار درد ميكشيد و خون زيادي از او رفته بود. با چند تكه پارچه، محل زخمش را بستيم. خوشبختانه تير خارج شده بود. زخم نفر ديگر را هم پانسمان كرديم و به استراحت پرداختيم. عراقي مات و مبهوت ما را نگاه ميكرد. به او گفتيم: «نگران نباش! با تو كاري نداريم. خودت جنايات سربازانتون رو به چشم ديدي؛ بنابراين بايد هر چيزي كه ميدوني، به ما بگي؛ چون در صورت به دام افتادن ما، كشته شدنت حتميه». اسلحه و مهمات به دليل گستردگي عمليات هايي كه در اين منطقه صورت گرفته بود، در منطقه پخش شده بود؛ به همين دليل بعد از درگيري هاي كوتاه، نگراني مهمات نداشتيم و به خوبي مهمات مورد نيازمان را در منطقه پيدا ميكرديم. آهسته در امتداد جادة اصلي و از ميان تپه ها و درهها حركت ميكرديم تا خودمان را به يكانهاي خودي برسانيم. ادامه دارد...
✫⇠ ✫⇠⃣6⃣ ✍نویسنده:میکاییل احمدزاده ستون كشي ارتش منافقين بعد از طي مسافتي طولاني، با دوربين از بالاي ارتفاعات به جاده نگاه كرديم. ديديم يك ستون زرهي بزرگ در حال حركت به سمت ايران ـ به سوي دره چهار زبر ـ است كه پرچم ايران را بر روي خودروهايشان نصب كرده بودند. با كمي دقت متوجه شديم كه منافقين براي عمليات و حمله به شهرهاي ايران حركت ميكنند. همة زرهپوشها پيشرفته و بيشترشان زن بودند كه مجهز به لباسهاي ضدگلوله و كلاه آهني هاي گوشيدار بودند. صحنة عجيبي بود. جوانان فريب خوردة هموطن ما در كنار عراقيهاي متجاوز به خاك خودمان حمله ميكنند و در كنار خيانت به كشورشان، گستاخانه فرياد شادي ميكشند و از اينكه هموطنانشان با گلوله هاي دشمنان قسم خورده سوراخ سوراخ ميشوند، احساس غرور ميكنند. با اين اوصاف، وضعيت يكانها و مواضع نيروهاي خودي و دشمن مشخص نبود. ما از هر نقطهاي كه ميخواستيم وارد جادة سومار شويم، با نيروهاي عراقي مواجه ميشديم؛ چون اين جادة مواصلاتي، تنها راه تردد و نزديكترين راه به كرمانشاه بود كه به دليل رفت و آمد زياد عراقيها، مجبور به پناه بردن به دامنة ارتفاعات كنار جاده براي مقابله با خطرات احتمالي و برخوردهاي ناگهاني شده بوديم. با توجه به اينكه مجروح داشتيم و مسير حركتمان مسدود بود، تصميم گرفتيم در داخل يك غار سنگي استراحت كنيم و شب نيز همانجا بمانيم و مشورت كنيم تا به خواست خدا صبح زود حركت كنيم. به نوبت نگهباني ميداديم. راديو فقط صداي مارش نظامي پخش ميكرد و اخبار مفيدي نداشت؛ در مقابل، راديو بغداد از پيروزيهاي غرورآفرين عراقيها و فتح شهرهاي ايران خبر ميداد. همة ما بسيار ناراحت بوديم. منافقين با پشتيباني كامل ارتش عراق، عمليات «فروغ جاويدان» را آغاز كرده بودند. اوضاع نگران كننده بود و نميدانستيم فردا چه اتفاقاتي خواهد افتاد. پس از مشورت به اين نتيجه رسيديم كه سكوت نيروهاي خودي بيدليل نيست. در هر صورت اگر كسي نميخواهد ادامة مسير دهد، ميتواند به عقب برگردد كه نيروهاي خودي، امروز يا فردا آنها را پيدا خواهند كرد و اجباري در كار نيست. بعد از مدتي سكوت، همگي به اتفاق گفتند ما تا آخر با هم هستيم. با هم شروع كرده ايم و با هم تمام خواهيم كرد؛ يا كشته ميشويم و يا به نيروهايمان ملحق ميشويم. هر كدام از اين همرزمان، خاطرة شهادت عزيزي را در سينه داشتند و بار سنگين جنگ را در ميادين مين و كانالهاي دشمن تجربه كرده بودند. ادامه دارد...
✫⇠ ✫⇠⃣6⃣ ✍نویسنده:میکاییل احمدزاده عيد سعيد قربان و آخرين نبرد خونين در شهر سومار سحرگاه بود كه گويندة راديو، خبر عيد سعيد قربان را اعلام كرد. روز بزرگي بود و سرنوشت ما هم در همين روز رقم ميخورد. عيد را به همديگر تبريك گفتيم و پس از خواندن نماز صبح، مقداري نان خشك و كنسرو خورديم و حركت كرديم. ما در روي ارتفاعات كنار جاده حركت ميكرديم كه گاهي عراقيها ما را ميديدند و فرياد ميزدند و گاهي هم به سوي ما تيراندازي ميكردند كه به ما نميخورد. آنان قصد تعقيب ما را نداشتند و بيشتر به فكر نفوذ به داخل خاك ايران بودند و نميخواستند فرصت را از دست بدهند. از دور، درختان شهر سومار ديده شدند. گرد و خاك در داخل شهر از دور نمايان بود كه به دليل رفت و آمد زره پوشها و خودروهاي عراقي بود. كنار رودخانة شهر سومار، مملو از درختها و نخلها و سبزهزارها بود و جاي بسيار مناسبي براي پناه گرفتن از ديد و تير عراقي ها بود. از كنار آن رودخانة پر آب، جادة آسفالته تا نزديكي ايوان ادامه داشت. حدود ظهر بود كه به دروازة شهر رسيديم. عراقيها در حال پيشروي بودند و در شهر رفت و آمد زيادي در جريان بود. از كنار درختهاي اطراف رودخانة سومار، با اختفا به سمت مركز شهر حركت كرديم. خيلي احتياط ميكرديم تا ديده نشويم. با استفاده از شلوغي منطقه، خود را به جنگل رسانديم تا وضعيت را با چشم خود ببينيم. هركدام به سويي پراكنده شديم تا غافلگير نشويم. خوشبختانه تا آن لحظه كسي ما را نديده بود. همگي خسته بوديم. در روي علفزارها دراز كشيديم و از لابه لاي بوته ها، مراقب اطراف بوديم. گروه مهندسي عراق، سرگرم نصب يك پل شناور بر روي رودخانه بودند كه سر و صداي زيادي ايجاد ميكردند. سرباز مجروح بسيار درد ميكشيد و ديگر تحمل راه رفتن نداشت. مرتب ميگفت مرا رها كنيد و برويد كه ما هم بي توجه به سخنانش، نوبتي او را جابه جا ميكرديم. ما در گوشة ورودي شهر در حدود60متري عراقيها و ميان بوته زارها و درختها پنهان شده بوديم. حدود يك ساعت بعد، چند خودرو منافقين از داخل عراق وارد سومار شده، براي استراحت و شستن دست و صورت كنار رودخانه پياده شدند. آنان لباسهاي جديد و ضدگلوله و سلاحهاي پيشرفت هاي داشتند. زن و مرد و دختر و پسر با هم مخلوط بودند و با هم شوخي ميكردند و مي خنديدند. منافقين بيشتر از عراقيها نظر ما را جلب كردند. ميخواستيم چهرة واقعي آنان را از نزديك ببينيم. همه از منافقين تنفر داشتند و ميگفتند عراقيها به منافقين شرف دارند؛ چون وطن فروش نبودند و براي منافع كشورشان مي جنگيدند. كنجكاوي و سرك كشيدنهاي متوالي ما، توجه منافقين را جلب كرد. محل ما را به همديگر نشان دادند و براي اطمينان، با زبان عربي ما را صدا كردند. جواب نداديم. يقين كردند ما ايراني هستيم. پنهان شديم و آنان با داد و فرياد، هركدام اسلحة خود را برداشت و همگي به سمت ما حمله ور شدند. عراقيها هم متوجه موضوع شدند و در يك لحظة كوتاه، مانند مور و ملخ به سوي ما آمدند. امكان بازگشت نداشتيم؛ زيرا از هر طرف كه ميرفتيم، ديده ميشديم. خوشبختانه به اندازة كافي مهمات از منطقه جمع آوري كرده بوديم. در كنار نخلها سنگر گرفتيم و يك آرايش دايرهاي تشكيل داديم تا از خود دفاع كنيم. منافقين و عراقيها استعداد ما را نميدانستند و فكر ميكردند دو يا سه نفر هستيم و از ترس پنهان شده ايم كه وقتي به نزديكي ما رسيدند، رگبار يكي از سربازان ما به سمت منافقين، دو نفر از آنان را به درك واصل كرد و ما هم به نوبت از هرسو تيراندازي كرديم. تعداد تلفات منافقين بيشتر شد كه آنان هم اقدام متقابل كرده، به سوي ما آتش گشودند. ما سنگر گرفته بوديم و موضع بهتري داشتيم. در همين حين عراقيها هم به كمك منافقين آمدند و درگيري خونيني آغاز شد. نخلستان سومار تبديل به جهنمي واقعي شده بود و بسياري از نيروهاي دشمن با ما درگير شده بودند. به همرزمان اشاره كردم در مصرف مهمات صرفه جويي كنيد. دود و بوي باروت در همه جا پيچيده بود. ما مقاومت سرسختانه اي داشتيم. صداي آژير آمبولانس هاي عراقيها بلند شده بود كه خبر از تلفات زياد آنان ميداد. منافقين به وسيلة بلندگو اعلام ميكردند: «ما هموطنان شما هستيم. تسليم شويد. ما نميگذاريم عراقيها به شما صدمه بزنند. شما برادران ما هستيد. جنگ تمام شده و ارتش پيروز مجاهدين خلق شهرهاي ايران را يكي پس از ديگري فتح ميكند. به جواني خود رحم كنيد. تسليم شويد و اسلحه هاي خود را زمين بگذاريد». ادامه دارد...
✫⇠ ✫⇠⃣6⃣ ✍نویسنده:میکاییل احمدزاده آنان با سخنان فريبنده ميخواستند ما را تحويل عراقيها بدهند. ما جواب نميداديم و هركدام را كه نزديك ميشد، با تير از پاي در مي آورديم. آن محل پوشش خوبي داشت و ما را از ديد و تير حفظ ميكرد. سر و صداي عراقيها همه جاي نخلستان پيچيده بود. عراقيها و منافقين تصميم گرفتند با خمپاره اندازهاي كوتاه، ما را از مواضعمان بيرون بياورند. شليك خمپارهها و آرپيجي ها از هر سو باريدن گرفت. اسير عراقي مات و مبهوت در گوشهاي زمينگير شده بود و از ترس كشته شدن به خود ميلرزيد و سعي ميكرد در كُنج درختان جانپناه بگيرد. عراقيها عرصه را بر ما تنگ كردند. دو نفر از دوستانمان از ناحية پا سخت مجروح شدند. ما بيامان تيراندازي ميكرديم و از منافقين و عراقيها تلفات ميگرفتيم. سرمان را نميتوانستيم بالا بگيريم و امكان تغيير محل نيز نبود. ميدانستيم مرگمان حتمي است و اگر دستگير شويم، در ازاي انتقام كشته شدگان، ما را خواهند كشت؛ به همين دليل بياختيار ميخواستيم از دشمنان كم كنيم. روز آخر مقاومت فرا رسيده بود و مهماتمان در حال تمام شدن بود. ما در محاصرة كامل دشمن افتاده بوديم و هر لحظه، حلقة محاصره تنگتر ميشد. آنان براي نابودي ما، محل را آماج تفنگ ضدبتن و ضدتانك107 قرار دادند كه موج انفجار همه چيز را به سويي پرتاب ميكرد. سرباز جواد ليالي اهل كرمان بلافاصله شهيد شد. موج انفجار، يكي از درجه داران بهنام يوسف جمالي را موجي كرد كه بي اختيار شروع به دويدن كرد و آنگاه مورد اصابت گلولههاي آتشين قرار گرفت. من هم از ناحية كتف راست با تركش خمپاره مجروح شدم و بازو و دستم ميسوخت. ديگر قادر به تيراندازي نبودم. خمپارهها وجب به وجب زمين را شخم ميزدند و ما تا آنجا كه امكان داشت، خود را در كوچكترين شيارها و بريدگي هاي زمين مخفي كرده بوديم و بسيار نگران بوديم كه چه خواهد شد. تلفات عراقيها و منافقين هم زياد بود. در يك لحظة كوتاه دشمن سر رسيد و از هر سو به طرف ما حمله ور شدند. آنان بلند اعلام كردند: «تسليم شويد» ما هم به ناچار سلاحهايمان را به سويي پرتاب كرديم و اشهد خود را خوانديم. ادامه دارد...
✫⇠ ✫⇠⃣6⃣ ✍نویسنده:میکاییل احمدزاده آنان از هر سو به ما حمله ور شدند و ما را به باد كتك گرفتند. همگي از درد به خود مي پيچيديم. من و چند نفر ديگر زخمي بوديم و خون از زخمهايمان جاري بود؛ ولي عراقيها و منافقين بيامان ما را مي زدند و دشنام ميدادند؛ سپس دست و پاي ما را بستند. يكي از عراقيها با فرياد ميگفت: «بايد ايرانيها را بكشم» كه تيري هم به سمت ما شليك كرد كه خوشبختانه به ما اصابت نكرد. همديگر را نگاه ميكرديم. تعدادي از دوستان نبودند و شايد در كناري به شهادت رسيده بودند. با حسرت و چشماني اشك آلود همديگر را نگاه ميكرديم و آن لحظه را پايان زندگي خود ميدانستيم. يك لحظه به فكر پدر و مادرم افتادم كه جسد ما هم به دست آنان نميرسيد. نميتوانستيم روي پاي خود بايستيم. دقايق سختي بود. يكي از عراقيها بالاي سر شهيدان ميرفت و تير خلاص به سر و سينة آنان خالي ميكرد. ما ديگر اطمينان حاصل كرديم كه بقية همرزمانمان شهيد شدهاند. در همين زمان تعدادي عراقي با همديگر بحث ميكردند و حتي بر سر هم فرياد ميكشيدند. بعدها فهميديم يكي از عراقيها ميخواست همة ما را در آنجا به رگبار ببندد؛ اما چند نفر ديگر مانع شده بودند. در اين ميان سرباز اسير عراقي كه او را از ياد برده بوديم را ديديم كه به سمت ما ميآيد. دست او باز بود و با زبان عربي داد ميزد و قسم ميداد ما را نكشند. مات و مبهوت مانده بوديم. اسير عراقي به فرماندهان ميگفت: «ايرانيها با من رفتار انساني داشتند و هيچ صدمهاي به من نرساندند. به من آب و غذا دادند و با مهرباني رفتار كردند.» و با قسم هاي گوناگون سرانجام آنان را قانع كرد تا ما را نكشند. همگي با چشماني اشكبار از اسير عراقي تشكر كرديم. بغض گلويمان را ميفشرد و توان كلام نداشتيم. نگران به هر سو نگاه ميكرديم تا پيكر دوستانمان را كه هر كدام در سويي به شهادت رسيده بودند، ببينيم. منافقين بيشتر از عراقيها ما را ميزدند. چشمانمان را بستند و با مشت و لگد ما را ميزدند و بيرحمانه از هر سو حمله ور ميشدند. دخترها هم جمع شده، هر كدام چيزي ميگفتند و ما را سرزنش ميكردند كه چرا به جبهه آمدهايم. آنان ما را به چشم يك هموطن نگاه نميكردند و ما را تحقير ميكردند. ادامه دارد...
✫⇠ ✫⇠⃣6⃣ ✍نویسنده:میکاییل احمدزاده خاطرهاي از تيراندازي عراقيها كنار رودخانة سومار عدهاي از عراقي ها كه از اسير كردن ما به وجد آمده بودند، بين خودشان مسابقة تيراندازي ترتيب دادند. هدفشان نيز پوكة خمپارة 120مم بود كه در فاصلة 50متري بر روي زمين افتاده بود. عراقيها به نوبت تيراندازي ميكردند تا وسط گوي آن را هدف قرار دهند. به عزيزي گفتم: ـ اين تيراندازي كار دستشون ميده. ـ يعني چه؟ خُب تيراندازي ميكنن ديگه، با هم جنگ ندارن. ـ وسط پوكة خمپاره، گوي شكله و امكان كمانه كردن، بسيار زياده. بين عراقيها درجه داري قوي هيكل بود كه ما را به باد كتك گرفت و چنان دستهاي ما را بسته بود كه خون در دستانمان جمع و كبود شده بود. او پيدرپي ما را با لگد و قنداق تفنگش ميزد و با زبان عربي فحش و ناسزا ميداد و اگر دخالت هم قطارانش نبود، چه بسا ما را به رگبار مي بست. او نيز سرگرم تيراندازي و نشان دادن ضربه شست به ما بود كه شاهكارش را ببينيم. وقتي نوبت به آن درجه دار رسيد، با غرور نشانه روي كرد و چندبار پوكه را هدف قرار داد. راضي به نظر ميرسيد كه مهارتش را به رخ جمع كشيده بود. در اين فاصله كه رگبار بست، ناگهان در جلوِ چشمان همه پيكرش مانند پركاهي از زمين كنده و به كناري افتاد و همزمان كاسة مغزش از هم پاشيد. تير شليك شده توسط خودش، كمانه كرد و درست به مغزش اصابت كرد. عراقيها داد و فرياد كردند و جسد بي جانش را به پشت خودرويي انداخته، از صحنه خارج كردند و در ازاي آن، ما را بار ديگر با لگد و ضربه هاي هولناك قنداق به باد كتك گرفتند. ادامه دارد...
✫⇠ ✫⇠⃣6⃣ ✍نویسنده:میکاییل احمدزاده مجروح شدن و اسارت به دست دشمن بعد از كتك كاري مفصل كه منجر به شكستن بيني و سر دوستان شده بود، چشمانمان را بستند و با ضربات مشت و لگد، همه را به داخل يك كاميون آيفا انداختند و خيلي سريع از محل دور شديم. فاصلة سومار تا اولين شهر مرزي بعقوبة عراق، بيش از يك كيلومتر نيست؛ در حاليكه كاميون مسافتي طولاني را طي ميكرد و توقف نداشت. همگي ساكت و غمگين با چشمان بسته به نقطه اي نامعلوم فرستاده ميشديم. احساس كردم به سمت ايران در حركت هستيم. پس از طي حدود 10دقيقه، ما را پياده كردند و به زور داخل يك سرسرا بردند و چشمان همه را باز كردند. ديديم تعداد بسياري از ايرانيها نيز در آنجا هستند. آنان از واحدهاي مختلف سپاه و ارتش بودند و ما را دلداري دادند؛ سپس زخمهاي ما را با پارچة لباسهايشان بستند. آنان هم ساعاتي پيش به اسارت گرفته شده بودند. از ما هفت نفر زنده بود كه سه نفرمان مجروح بوديم. بقية دوستان نيز در مرز سومار و مندلي عراق در حين رزم به شهادت رسيده بودند. بسيار غمگين بوديم. از جايم بلند شدم و از پنجره بيرون را نگاه كردم. ديدم ما را به قرارگاه جهاد لرستان كه در وسط جادة سومار به ايلام قرار داشت آوردهاند. در واقع آن مكان محل جمع آوري و تخلية اسرا بود. رفت و آمد در جاده بسيار زياد بود و ادوات جنگي در حال حركت به سوي شهرهاي ايران بودند كه نشان از عملياتي گسترده داشت. عراقيها مقداري آب به ما دادند. يك سروان عراقي با غرور زياد بالاي سرمان حاضر شد و به عربي به ما گفت: «شما اسير ما هستيد و ما به رهبري صدام حسين ايران را فتح خواهيم كرد. شما شانس آورديد كه كشته نشديد. عراق پيروز شده و ما درحال پيشروي به سوي شهرهاي ايلام و كرمانشاه هستيم. ما انتظار داريم دستور نگهبانان را گوش دهيد. هر كس هم قصد فرار داشته باشد، كشته خواهد شد.» اين سخنان به وسيلة يك منافق براي ما ترجمه ميشد. همه مأيوس بوديم و ناراحت از اينكه عراقيها خاك كشورمان را معرض تاخت و تاز قرار داده بودند. بعد از چند دقيقه، سؤالاتي در مورد محلهاي استقرار يكانهاي زرهي ايران كردند؛ گويا براي لشكرهاي زرهي ارتش، اهميت زيادي قائل بودند. افراد نيز از دادن اطلاعات خودداري ميكردند و ميگفتند: «نمي شناسيم، در منطقة ما وجود ندارد و...» پس از مدتي، ما را به اتفاق اسراي ديگر سوار كاميون كردند. اينبار ما را به سوي عراق ميبردند. چشمانمان باز بود و همه براي آخرين بار و با حسرت وطنمان را نگاه ميكرديم. گاهي هم به ارتفاعات كنار جاده كه حكايتهاي زيادي از تلاش و نبرد خونين ما با متجاوزان در سينه داشت، نگاه ميكرديم. در مسير، خودروهاي منافقين را ديديم كه در حال حركت به سوي شهر ايلام بودند. عراقيها و منافقين هرجا كه همديگر را ميديدند، سلام ميدادند و تبريك ميگفتند. به ورودي شهر سومار رسيديم. به محل درگيري و اسارتمان نگاه كرديم. هنوز تعدادي آمبولانس در نخلستان ديده ميشد كه حكايت از تلفات زياد آنان داشت. عراقيها ما را ميديدند و ناسزا ميگفتند. كاميون آيفاي عراقي به سرعت از مرز ايران خارج و در خاك عراق ادامة مسير داد. كنجكاوانه به هر سو نگاه ميكرديم. دو نفر عراقي كه محافظ ما در پشت خودرو بودند، پي درپي تذكر ميدادند سرتان را پايين بگيريد؛ ولي ما همچنان نگاه ميكرديم. ادامه دارد...
✫⇠ ✫⇠⃣7⃣ ✍نویسنده:میکاییل احمدزاده ورود به شهر بعقوبة عراق خيلي زود وارد شهر مرزي مندلي عراق شديم. ارتش عراق در اين شهر مرزي ستون كشي ميكرد و شهر مملو از نظاميان بود. همة ما را به يك محل كه گويا ادارة راه عراق بود بردند. محل مفرحي بود. همه را پياده كردند. ساعت حدود پنج عصر بود و همه گرسنه بوديم. با يكديگر هماهنگ كرديم كه هيچگونه اطلاعاتي را براي دشمن بازگو نكنيم. از استخبارات عراق دو نفر نظامي مسلط به زبان فارسي و تركي، براي بازجويي ما آمدند. آنان نام و نشان، نام يكان و سؤالاتي پيرامون واحدها، فرماندهان و ادوات كردند كه ما هم بر حسب وظيفه، فقط مشخصات فردي را ميگفتيم و از ارائة اطلاعات خودداري ميكرديم و يا به گونهاي ديگر جواب ميداديم. آنان يادآوري ميكردند كه تعداد زيادي از ايرانيان اسير شدهاند و ايران را شكست دادهايم. آنان سعي داشتند روحية ما را تضعيف كنند؛ البته احساس ما چيز ديگري بود و باوجود ديدهها و شنيدهها، نميتوانستيم شكست ايران را قبول كنيم؛ اما اسير بوديم و بايد سرانجام كار را در خاك دشمن ميديديم. بعد از بازجويي مقدماتي كه بازجويي دقيقي نبود، ما را سوار كاميونهاي ديگري كردند. اين بار دو نفر سرباز جوان محافظ ما بودند كه يكي بالاي سقف كاميون و رو به ما و ديگري در انتهاي كاميون نشست. رفتار آنان خوب بود و ما را دلداري ميدادند. هنوز راه چنداني نرفته بوديم كه در اثر ترمز ناگهاني كاميون، سرباز محافظ عراقي از روي سقف به جلوي كاميون افتاد و كشته شد. جنازهاش را سوار كاميون ما كردند و به سرعت حركت كرديم. در طي مسير با دو نفر از درجه داران كه با هم اسير شده بوديم، نقشة فرار ميكشيديم؛ ولي موقعيت مناسب نبود و نميتوانستيم از كاميون فرار كنيم. جاده هم مملو از عراقي بود و به طور قطع كشته ميشديم. در اين افكار بوديم كه به پادگاني نظامي در شهر بعقوبة عراق رسيديم. سوله هاي تانك بسيار بزرگي در پادگان ديده ميشد. ادامه دارد...
✫⇠ ✫⇠⃣7⃣ ✍نویسنده:میکاییل احمدزاده مقر منافقين خلق در شهر بعقوبة عراق در حين ورود، چهرههايي ديديم كه شباهت زيادي به ايرانيها داشتند. قبل از هر چيز، ساختمانها و تابلوي مقر منافقين خلق را در سمت راست دژباني پادگان ديديم. آنان آزادانه به هر جاي پادگان تردد ميكردند. همگي متعجب بوديم كه انسان چگونه با دشمنان وطنش همكاري ميكند. كاميون وارد خياباني شد كه صحنه هاي تكان دهنده و وحشتناكي توجه ما را جلب كرد. ناخودآگاه از جا بلند شديم كه محافظان ما را در جاي خود نشاندند. تعداد زيادي ايراني را ديديم كه فقط يك شلوار به تن داشتند و عراقيها با كابل و لوله و هر چه امكان داشت، به سر و صورت آنان ميزدند و از سويي به سوي ديگر ميدواندند. خون از سر و صورت و بدن آن عزيزان سرازير بود. با خود گفتم كه چرا با اسرا اينگونه رفتار ميكنند. خود شاهد بودم كه اسراي عراقي زيادي را در پادگان ذوالفقار نگهداري ميكردند كه رسيدگي به آنان بسيار خوب بود. ايرانيها اسراي عراقي را به عنوان ميهمان تلقي ميكردند و سعي ميكردند به آنان نشان دهند كه برادر ديني آنان هستند. محافظان كه متوجه موضوع شده بودند، به ما گفتند: «نگران نباشيد! با شما خوب رفتار خواهد شد. شما را به كربلا و نجف خواهيم برد. شما ميهمان عراقيها هستيد. اين اسرا شلوغ كردهاند كه اينگونه تنبيه ميشوند». ادامه دارد...
✫⇠ ✫⇠⃣7⃣ ✍نویسنده:میکاییل احمدزاده اردوگاه تخلية اسرا در بعقوبه كاميون در محوطة داخل پادگان ايستاد. يك سرگرد عراقي كه به نظر ميرسيد فرماندة اردوگاه بود، به ما نزديك شد و دستور داد ما را پياده كنند؛ آنگاه تعداد بيشماري از عراقيها با چوب و كابل و لوله به سوي ما حمله ور شدند و با مشت و لگد و باتوم و كابل، هر چه ميتوانستند از ما پذيرايي كردند. بعدها فهميديم كه اين موضوع جديدي نبود. در واقع تمامي عراقيها در هر جاي عراق اينگونه از اسرا استقبال ميكردند و شايد ميخواستند به اين طريق از اسرا زهر چشم بگيرند. سرگرد عراقي به دژبانها دستور داد ما را به سولة سمت چپ ببرند و آنان نيز با ضرب و شتم، ما را داخل سولهاي بزرگ به ابعاد حدود 100×50متر انداختند. وقتي وارد شديم، ديديم بسياري از رزمندگان ايراني هم آنجا هستند. به محض ورود، همگي به سوي ما آمدند؛ چون ما تا آن روز آخرين گروه اسير شدگان بوديم و آنان ميخواستند آخرين اخبار و ديدهها و شنيدههاي ما را بدانند و پي درپي سراغ دوستان و فرماندهانشان را ميگرفتند. لحظهاي بعد، تعداد بسياري از رزمندگان يكانمان را در آنجا ديديم. خيلي حرف براي هم داشتيم. سراغ بعضي از دوستان را گرفتم كه گفتند عدهاي شهيد شده و از برخي نيز اطلاعي نداشتند؛ سپس چگونگي اسارت و آخرين اطلاعاتمان را براي هم تعريف كرديم. اسراي ديگر نيز به نوبت محل و چگونگي اسارتشان را بيان ميكردند. در آنجا سرگروهبان «اندرماني» را پيدا كردم. او درجه دار شجاعي بود كه چندين بار در عملياتها تا دم مرگ با هم بوديم. او برايم تعريف ميكرد كه بعد از درگيري و افتادن به كمين عراقيها، خيلي مقاومت كرده اند؛ اما نتوانسته اند از ديد و تير آنها خارج شوند. او ادامه داد كه شب هنگام، تعداد زيادي از ما را در كاميونها سوار كردند؛ به طوريكه در هر كاميون20نفره، حدود 60نفر از ما را به زور سوار كردند. در مجموع همه را در سه كاميون آيفا سوار كردند. آن شب تا صبح ما را در پشت كاميونها نگه داشتند؛ زيرا به دليل امن نبودن جادهها از سوي ايرانيها، ميخواستند در روز روشن حركت كنند. سپس ما را بدون توقف، به اردوگاه موقت بعقوبه بردند. از او در مورد سرهنگ سلاجقه پرسيدم كه گفت: «او هم اسير شده. اونو از ما جدا كردن و به اردوگاه افسرا فرستادن.» اينجا بود كه فهميدم بيشتر همرزمان ما اسير شدهاند. تعداد اسرا در آن مكان بسيار زياد بود. آنان به ما اجازة استفاده از دستشويي را نميدادند. بسياري از اسرا بيماري ريوي گرفته بودند. حدود يك هفته ما را در آن شرايط نگه داشتند. از غذا خبري نبود و همه از گرسنگي بيحال و بيرمق در گوشهاي افتاده بودند. بوي لجن و ادرار و مدفوع، همه جا پيچيده بود؛ به طوريكه از قسمت زيادي از سوله، به عنوان دستشويي استفاده ميشد. ادامه دارد...
✫⇠ ✫⇠⃣7⃣ ✍نویسنده:میکاییل احمدزاده هنگامي كه عراقيها در سوله را باز ميكردند، اسرا به درها هجوم ميبردند و عراقيها ضمن استفاده از كابل و باتوم، تيراندازي نيز ميكردند. وضعيت بسيار اسفناكي بود. بچه ها با توجه به زبان و شهر و يكانشان، هر چند نفر دور هم جمع ميشدند. آنان به ما صبحانه نميدادند. ساعت پنج عصر دو يا سه ديگ برنج به سوله مي آوردند. ما نه ظرف داشتيم و نه چيزي كه به وسيلة آن بتوانيم غذا بخوريم. آنهايي كه قدرت بدني داشتند، موفق ميشدند چند لقمه برنج از زير پاهاي اسرا كه از سر و كول هم بالا ميرفتند، بخورند و بقيه نيز گرسنه ميماندند. تعدادي هم در اين مواقع مجروح ميشدند و گاه دست و پايشان ميشكست. هرگز آن صحنههاي وحشتناك را فراموش نميكنم. آنجا فهميدم كه گرسنگي با انسان چه كار ميكند. ديگر از ايثار و محبت و گذشت خبري نبود. آنجا محل دست و پنجه نرم كردن با مرگ بود و در اين مواقع، هيچكس همديگر را نميشناخت؛ چون همه گرسنه بودند. عراقيها هر از گاهي مقداري نان كه به عربي «سمون» نام داشت، بسيار نامنظم و غير عادلانه از بالاي درها و پنجره ها به داخل پرتاب ميكردند و اسرا در پي گرفتن نان، دسته دسته به اين طرف و آن طرف ميدويدند و نانها زير پاها له ميشدند. برخي دوستان ميگفتند تا حالا چند نفر براي رسيدن به آب و غذا و به دليل شلوغي، جانشان را از دست دادهاند. قلم بسيار عاجزتر از آن است كه صحنه هاي غير انساني و رفتار زشت عراقيها با اسراي ما را به تصوير بكشد. در بيرون سوله چند تانكر آب ثابت بود كه عراقيها با خودرو فاضلاب آنها را پر ميكردند؛ آنگاه در سوله را باز ميگذاشتند و رزمندگان از شدت تشنگي به سمت آب حمله ور ميشدند. عراقيها داخل آب مواد شوينده ميريختند تا همه اسهال بگيرند و ناي حركت نداشته باشند تا بهتر بتوانند بر اسرا نظارت داشته باشند. ارودگاه از سه سولة تانك تشكيل شده بود و حدود دو هزار نفر در آنجا نگهداري ميشدند. اطراف اردوگاه حفاظت فيزيكي مناسبي نداشت و هر كس ميخواست، ميتوانست خارج از ديد دشمن فرار كند كه فاصلة پادگان تا مرز ايران، چند دقيقه بيشتر نبود. عراقيها از ترس فرار اسرا، به هر كس كه به سيمهاي خاردار نزديك ميشد، تيراندازي ميكردند؛ چون آمار و تعداد ما مشخص نبود. عراقيها با ما رفتار درستي نداشتند و ضرب و شتم با كابل، صحنهاي بود كه ميشد هر لحظه در محوطة پادگان ديد. ادامه دارد...