eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
716 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
339 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم 🌹بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ 🌹 اللهم صل علی محمد و علی محمد و عجل فرجهم 🌸🍀🌸 سلام علیکم و رحمت الله و برکاته، صبحتون بخیر و شادی، پاینده و سرافراز باشید ❤️☘️❤️ ۲۸ سال، آمدن و پر کشیدنت کوتاه‌تر از همه خاطره ها بود، اما يادگار ماندگاری از تو، واسطه‌ای شد برای تحقق این سنت الهی که زمین میراث مستضعفین باشد. حضرت صاحب عصر «عج»، واپسين حجت ابدی خداوند بود که يادگار تو شد. سالروز میلاد باسعادت و سراسر نور و رحمت یازدهمین اختر تابناک آسمان امامت ولایت و پدر بزرگوار آخرین ذخیره الهی و منجی جهان حضرت بقیة الله اعظم امام زمان «عج» بر محضر مقدس فرزند عزیزش و همه شیعیان و منتظران ظهورش مبارک و تهنیت باد ✍️حبیب الله یوسفی 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
🍃خدایا... دراین روز فرخنده میلاد باسعادت امام حسن عسکری علیه السلام برای همه سلامتی، آرامش و عاقبت بخیری آرزو دارم ✨خدایا عطا کن به آنان هرآنچه برایشان خیراست و دلشان را لبریز کن ازشادی و لبانشان رابا گل لبخند شکوفا کن ✨آمیـن🤲🤲 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
💗نگاه‌خدا💗 #قسمت_پنجاه‌ امیر با دسته گل‌مریم جلو آمد. - تقدیم به همسر عزیزم - واییی امیر چه خوشگل
💗نگاه خدا💗 از خانواده‌ها خداحافظی کردیم. در چشم‌های بابا بغض را دیدم رفتم جلو بغلش کردم‌ و صورتش را بوسیدم. چقد جای مامان خالی بود .... -بابا جون عاشقتم. -سارا جان مواظب خودتون باشین. - چشم خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. رفتم خانه‌ی خودمان. خانه‌ی من و امیر. ولی زندگیمان زیر یک سقف رسما شروع شد... تصمیم گرفتیم بعد از دو روز برویم دانشگاه. یه هفته‌ای مانده بود به محرم،امیر هر شب می‌رفت به هیئت سر کوچه کمکشان می‌کرد. یک شب که امیر داشت می‌رفت هیئت، اازش خواستم که من را هم ببرد همراهش. امیر قبول کرد. یک مانتوی مشکی بلند پوشیدم با یه شال مشکی. می‌دانستم امیر دوست ندارد، موهایم پیدا باشد. رسیدیم هیئت. حال و هوای خیلی خوبی داشت. همه مشغول کاری بودند. بعضی‌ها هم زیر لب مداحی زمزمه میکردند. محسن و ساحره هم هستند. خوشحال شدم که تنها نیستم. همه خانوم‌ها چادر مشکی داشتند. کارها را انجام میدادند. یک بار از یک خانمی که اسمش طاهره بود، پرسیدم: - "طاهره خانم. سختتون نیست با چادر کارارو انجام میدین؟ چرا درش نمیارین؟" 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد....
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
💗نگاه خدا💗 #قسمت_پنجاه‌‌ویک از خانواده‌ها خداحافظی کردیم. در چشم‌های بابا بغض را دیدم رفتم جلو بغ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نگاه خدا طاهره‌خانم به‌من لبخند زد. -عزیزم!به خاطر این چادر ، چه خون‌ها که ریخته نشد! این چادر ارثیه حضرت زهراست. باید عاشقش باشی سرت کنی وگرنه زود خسته میشی و ..." کلی بامهربانی حرف زد از چادر ... حرف‌هایش قشنگ بود ، خیلی ذهنم رامشغول کرده بود. من تا الان به خاطر امیر خیلی تغییر کرده بودم بابت حجاب ولی چادر چیزی بود که به قول طاهره خانم باید عاشقش می‌شدم. سه روز مانده بود به محرم و من هنوز عاشق چادر نشده بودم. شبی که امیر می‌خواست برویم هیئت، گفتم: حالم خوب نیست نمیتونم بیام خودت برو. امیر که رفت ،رفتم سراغ چادری که مادر جون بابت کادوی دانشگاه بهم داده بود چادری که مشهد همراهم بود. برش داشتم. نگاهش کردم و گذاشتم روی سرم. یاد حرف طاهره خانم افتادم. " چه خون ها که ریخته نشد بابت این چادر..." آماده شدم. چادرم را گذاشتم روی سرم، که بروم هیئت" امیر با دیدنم چه عکس العملی نشون میده؟" نزدیک هیئت شدم که دیدم امیر داره سر در هیئت را سیاه پوش میکند. من این سمت خیابان بودم وامیر سمت دیگر. چند بار صدایش زدم به خاطر رفت و امد ماشین ‌ها، صدایم را نشنید. گوشی‌ام را دراوردم و بهش زنگ‌زدم. خیلی بوق خورد که جواب داد. - جانم سارا ؟ - امیر جان میشه این ور خیابون‌و نگاه کنی. امیر سمت من چرخید. - سارااا...وایی که چقدر ماه شدی با چادر ؛صبر کن الان میام پیشت. گوشی را قطع کردم. با ذوق نگاهم میکرد و به سمت خیابان دوید... داشتم به آمدنش نگاه می‌کردم که ناگهاااان . . . یک ماشین که با سرعت خیلی زیاد میومد . زد به امیر...😱 - وااآی خدا ... یا حسین.....یاحسین.....😭 ادامه دارد.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نگاه خدا #قسمت_پنجاه‌و‌دو طاهره‌خانم به‌من لبخند زد. -عزیزم!به خاطر این چادر ، چه خون‌ها
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نگاه خدا نفمیدم چه جوری خودم را به امیر رساندم. همه از هیئت بیرون آمدند. یکی زنگ زد به آمبولانس. صورت امیر پر از خون بود. جیغ میزدم و تکانش می‌دادم - امیر بیدار شوووو. امیر چشماتو باز کن.... منو ببین... واییی خدااایاااا. امیر..... امیر من.... عزیزدلم.... ساحره من را بغل کرد. - آروم باش. آروم‌باش. آمبولانس آمد و سوار ماشین شدیم. توی راه دستان امیر را گرفتم و می‌بوسیدم. -امیر من چشماتو باز کن ،امیر سارا میمیره بدون تو .... امیر.... رسیدیم بیمارستان. یک‌ راس بردنش اتاق عمل... -وای خدا. باز بیمارستان؟ باز انتظار پشت در؟ نشستم و فقط گریه می‌کردم. بابا رضا و مریم و بابا ،مامان امیر هم امدند. ناهید جون هی می‌زد تو سر وصورتش. - وااای پسرم..... مریم جونم امد پیش من. چی شده سارا، چه اتفاقی افتاده؟ نگاهی به چادر سرم کردم. هنوز سرم بود. مریم رابغل کردم. -همش تقصیر من بود.ای کاش نمیرفتم هیئت. ای کاش صداش نمی‌کردم. ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اینم عیدی ما سه قسمت دیگه از رمان😍👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا