👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
بدون تو هرگز « قسمت سوم » پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود،بر خلاف داماد قبلی یک مراسم عقدکنان فو
بدون تو هرگز
« قسمت چهارم »
کاری داری علی جان؟ چیزی می خوای برات بیارم؟
با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن. شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت.
- حالت خوبه؟
- آره، چطور مگه؟
- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم. نه اصلاً من و گریه؟
تازه متوجه حالت من شد. هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود. اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد. چیزی شده؟
به زحمت بغضم رو قورت دادم. قاشق رو از دستم گرفت. خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید. مردی هانیه. کارت تمومه......
چند لحظه مکث کرد. زل زد توی چشم هام.
- واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ...
با صدای بلند زد زیر خنده. با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم. رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت. غذا کشید و مشغول خوردن شد. یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه. یه کم چپ چپ زیرِ چشمی بهش نگاه کردم.
- می تونی بخوریش؟ خیلی شوره. چطوری داری قورتش میدی؟
از هیجان پرسیدنِ من، دوباره خنده اش گرفت.
- خیلی عادی. همین طور که می بینی. تازه خیلی هم عالی شده. دستت درد نکنه.
- مسخره ام می کنی؟
- نه به خدا. چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم.
جدی جدی داشت می خورد. کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم. گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب می شه. قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم. غذا از دهنم پاشید بیرون...
سریع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم. نه تنها برنجش بی نمک نبود که اصلاً درست دم نکشیده بود. مغزش خام بود. دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش. حتی سرش رو بالا نیاورد.
- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی. سرش رو آورد بالا. با محبت بهم نگاه می کرد. برای بار اول، کارت عالی بود.
اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود. اما بعد خیلی خجالت کشیدم. شاید بشه گفت برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد....
هر روز که می گذشت، علاقه ام بهش بیشتر می شد.
لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود.
چشمم به دهنش بود. تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم.
من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم، می ترسیدم ازش چیزی بخوام.
علی یه طلبه ساده بود.
می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته.
چیزی بخوام که شرمنده من بشه.
هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت. مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره. تمام توانش همین قدره. علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم. اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد. دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم.
این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد. مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی. نباید به زن رو داد. اگر رو بدی سوارت می شه.
اما علی گوشش بدهکار نبود. منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی بر می گرده، با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه.
فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم. و دائم الوضو باشم. منم که مطیع محضش شده بودم. باورش داشتم.
۹ ماه گذشت... ۹ ماهی که برای من، تمامش شادی بود اما با شادی تموم نشد...
وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد.
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده. اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت: لابد به خاطر دخترِ دخترزات، مژدگانی هم می خوای؟
و تلفن رو قطع کرد.
مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد......
مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت.
بیشتر نگران علی و خانواده اش بود و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم.
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده. تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه.
چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت. نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم.
خنده روی لبش خشک شد. با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد.
چقدر گذشت؟ نمی دونم ...
مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین
- شرمنده ام علی آقا. دختره.
نگاهش خیلی جدی شد. هرگز اون طوری ندیده بودمش.
با همون حالت، رو کرد به مادرم. حاج خانم، عذر می خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید.
مادرم با ترس، در حالی که زیر چشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون.
اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش. دیگه اشک نبود با صدای بلند زدم زیر گریه.
#بدون_تو_هرگز
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🍎🍏🍂━━━┓
@Bsoye_salamti
┗━━━🍂🍏🍎🍃━━━┛
#فرزندپروری
✍به جای «اگر» بگویید «وقتی»...
وقتی از کودک درخواستی دارید؛
❗️ به جای گفتن «اگر» مسواکت را بزنی برایت کتاب میخوانم.
✍بگویید: «وقتی» مسواکت را زدی برایت کتاب میخوانم.
📚اگر مشقهایت را بنویسی به پارک میرویم
✍بگویید: وقتی مشقهایت را نوشتی به پارک میرویم.
✔️با تغییر در صحبت و درخواستتان، کودک آن کار یا رفتار را انجام میدهد.
البته بدون بحث و مشاجره.
#تربیت_کودک
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🍎🍏🍂━━━┓
@Bsoye_salamti
┗━━━🍂🍏🍎🍃━━━┛
2.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طبیعت زیبای سد سیمره از فراز کوهها
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
8.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌎 اینجا ساحل صخره ای نایبندِ، این ساحل زیبا وقتی دریا موج میشه و موجا ب صخره ها برخورد میکنن زیبایی عجیبی پیدا میکنه. بیاین باهم رنگین کمان رو ببینیم
خلیج نایبند 35 کیلومتری عسلویه تنها پارک ملی دریایی ایران است نزدیکترین روستا به خلیج نایبند روستای هاله است،
این پارک ملی شامل خلیج نایبند، جنگلهای حرا و دماغه است. خلیج نایبند هم ساحل صخره ای داره وهم شنی و شنهای این قسمت سفید رنگ است و آب به قدری زلال است که نمونه اش را در جای دیگری ندیده بودم#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
این پل مرز بین دو تا کشوره!
🔹جزیره بزرگه که خونه توشه مال کاناداست و جزیره کوچیکه که حیاط همون خونهاس مال آمریکاست!
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
🌎کوه یخی به شکل قارچ...!
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
2.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جزیره بالی بینظیره😍
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛