#داستان_تحول✨
[📝🖇]
<___از تاریکی....تا.... پاکی___>
#قسمتهشتم
نوشته بود اسلام علیک یا ابا عبدالله
شدت گریم بیشتر شد
تو دلم گفتم
امام حسین
دستامو بگیر من تو باتلاق دنیا گیر کردم😭
همینو گفتم و سرمو گذاشتم رو مهر
گریه میکردم گریه ای از جنس دلتنگی
شده بودم مثل دختر بچه ای که تو میدون مین گم شده
به خودم قول دادم نمازمو بخونم
به خودم قول دادم توبه کنم و برگردم
بلند شدم سجادمو جمع کردم
رفتم نشستم روی میز تحریرم
کشوی میز تحریر باز کردم
یه کتاب بود که خواهرم برام از شلمچه آورده بود
منم که اهل کتاب نبودم
نوشته بود ابراهیم هادی یک
به خودم گفتم ابراهیم هادی ؟
درشو باز کردم شروع کردم به خوندن...
انقدر غرق قشنگی و خالصی مرد تو قصه شده بودم که ساعت از دستم در رفته بود
صدای اذان مغرب به گوشم میخورد
کتابو گذاشتم زمین و بلند شدم:)
دوییدم برا وضو گرفتن
وضو گرفتم و وایستادم به نماز
وقتی نماز میخوندم دیدم در اتاق باز شد فهمیدم مامانمه
یهو گفت واقعا داره نماز میخونه؟
عجیب بود براشون
چون من نماز نمیخوندم اصلا
تقریبا ۸ سال نماز نمیخوندم شایدم بیشتر
نمازم که تموم شد تسبیحات حضرت فاطمه رو گفتم و بستمش و رفتم ادامه کتاب رو بخونم...
اون روز دوشنبه بود
مسجد جشن داشت و صبح که بلند شدم برم استحمام کنم
وقتی اومدم بیرون
باز هم شیطون لعنتی گولم زد
و خود.ار....کردم...
🔴#هوس_آنلاین👇👇
⛔️⛔️🚫🚫⛔️⛔️
http://eitaa.com/joinchat/3779723272C22d0624772