eitaa logo
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
810 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
138 فایل
کار باید تشکیلاتی باشد. "امام خامنه ای" تربیت نیروهای هم تراز انقلاب اسلامی در قالب طرح فصل رویش جوانان انقلابی قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی آدرس کانال اصلی قرارگاه ↔ @javaan_enghelabi
مشاهده در ایتا
دانلود
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
✳️ خاطرات آزاده، #داریوش_یحیی 🇮🇷 🔴قسمت سیزدهم هنوز هیچ صحبتی بین ما رد و بدل نشده بود که آ
✳️ خاطرات آزاده، 🇮🇷 🔴قسمت چهاردهم با سوار شدن در عقب ایفا، سربازهای عراقی هم بالا آمدند و در کنار درب عقب ایفا مسلح نشستند و این در حالی بود که من در کف ایفا درازکش افتاده بودم. ایفا به سرعت در حرکت بود. سر هر پیچی سُر می خوردم و به گوشه ای از بدنه ایفا برخورد می کردم. با همه درد کتک کاری ها و اضطراب اسارت و وحشت بازجویی و آینده مجهولِ پیش رو، فراموش کرده بودم که پای راستم هم تیر خورده. در این فکرهای وحشت آور بودم که دوباره ایفا در کنار یک دژبانی ایستاد. تا سربازان پیاده شدند و در عقب ایفا را باز کردند، دلم هری ریخت. با دلی شکسته و پر از استرس گفتم "خدایا خودت کمک کن". آخر مگر من چند سالم بود! یک بچه بسیجی نوجوان با جسمی ضعیف و ازهم پاشیده. مانده بودم اینها از من چه می خواهند! توی همین فکرها بودم که دو افسر آمدند و عقب ایفا را نگاهی کردند. یکی پرسید "شیسمک؟" (اسمت چیه) کمی نگاهش کردم، مانده بودم چه بگویم. فقط نگاهش کردم. با دیدنم متوجه حال و روزم شد و با لبخندی گفت "دِروِیش". فقط نگاهش می کردم و او با علامت دست که به شکل لقمه گرفتن برعکس بود و از مچ بالا و پائین می شد گفت:"خلاص بعد تروح به القفس لاتخاف." (تمام شد، دیگه می روی به اردوگاه ) و بعدها در اسارت فهمیدم که معنای آن علامت دست، معنی تحمل داشته باش می دهد. درب عقب ایفا را که بستند، نفس راحتی کشیدم. با سوار شدن هر دو سرباز عراقی، ایفا به راه افتاد. تکان های شدید ایفا خبر از سرعت بالای خودروِ زمخت عراقی ها را می داد و از این شکل رانندگی فهمیدم تا مقصد دیگر توقفی نخواهیم داشت. حوالی ساعت دو و نیم یا سه بود که سرعت ماشین کم شد و بعد از یک پیچش نود درجه در مقابل یک دروازه، چند لحظه ای ایستاد. دژبان، عقب ماشین را نگاهی کرد و با دوسربازی که دم در ایفا نشسته بودند کمی خوش و بش کرد و اجازه حرکت داد. هنوز خیلی از دژبانی دور نشده بودیم که ایفا ایستاد. توی آسمان پرچم عراق را می دیدم که در وزش نسیم سرد عصرگاهی در اهتزاز بود. دو سرباز همراه، سریع پیاده شدند و طولی نکشید که به همراه یک افسر عراقی که بر بازوی راستش بازوبند قرمز پهنی که دو حرف "ا.ع" با فلز روی آن نقش بسته بود آمدند و درب عقب ایفا را باز کردند. یکی از سربازان که تفنگش را حمایل کرده بود با یک جست از عقب ایفا بالا آمد، یقه مرا گرفت و به طرف درب ایفا کشید. به انتهای خودرو که رسید مرا ول کرد و پائین رفت. با چشم، حرکت سرباز را دنبال می کردم که افسر عراقی با گرفتن بازویم از ایفا به بیرون پرتابم کرد. بدجوری کف آسفالت پخش شده بودم. تازه می فهمیدم به زمین خوردن بدون دست چقدر درد دارد 🔻ادامه دارد ... @Asemanihaa💟
⭕️امام حسين عليه السلام: ◀️ نه عفّت و مناعت مانع روزى مى شود و نه حرص زدن روزى بيشتر مى آورد؛ زيرا روزى تقسيم شده @Asemanihaa💟
*انواع ظرف‌ها* ظرف مدت ۱۰۰ روز: مدت زمان لازم برای ایجاد آنچنان رونق اقتصادی/ گونه‌ای از ظروف یکبار مصرف که فقط در ایام انتخابات کاربرد دارند. (ظرف یکبار مصرف: ظرفی که دو یا چند بار مصرف نمی‌شود) ظرف آجیل: ظرفی که در آن آجیل باشد. در گذشته از این ظروف در عید نوروز استفاده می‌شده است. ظرف ۲۰ دقیقه: حداکثر زمان نشستن نمایندگان سر میزشان برای تصویب برجام/ زمانی که طول کشید تا ظریف استعفا دهد، روحانی قبول نکند که ظریف استعفا دهد و ظریف قبول کند که استعفا ندهد ظرف ۳ سوت: مدت زمان خروج آمریکا از برجام ظرف یک چشم به هم زدن: زمان تغییر قیمت اجناس ظرف ۵ دقیقه: جهانگیری گفته تو این مدت میتونه جواب منتقدان رو بده. +چجوری؟ _زنونابین 🔺 مهدی حصارکی🔺 @Asemanihaa💟
915.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ استاد #رائفی_پور « آقای روحانی چند تا نمره ١٢ به ما نشون بده! ٢٠ پیشکش » @Asemanihaa💟
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
✳️ خاطرات آزاده، #داریوش_یحیی 🇮🇷 🔴قسمت چهاردهم با سوار شدن در عقب ایفا، سربازهای عراقی هم ب
✳️ خاطرات آزاده، 🇮🇷 🔴قسمت پانزدهم مرا در میدانگاه یک مرکز نظامی پیاده کردند. مراسم تحویل و تحول بین سربازان و افسر عراقی تمام شد. کلاسوری هم که از خط اول جبهه به همراهم می آمد، تحویل افسر بعثی شد. دوسرباز عراقی جلو ایفا نشستند و از همان مسیری که آمده بودیم بازگشتیم. افسر عراقی هنوز بالای سرم بود و از بودنش احساس خوبی نداشتم. مدت زیادی از رفتن ایفا نگذشته بود که کنار ساختمان سفید چند طبقه ای ایستادیم و دو نفر با حالت دو به طرف ما آمدند و با یک سلام نظامی محکم، به افسر عراقی اداء احترام کردند و با اشاره عصای چوبی افسر، زیر بغل مرا گرفتند و به طرف ساختمان به راه افتادند. آنها راه افتادند و مرا مثل یک لاشه روی زمین می کشیدند تا به داخل ساختمان رسیدیم. وقتی وارد ساختمان شدیم کمی در مقابل راه پله که به طبقات بالا می رفت ایستادند. افسر عراقی که از کنارمان رد شد سربازان هم زیر بغلم را گرفتند و محترمانه تر مرا از پله بالا بردند. از طبقه اول که گذشتیم در پاگرد بعدی پله دوج درب وجود داشت که درب دوم را باز کردند و مرا به داخل اتاق بردند و در انتهای اتاق به زمین گذاشتند و خارج شدند. اتاق نسبتا" کوچک با کف و دیوارهای سیمانی بود. یک میز و دو صندلی در آن وجود داشت که یکی از صندلی‌ها پشت میز قرار گرفته بود. روی میز را درست نمی توانستم ببینم ولی خوب یادم هست که یک جعبه سبز رنگ با ستاره سرخ و دستگیره سیاه مثل دستگیره چرخ خیاطی مادرم روی میز قرار داشت که چند رشته سیم از آن آویزان شده بود. سرما و بوی نای اتاق حس وحشتناکی به آدم القاء می کرد. نزدیک یک ساعت آنجا بودم و در تنهایی خود به روزهایی که بر من گذشته بود فکر می کردم. چشم هایم کم کم روی هم می رفت و یک دفعه می پریدم. حس خوبی نداشتم و اضطراب و انتظار مرا از درون می خورد. در فرصتی چشم هایم را بستم و مرغ خیالم را به آسمان شهر و محله و خانه بردم....... 🔻ادامه دارد ... @Asemanihaa💟
🌸 #حدیث_روز 🌸 امام باقر علیہ السلام می فرمایند : از پیشی گیرندگان در ڪار های خیر باشید ، و گل بی خار باشید . 📙 مستدرڪ الوسائل ، ج۱۲ ، ص۲۴۱ #در_ثواب_نشر_سهیم_باشید @Asemanihaa💟
arezoye....mp3
زمان: حجم: 6.58M
🔊▶️ این قافله عزم کرببلا دارد... به بهانه برگزاری اردوی های تولید شده در واحد رسانه مجموعه راهبردی ♦️🎵صداپیشگان مهسا دوستیان،افسانه موحدی تهیه کننده:الهام معینی کیا @Asemanihaa💟
حسن روحانی سبب تقرب ما به خداست!!👀 هر چیو تو خونه نگاه میکنی میگی خدا رو شکر که قبلا خریدمش. هی خدا رو شکر میکنی...😐 زیبا نیست!؟😏 ✍🏻 @Asemanihaa💟
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
✳️ خاطرات آزاده، #داریوش_یحیی 🇮🇷 🔴قسمت پانزدهم مرا در میدانگاه یک مرکز نظامی پیاده کردند. مراسم ت
✳️ خاطرات آزاده، 🇮🇷 🔴قسمت شانزدهم .... سرما و بوی نای اتاق حس وحشتناکی به آدم القاء می کرد. نزدیک یک ساعت آنجا بودم و در تنهایی خود به روزهایی که بر من گذشته بود فکر می کردم. چشم هایم کم کم روی هم می رفت و یک دفعه می پریدم. حس خوبی نداشتم و اضطراب و انتظار مرا از درون می خورد. در فرصتی چشم هایم را بستم و مرغ خیالم را به آسمان شهر و محله و خانه بردم....... شاید تحمل شرایط سخت اسارت و توهین ها و تحقیرها در برابر آن همه نگرانی که برای مادر و خانواده ام داشتم چندان سنگین نبود. خصوصاً وقتی آن روزها را از زبان مادر می شنیدم. از خاطرات آنروزها می گفت و سختی دوری من. می گفت بعداز مفقود شدنت هر روز یک چشمم اشک بود و یک چشمم خون! افراد فامیل دائم زخم زبان می زدند که برای چقدر پول دردانه امیر را دادی دم گلوله؟ آخر در سال شصت، و در اوج مشکلات جنگی اهواز، یک ماشین‌ سنگین ارتشی در جاده اندیمشک به دزفول، پدرم را زیر گرفته بود و یک سال قطع نخاع شده بود و دیگر نان آوری نداشتیم. او در همان حال و بعد از یک سال خانواده را تنها گذاشته و به دیار باقی شتافته بود. همدم و کمک حال مادرم بودم و تنها دلخوشی او در خانه. از وقتی پدرم از دنیا رفته بود مورد توجه خاصی قرار گرفته بودم و همه به من محبت می کردند. دست نوازش بر سرم می کشیدند و نمی خواستند درد یتیمی را احساس کنم؛ چه رسد به شنیدن خبر مفقود شدنم که خیلی برایشان سنگین تمام شده بود. داغ بی خبری من از یک طرف و زخم زبان ها حسابی مادر را کلافه کرده بود. او می گفت روزی که از این وضع خسته و درمانده شده بودم، دم غروب و موقع اذان، با چشمانی پراز اشک و دلی پر از درد، زیر درخت کُنار حیاط نشستم و بی اراده شروع کردم با خدای خودم صحبت کردن. بی پروا، هرچی در دلم بود بیرون ریختم و نجوا کردم. بارها و بارها بغزم ترکید و باران اشک از چشمانم باریدن گرفت. چنان اشک می ریختم که خاکهای کنار دستم گِل شده بود. اذان که گفتند خودم را جمع کرده و به مسجد رفتم. حال خوبی نداشتم و...... آن شب با آرامشی که از خدای خود گرفته بودم خوابیدم و خواب دیدم که چند نفر از دوستانت به خانه ما آمده اند و کلی از تو صحبت کرده اند. دوستانت می گفتند "داریوش ماموریته، تمام که بشه بر می گرده." فردای آن روز که برای نماز بیدار شدم، متوجه شدم که همه خوشی شب گذشته را که خوشحالی زائدالوصفی هم بود، خوابی بیش نبوده. روز دیگری را باید در غم بی خبری تو شروع می کردم. ساعتی از صبح نگذشته برای خرید مایحتاج به بازار خیابان امام رفتم. خودم هم نمی فهمیدم چه چیزی می خرم و چه می کنم. در راه برگشت، بدون اختیار از چهارراه امام تا نبش خیابان کمپانی، زنبیل به دست پیاده آمدم. همه لحظاتم متعلق به تو شده بود و توجهی به اطرافم نداشتم. خصوصاً خوابی که در شب گذشته دیده بودم و محفلی که دوستان و همرزمانت درست کرده بودند. مردمی که متوجه وضع اسفبار من می شدند فکر می کردند که محتاجم. درست فکر می کردند. واقعاً محتاج هم بودم. محتاج پسر کوچکم که دوریت قرارم را گرفته بود و این درد را برای هیچکس نمی توانستم بیان کنم. به محض اینکه با کسی درد دل می کردم، مستقیم یا غیرمستقیم می گفت "ببین تقصیر خودته که گذاشتی به جبهه بره." در همین افکار بودم که خواستم از خیابان عبور کنم که ناگهان صدای جیغ ترمز ماشینی مرا بخود آورد...... 🔻ادامه دارد ... @Asemanihaa💟
♨️ ⭕️نقد و بررسی فعالیت های یک سال اخیر در مجموعه راهبردی فردا پنج شنبه از ساعت ۱۵،حسینیه صرافان @Asemanihaa 💟