🔹امام سجاد علیهالسلام :
عیبهای مؤمنان را جستجو نکنید❌
زیرا هر که دنبال عیبهای مؤمنان بگردد، خداوند عیبهای او را دنبال میکند!
و هر که خداوند متعال عیوبش را جستجو کند، او را رسوا میکند،
گرچه درون خانهاش باشد.
📗 ثواب الاعمال، ۲۸۸/۱
#حدیث_روز
@Asemanihaa💟
🌹استاد شهید مرتضی مطهری🌹
همسر شهید مطهری میگفت : ۲۶ سال با مرتضی زندگی کردم ، در این مدت نیم ساعت هم بیوضو نبود، و همیشه تاکید میکرد که با وضو باشید...
استاد مطهری در نامهای به فرزندش نوشت : حتیالامکان روزی یک حزب قرآن بخوان و ثوابش رو تقدیم کن به روح پیامبر (ص) ، چون موجب برکت عمر و موفقیت میشه...
🌷خاطرهای از زندگی استاد شهید مرتضی مطهری🌷
📚 منبع : کتاب جلوههای معلمی استاد مطهری
🕊🌷شادی روح شهید صلوات🕊🌷
#شهیدانه
@Asemanihaa💟
📸لیلةالرغائب، پنجشنبه هفته آینده است
🔹آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب در پاسخ به سؤالی در خصوص لیلةالرغائب، پنجشنبه هفته آینده را زمان انجام اعمال این شب دانستند.
🔹با توجه به اینکه پنج شنبه آینده، اولین پنج شنبه ماه رجب میباشد، اعمال لیلة الرغائب، به نیت رجاء در شب جمعه آینده انجام شود.
@Asemanihaa💟
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
✳️ خاطرات آزاده، #داریوش_یحیی 🇮🇷 🔴قسمت دهم کنار آتش بی حرکت روی زمین افتاده بودم. احساس سرمای شدی
✳️ خاطرات آزاده، #داریوش_یحیی 🇮🇷
🔴قسمت یازدهم
سرباز کرد عراقی با لهجه غلیظ کردیش پرسید اسمت چی؟ گفتمش "داریوش". برگشت به افسر گفت دِروُیش، اسم بدرت چی؟ جواب دادم "حسین"، بدرِ بدرت چی؟ گفتم "حسن"، گفت فامیل؟ گفتم "یحیی" با خوشحالی برگشت به طرف فرمانده عراقی و گفت سیدی! اسم دِروُیش حِسّین حسن یحی.
سرهنگ عراقی با درهم کشیدن صورتش و با اخم به او گفت ادامه بده.
فارسی خوب بلد نبود و به زحمت منظورش را می فهمیدم. پرسید از کجا آمدی؟ در جواب گفتم گرسنه ام، تشنه ام، چهار روز است که آب و غذا نخورده ام. سئوالش را تکرار کرد و من هم همان جواب را دادم و چندبار هم تکرار کردم. دوباره چای و نان آوردند. خواستم مثل دفعه قبل یک ضرب چای را سربکشم که دهنم سوخت و به سرفه افتادم و دیگر نتوانستم از شدت سرفه قطره ای بنوشم. دوباره بازجویی شروع شد.
_ از کجا آمدی؟
_ از فاو
_ چند نفر بودید؟
_ خیلی
_ الان کجان؟
_ برگشتند.
_ چرا تو برنگشتی؟
_ زخمی شدم.
_ تا کجا نفوذ کردید؟ چی دیدی؟ چی گزارش کردی؟
تازه منظورشان را می فهمیدم. فکر می کردند من نیروی اطلاعات عملیات هستم که برای شناسائی آمده ام و نتوانسته بودم برگردم. کمی تمرکز کردم و گفتم من بهیار بودم که زخمی شدم. تا این را گفتم انگار که فرمانده عراقی فارسی بلد باشد محکم یک کشیده خواباند زیر گوشم و گفت "لاچذب کلب" (سگ دروغگو)
از ضرب دستش صورتم برگشت و از دستم خونریزی شروع شد. بهیارشان را صدا کردند. او هم آمد و با باندی محکم محل خونریزی را پانسمان کرد. تازه مزه درد در جانم خودش را نشان می داد. نگاه معصومانه ای به سرهنگ عراقی کردم و گفتم "بخدا من اسلحه نداشتم". سرهنگ با لهجه عربی و در حالتی شبیه به سرخ پوست ها از سرباز کرد پرسید
_ از کجا آمد؟
_ پشت قوات ما؟
بعد از من پرسید: چند نفر بودید؟ باهم یا جدا جدا رفت دیدن؟" گفتم بخدا من امدادگرم من جایی نیامدم. زخمی شدم شما از ما رد شدید و من ماندم پشت سر شما. دستش را بلند کرد که بزند، سرم را عقب کشیدم و سرم محکم به صندوق مهماتی خورد که پشت سرم بود و نقش زمین شدم. دست سنگین سرهنگ که با تمام وجود قصد نواختنم را داشت بوش رفت و نزدیک بود از روی صندلی بیفتد روی آتش.
خیلی عصبانی شد. مترجم، بهیار و نفری که می نوشت لبخند شیطانی روی لباشان نقش بست. فرمانده با نعره بلندی به آنها گفت "اذلقورت یا کلاب" (اصطلاح عراقی= خفه شو پدر...) و در حال نعره زدن از جا برخاست و یک لگد محکم به کمرم کوبید. به سمت راست افتاده بودم و لگد او به قسمتی خورد که فلج شده بود و دردی احساس نکردم. بهیار سریع بلندم کرد و دوباره تکیه ام را به صندوق مهمات داد. احساس می کردم صورتم از محل ترکشهایی که به زیر گوش و شقیقه ام اصابت کرده داغ شده. درست حس کرده بودم، خونریزی شروع شده بود و بهیار با گاز و چسب سعی می کرد خونریزی را بند بیاورد. بیچاره در کار من مانده بود. تنم مثل آشپال سوراخ سوراخ بود و با هر تکانی که به بدنم وارد می شد خونریزی از محلی شروع می شد. یکی دو ساعتی بازجویی بی ثمر آنها ادامه داشت تا وادار شدند مرا به عقبه ببرند.
فرمانده عراقی با صدای خشنی گفت "اخذوا". دو نفر به سرعت از کنار یکی از نفربرها به من نزدیک شدند و با کوبیدن پا بر زمین، احترام نظامی بجا آوردند. زیر بغلم را گرفتند و مرا به طرف ایفایی که در گوشه ای از میدان قرار داشت بر روی زمین کشیدند. در کنار ایفا یک کانتینر ماشی رنگ بود. مرا در سایه به کانتینر تکیه دادند. یکی از آنها با تکه پارچه ای مشغول بستن چشمانم شد. حس می کردم می خواهند تیربارانم کنند. سرم را تکان می دادم تا مانع بستن چشم هایم شوم. به هر زحمتی بود موفق شدند. کمی عقبتر رفتند و در آفتاب ایستادند. هوا سرد بود و من دیگر سرما را کاملا" احساس می کردم. سربازان توی نور آفتاب بغل هم به حالت خبردار ایستاده بودند. به خاطر تابش نوری که پشت آنها بود، می توانستم از پشت چشم بند که پارچه ای ساده بود حرکات آنها را ببینم. نیم ساعتی که گذشت ناگهان آن دو نفر احترام نظامی محکمی گذاشتند. خود را آماده شلیک آنها کرده بودم. احساس می کردم الان است که به طرفم شلیک کنند. اشهدم را برای دومین بار در آن روز خواندم.
🔻ادامه دارد ...
@Asemanihaa💟
🌺☘ولادت امام محمد باقر علیهالسلام مبارک باد🌺☘
@Asemanihaa💟
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
🌺☘ولادت امام محمد باقر علیهالسلام مبارک باد🌺☘ @Asemanihaa💟
🌺صلوات خاصه امام محمد باقر علیه السلام
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ بَاقِرِ الْعِلْمِ وَ إِمَامِ الْهُدَى وَ قَائِدِ أَهْلِ التَّقْوَى وَ الْمُنْتَجَبِ مِنْ عِبَادِك
َاللَّهُمَّ وَ كَمَا جَعَلْتَهُ عَلَماً لِعِبَادِك َوَ مَنَاراً لِبِلاَدِكَ وَ مُسْتَوْدَعاً لِحِكْمَتِك َوَ مُتَرْجِماً لِوَحْيِكَ وَ أَمَرْتَ بِطَاعَتِهِ وَ حَذَّرْتَ مِنْ مَعْصِيَتِهِ فَصَلِّ عَلَيْهِ يَا رَبِّ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ ذُرِّيَّةِ أَنْبِيَائِكَ وَ أَصْفِيَائِكَ وَ رُسُلِكَ وَ أُمَنَائِكَ يَا رَبَّ الْعَالَمِينَ
🌺ولادت حضرت امام باقر (علیه السلام) مبارک
@Asemanihaa💟
💠ڪاش ...
خنثی ڪردنِ نفس را هم ،
یادمـــــان مےدادیـد ...
مےگوینــــــد :
آنجا ڪہ نفس مغلوب باشد
عاشـــــــق مےشویم ...💠
#عاشق_کہ_شدی_شهیـد_میشوی🌷
آسمانی شدنت مبارک برادر شهیدم🕊
#محمد_ابراهیم_همت
@Asemanihaa💟