🖼هرروز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم:
🪧تقویم امروز:
📌 چهارشنبه
☀️ ۱۶ خرداد ۱۴۰۳ هجری شمسی
🌙 ۲۷ذی القعده ۱۴۴۵ هجری قمری
🎄 5 ژوئن 2024 میلادی
📖حدیث امروز:
🌹امیرالمومنین عليه السلام :
هر كه به مردم نيرنگ بزند خداوند سبحان نيرنگ او را گريبان گير خودش مى كند .
مَن مَكرَ بالنّاسِ رَدَّ اللّهُ سبحانَهُ مَكرَهُ في عُنُقِهِ .
📗غررالحكم ،ح۸۸۳۲
🔖مناسبت امروز:روز جهانی محیط زیست
4.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام همه زندگیم 🥺💔
صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚
🍃رو به شش گوشهترین
قبلهی عالم
هر صبح بردن نام
حسیـــن بن علی میچسبد:
چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست
اَبــاعَبـــــدالله...
هرکسی داد سَلامی به تو
و اَشکَش ریخت ،،،
او نَظـَرکَــردهی زَهــراست...
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
وعَلی العباس الحسُیْن...
ارباب بيکفن ســــــــلام...
#صبحم_بنامتان_اربابم
🟪 چگونگی تقویت اعتماد به نفس نوجوانان
✔️آگاهی از مهارت و توانمندیها تعیینکننده میزان اعتمادبهنفسه. کمک کنید نقاط قوت و ضعفش رو بشناسه. روی تواناییها تمرکز کنه و نقاط ضعفش رو بپذیره ولی برای پیشرفت تلاش کنه. بگید انسانها مجموعهای از ضعفها و قوتها هستن.
✔️با همسالان مقایسه اش نکنید؛ کمک کنید خودش هم این کار رو نکنه. بگید افراد مختلف نقاط قوت متفاوتی دارن. ممکنه نقاط قوت یه آدم ضعف های یکی دیگه باشه و برعکس. بهترین رقیب او خودشه. مدام در تلاش باشه تا بهتر از دیروزش باشه.
✔️ البته الگو گرفتن با مقایسه کردن متفاوته. می تونید با مثال زدن افراد موفق بهش انگیزه بدید اما این کار باید به صورت درست انجام شه. بگید ازش حمایت می کنید؛ وقتی ببینه بهش باور دارید او هم به تواناییهاش باور کرده و با اعتماد به نفس بیشتر به تلاش ادامه می ده.
🍃دکترعلیرضاتبریزی
#درمان_یبوست_نوزادان
🔘✍نسخه آیت الله ضیایی
👶درمان یبوست نوزادان:
✅1ـ شربت أنجیر که با قند درست شود؛ زیرا انجیر ملیّن است و با قند که درست شود مسهل میشود، حال اگر 9 روز یا 25 روز شکم بچه کار نکرده، روزی 3 مرتبه یعنی صبح، ظهر، شب یک قاشق چایخوری از این شربت داده شود، [توجّه: گوشت (پیوره) و دانۀ انجیر به نوزاد داده نشود]،
✅2ـ نصف قاشق چایخوری روغن بادام درختی شیرین طبیعی
✳درمان یبوست کودکان:
✅1ـ صبح: شربت یا مربّای انجیر که با قند درست شده، یک قاشق غذاخوری،
✅2ـ ظهر: یک خوشه انگور تازه که با هستۀ آن بجود و بخورد یا یک استکان آب انگور طبیعی تازه که با هستۀ خُرد شدۀ آن مخلوط شده بخورد،
✅3ـ شب: مخلوط نصف قاشق چایخوری پودر گلبرگ گل محمّدی و نصف قاشق چایخوری پودر گُل ختمی خبّازی در یک استکان دوغ شیرین کم چرب،
✅4ـ همچنین خوردن گلابی، هلو، کاهو، مغز کیوی، مغز خیار مفید است،
✅5ـ آب خوردن، آبجوش ولرم خوردن،
✅6ـ یک تا سه قاشق چایخوری روغن بادام درختی شیرین
استاد محسن فرهمند آزاددعای عهد.mp3
زمان:
حجم:
9.72M
🌸 دعای عهد
#قرار_صبحگاهی
🦋هدیه به مادر امام زمان
✨🕊الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🕊✨
🌼 دعای عهد با #امام_زمان عج
✨قرار تجدید بیعت با امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف ✨
═══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══
🌺🌸🌺🌸🌺
✨از امام صادق (ع)روایت است:
⚡️هرکہ چهل صباح دعای عهد رو بخواند، از یاوران حضرت مهدی (عج)باشد واگر پیش از ظهور آن حضرت بمیرد، خدا او را از قبر بیرون آورد تا در خدمت آن حضرت باشد وحق تعالی بہ هر ڪلمہ هزار حسنه او را ڪرامت فرماید وهزار گناه از او محو نماید⚡️
#دعای_عهد
⛅️آغاز روز با دعای دلنشین عهد⛅️
☘🌹☘🌹☘
بسم اللّه الرحمن الرحيم
اَللّـهُمَّ رِبَ النّورِ الْعَظيمِ، وَرَبَّ الْكُرْسِيِّ الرَّفيعِ، وَرَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَمُنْزِلَ التَّوْراةِ والإنجيل وَالزَّبُورِ، وَرَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَمُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظيمِ، وَرَبَّ الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبينَ والأنبياء وَالْمُرْسَلينَ، اَللّـهُمَّ اِنّي اَسْاَلُكَ بِوَجْهِکَ الْكَريمِ، وَبِنُورِ وَجْهِكَ الْمُنيرِ وَمُلْكِكَ الْقَديمِ، يا حَيُّ يا قَيُّومُ اَسْاَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذي اَشْرَقَتْ بِهِ السَّماواتُ وَالاَْرَضُونَ، وَبِاسْمِكَ الَّذي يَصْلَحُ بِهِ الاَْوَّلُونَ والآخرون، يا حَيّاً قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ وَيا حَيّاً بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ وَيا حَيّاً حينَ لا حَيَّ يا مُحْيِيَ الْمَوْتى وَمُميتَ الاَْحْياءِ، يا حَيُّ لا اِلـهَ اِلّا اَنْتَ، اَللّـهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الاِْمامَ الْهادِيَ الْمَهْدِيَّ الْقائِمَ بأمرك صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِ و عَلى آبائِهِ الطّاهِرينَ عَنْ جَميعِ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ في مَشارِقِ الاَْرْضِ وَمَغارِبِها سَهْلِها وَجَبَلِها وَبَرِّها وَبَحْرِها، وَعَنّي وَعَنْ والِدَيَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللهِ وَمِدادَ كَلِماتِهِ، وَما اَحْصاهُ عِلْمُهُ وأحاط بِهِ كِتابُهُ، اَللّـهُمَّ اِنّي اُجَدِّدُ لَهُ في صَبيحَةِ يَوْمي هذا وَما عِشْتُ مِنْ اَيّامي عَهْداً وَعَقْداً وَبَيْعَةً لَهُ في عُنُقي، لا اَحُولُ عَنْها وَلا اَزُولُ اَبَداً، اَللّـهُمَّ اجْعَلْني مِنْ اَنْصارِهِ وأعوانه وَالذّابّينَ عَنْهُ وَالْمُسارِعينَ اِلَيْهِ في قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلينَ لأوامره وَالُْمحامينَ عَنْهُ، وَالسّابِقينَ اِلى اِرادَتِهِ وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْهِ، اَللّـهُمَّ اِنْ حالَ بَيْني وَبَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذي جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِكَ حَتْماً مَقْضِيّاً فأخرجني مِنْ قَبْري مُؤْتَزِراً كَفَنى شاهِراً سَيْفي مُجَرِّداً قَناتي مُلَبِّياً دَعْوَةَ الدّاعي فِي الْحاضِرِ وَالْبادي، اَللّـهُمَّ اَرِنيِ الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ، وَالْغُرَّةَ الْحَميدَةَ، وَاكْحُلْ ناظِري بِنَظْرَة منِّي اِلَيْهِ، وَعَجِّلْ فَرَجَهُ وَسَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وأوسع مَنْهَجَهُ وَاسْلُكْ بي مَحَجَّتَهُ، وَاَنْفِذْ اَمْرَهُ وَاشْدُدْ اَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّـهُمَّ بِهِ بِلادَكَ، وَاَحْيِ بِهِ عِبادَكَ، فَاِنَّكَ قُلْتَ وَقَوْلُكَ الْحَقُّ : (ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ اَيْدِي النّاسِ) فَاَظْهِرِ الّلهُمَّ لَنا وَلِيَّكَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِكَ حَتّى لا يَظْفَرَ بِشَيْء مِنَ الْباطِلِ إلّا مَزَّقَهُ، وَيُحِقَّ الْحَقَّ وَيُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اَللّـهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِكَ، وَناصِراً لِمَنْ لا يَجِدُ لَهُ ناصِراً غَيْرَكَ، وَمُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ اَحْكامِ كِتابِكَ، وَمُشَيِّداً لِما وَرَدَ مِنْ اَعْلامِ دينِكَ وَسُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَاجْعَلْهُ اَللّـهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِن بَأسِ الْمُعْتَدينَ، اَللّـهُمَّ وَسُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّداً صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ بِرُؤْيَتِهِ وَمَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِكانَتَنا بَعْدَهُ، اَللّـهُمَّ اكْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الاُْمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَعَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، اِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعيداً وَنَراهُ قَريباً، بِرَحْمَتِـكَ يـا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ .
☘🌹☘🌹☘
سه مرتبه میگویی : اَلْعَجَلَ الْعَجَلَ يا مَوْلاىَ یاصاحب الزمان
التماس دعا
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
2.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💍از ازدواج ترس دارم و همه خواستگارام رو رد کردم!
❓چطور این ترسو از بین ببرم.
📣پاسخ حجت الاسلام قدوسی
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت112 بعد دوباره پیام فرستاد: –راستی ترم تابستونی برمی
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت113
ــ قراردادمون تموم شد.
لب تاب را خاموش کردو سرجایش گذاشت و گفت:
–مرد خوبیه، دلم می خواد بعد از عقدمون بریم خونش تا ازش تشکر کنم. بعد نگاهی به من انداخت.
–یه جورایی شبیهه توئه.
از وقتی باهات حرف زد کوتاه امدی و رضایت دادی، اگه می دونستم اینقدر قبولش داری زودتر این کارو می کردم.
در دلم گفتم: "بریم تشکر کنیم که بیشتر دق بخورد. "
منتظر جوابی از طرف من بود که گفتم:
– بله، قبولش دارم، مثل یه شاگردی که معلمش رو قبول داره.
با تعجب گفت:
–معلم؟
ــ بله. تو این یک سال خیلی چیزها ازشون یاد گرفتم.
به روبرو چشم دوخت و گفت:
– چی؟
–مثلا این که همیشه و در همه حال خدا رو شکر کنم.
متفکر گفت:
– شکر خوبه، ولی گاهی واقعا نمیشه.
–چرا؟
–خب گاهی آدم از کارهای خدا لجش میگیره، چطوری شکر کنه. مثلا اگه الان بهت بگن، مثلا دور از جون، مامانت فوت شده، می تونی خدارو شکرکنی؟
باتعجب نگاهش کردم و او ادامه داد:
– گفتم دور از جون. ببین تو فقط حرفش رو شنیدی اینطوری شدی چه برسه به این که اتفاق بیفته.
ــ چطوری شدم؟ از حرفتون تعجب کردم دیگه.
ــ یعنی اگه اون اتفاقی که گفتم بیوفته خداروشکر می کنید؟
فکری کردم وگفتم:
– توی بلا که باید صبر کرد. منم سعی می کنم صبر کنم. بعدشم شکر به خاطر این که تونستم صبر کنم.
با تعجب گفت:
– یعنی می خوای بگی بی تابی نمی کنی؟ عصبانی نمیشی؟ خیلی با کلاس و صبورانه میشینی خداروشکر می کنی؟
ــ از حرفش لبخندزدم.
– انشاالله که هیچ وقت این اتفاق نمیوفته ولی اگرم خدایی نکرده بیوفته، چرا منم گریه می کنم و شاید از غصه دق کنم چون خیلی دوسش دارم. ولی سعی می کنم قبول کنم که خدا این سرنوشت رو برام رقم زده و منم باید راضی باشم. ولی در عین حال گریه هم می کنم چون دلم براش تنگ میشه.
از حرف خودم غصه ام گرفت آخه این چه مثالیه که میزنه. دلم واسه مادرم تنگ شد.
سرم را پایین انداختم و در افکارم غوطه ور شدم.
نگاه سنگینش را احساس میکردم.
ــ راحیل خانم.
ــ بله.
ــ ببخش که ناراحتت کردم، تو حتی از تصورش اینقدر به هم ریختی. حرفات من رو یاد او قضیه ی عالم بی عمل انداخت، خیلی ها رو دیدم حرف خوب می زنن منظورم شما نیستید ها، ولی وقتی دقیقا خودشون تو اون شرایط قرار می گیرند...
حرفش را نصفه ول کرد، شاید ترسید دوباره ناراحت بشوم. به نظرم تا حدودی درست می گفت.
به مغازه هایی که نور چراغ هایشان همه جا را روشن کرده بود نگاهی انداختم و یک لحظه به این فکر کردم که نزدیک اذان است و من هنوز خانه نیستم. یا جایی که بتوانم نمازم را بخوانم.
گفتم:
–حرف شماهم من رو یاد یه مطلبی انداخت که یه نویسنده کلمبیایی نوشته بود. می گفت:
"ده درصد از زندگی، چیزهایی است که برای انسان هااتفاق می افتد و نود درصد، آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند."
شاید اون عالم بی عملی که شما ازش حرف می زنید یاد نگرفته که چطوری باید عمل کنه.
شاید زندگی یه هنره، یه مهارته، که باید یاد گرفت.آرش گفت:
–خب این وظیفه ی عالمه که بهمون یاد بده دیگه، نه این که خودشم بلد نباشه. بعد ماشین را روشن کردو راه افتاد. بلافاصله از گوشیام صدای اذان مغرب بلند شد.
با استرس گفتم:
– اذان شد. حرف آرش وجدانم را بیدار کرده بود من عالم نبودم ولی بی عمل بودم. صدای اذان در گوشم فریاد میزد که اشتباه کردم. آرش فقط خواستگارم بود، محرمم نبود. من دوباره اشتباه کردم. باید خودم را به سجاده می رساندم. فکر کردم به آرش بگویم مرا به مسجدی برساند، ولی نتوانستم.باتمام شدن اذان آرش گفت:
–بریم یه چیزی بخوریم؟
دست پاچه گفتم:
– نه، ممنون، من باید زود برسم خونه.
ــ بعدش می رسونمت دیگه.
ــ آخه یه کار واجب دارم باید زودتر برم خونه.
متفکر شدو به جلو خیره شد. به دقیقه نکشید که ماشین را نگه داشت وپیاده شد.
متعجب نگاهش کردم، ماشین را دور زدو در سمت من را باز کردو گفت:
–لطفا پیاده شو. وقتی نگاه متعجبم را دید ادامه داد:
– چند قدم اونورتر "اشاره کرد به پشت ماشین،" اول کوچه، یه مسجده. تا تو بری نمازت رو بخونی منم میرم یه چیزی می خرم که با هم بخوریم، بابت شیرینی عمو شدنم.
تعحب زده وناراحت از افکاری که در ذهنم بود پیاده شدم و سعی کردم با خوشحالی تشکر کنم. بعد طرف مسجد راه افتادم.
آرش ایستاده بود و مات تغییر ناگهانی رفتارم شده بود.همین که جلوی در مسجد رسیدم نگاهی به پشت سرم انداختم. آرش نبود، حتما رفته بود چیزی بخرد.
فوری خودم را به سر خیابان رساندم و با گفتن کلمه ی معجزه آسای دربست اولین تاکسی را متوقف کردم و سوار شدم.
برای آرش هم پیام دادم.
–ببخشید، من رفتم خونه، نتونستم بمونم. لطفا ناراحت نشید. اجازه بدید وقتی محرم شدیم خودم شیرینی عمو شدنتون رو ازتون میگیرم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت113 ــ قراردادمون تموم شد. لب تاب را خاموش کردو سرج
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت114
گوشیام را سر دادم داخل کیفم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم.
شاید چون برای آرش این دیدارها، بیرون رفتن ها عادی بود، روی من هم تاثیر گذاشته بود.
من به جز آقای معصومی با هیچ مرد دیگری اینطور راحت، هم کلام نشده بودم.
نباید تقصیر آرش بیندازم. خودم باید حواسم باشد. چه کنم که گاهی علاقه باعث میشود زیاد به خودم سخت نگیرم و می دانم اولین کسی که در این رابطه آسیب میبیند خودم هستم.
حالا اگر به هزار دلیل ازدواج من و آرش میسّر نشد تکلیف چیست؟ می توانم این همه خاطره و احساسی که خودم باعث به وجود آمدنشان هستم را دور بیندارم.
گوشیام زنگ خورد.
مادر نگران شده بود.
–دارم میام مامان جان، تو تاکسیام.
نتوانستم به مادر بگویم که با آرش بودم. چون مطمئنم ناراحت میشد و میگفت، مواظب نیستی.
–تاکسی؟ مگه با مترو نمیای؟
سکوت کردم و مدام در ذهنم دنبال حرفی میگشتم که نه راست باشد نه دروغ.
–با مترو بودم.
–خب؟
با مِن ومِن گفتم:
–راستش یه اتفاقی افتاد که الان با تاکسی دارم میام.
صدایش نگران شد.
–چی شده راحیل؟ تصادف کردی؟
بیچاره مادرم آنقدر پر از اعتماد است که...
–راحیل حرف بزن. چیزی شده؟
–نه مامان، من حالم خوبه. دیگر چاره ایی نداشتم. باید میگفتم تا از نگرانی بیرون بیاید خودم هم آرام شوم. صدایم را آرامتر کردم و دستم را دور گوشی و دهانم گرد کردم، تا راننده ی تاکسی نشنود. ماجرا را برایش تعریف کردم و بعد گفتم:
–مامان نمیدونم چیکار کنم، گاهی پیش میاد نمیشه کاریش کرد. امروز خیلی تصادفی آرش نزدیک همون ایستگاهی بود که منم بودم. جلو خواستش نتونستم مقاومت کنم.
معلوم بود مادر از کارم خوشش نیامده است.
بعداز کمی سکوت گفت:
– میتونی از این به بعد همه ی تقصیرها رو بنداز گردن من، بگو مامانم اجازه نمیده تا محرم نشدیم با هم بیرون بریم.
بعد صدایش جدیتر شد.
–اصلا از طرف من این پیغام رو بهش بده، واقعیته، من راضی نیستم.
–چشم مامان جان.
بعد از قطع تماس بلافاصله دوباره گوشیام زنگ خورد. این بار آرش بود.
حتما خیلی ناراحت شده.
–بله.
–راحیل حالت خوبه؟ این پیامه چیه؟ من بستنی خریدم با هم بخوریم. کجا رفتی؟
–ببخشید آقا آرش، راستش نتونستم بمونم. شما حق دارید ناراحت بشید، من از اول اصلا نباید باهاتون میومدم.
بعد حرفهای مادر را هم برایش توضیح دادم.
کمی مکث کردو گفت:
–نماز نخونده رفتی؟
–بله، میرم خونه میخونم. دوباره عذر خواهی کردم و او پرسید:
–یعنی رفتنت یهو از نماز خوندنت هم واجب تر شد؟
–چند دقیقه ی دیگه میرسم خونه میخونم.
–آخه تو که خیلی برات مهم بود سروقت نمازت رو بخونی، چی شد؟
–چون حرفت باعث شد فکر کنم منم عمل ندارم، فقط حرف میزنم.
–نه اینطور نیست، من اصلا منظورم تو نبودی. همین که اینقدر به خودت زحمت میدی هر دفعه اذان میگه فوری نمازت رو میخونی، خب خیلی خوبه. تازه جالب تر این که لذتم میبری از این کار.
احساس کردم برای جبران حرفی که زده بود این حرفها را میزند. برای همین گفتم:
ــ آخه کی از یه کار تکراری و خسته کننده لذت می بره؟
ــ یعنی چی؟ خب پس چرا نماز می خونی؟
ــ چون از خدا می ترسم. ترس دارم از این که دستورش رو گوش نکنم. وقتی به عظمتش فکر می کنم، اونقدر خودم رو کوچیک میبینم که دیگه مگه جرات میکنم نسبت به حرفهاش بیتوجه باشم.
با حیرت، دوباره پرسید:
– اگه می خوای دستور گوش کنی چرا اینقدر برات مهمه که اول وقت باشه. دیرترم بخونی که خدا قبول میکنه.
ــ بله، خدا اونقدر مهربونه که ما هارو همه جوره قبول می کنه، ولی اول وقت خوندن، مودبانه تره دیگه. مثلا وقتی شما به کسی کاری میگید که انجام بده وقتی سریع بدونه بهونه انجام بده خوشحال میشید یا مدام بهونه بیاره و گاهی هم انجام نده؟ بعدشم اینجوری بیشتر میتونم توجه خدا رو به خودم جلب کنم.
ــ آخه گاهی واقعا سخته، بخصوص نماز صبح.
آهی کشیدم و گفتم:
–آخ آخ، نماز صبح رو که نگو، بخصوص اگه شبم دیر خوابیده باشی، مگه این پلک ها رو می تونی از هم بازشون کنی.
پوفی کردو گفت:
– خدا که نیازی به نماز ما نداره.
ــ خدا که از همه چیز بی نیازه...به نظرم به خاطر خودمونه. فکر کنم اگه اینجا که خدا میگه نماز بخون و یه کار تکراری رو هی هر روز انجام بده حرفش رو گوش کنیم. خب برامون یه تمرینی میشه جاهای دیگه هم حرفش رو گوش می کنیم. مثلا وقتی میگه حرف پدرو مادرت رو گوش کن، دیگه وقتی یه جاهایی بهمون حرف زور میزنن براشون شاخ و شونه نمی کشیم و می گیم چشم.
–راحیل تو چه ذهن خلاقی داریا، چطوری همه اینارو به هم ربط میدی.
–آقا آرش، تو این دنیا همه چی به هم ربط داره.
انگار حرفهایم توجه راننده تاکسی را جلب کرده بود، چون مدام از آینه متفکر نگاهم می کردو من هم هر لحظه سعی می کردم آرامتر حرف بزنم.
منطق سرش میشه، خودت رو نگاه نکن
✍#بهقلملیلافتحیپور
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت114 گوشیام را سر دادم داخل کیفم و سرم را به پشتی صن
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت115
*آرش*
یک هفته بیشتر به تمام شدن مهلتی که با راحیل گذاشته بودیم نمانده بود.
استرس داشتم. دیگر آنقدر برای کیارش پیغام و پسغام فرستاده بودم خسته شده بودم. البته آن آتش روزهای اول دیگر فروکش کرده بود، ولی هنوز هم رضایت نداشت. مادر راحیل هم گفته بود که در مراسم خواستگاری باید برادرم هم باشد.
مژگان در این مدت خیلی کمکم می کرد و به گفته ی خودش مدام با کیارش صحبت می کرد، ولی نمی دانم چطور حرف میزند که چندان تاثیری نداشت، البته خودش هم هر دفعه می گفت:
– موافق این ازدواج نیستم، فقط به خاطر تو دارم کمکت می کنم.
وقتی اولین بار عکس ناواضح راحیل را روی صفحه ی لب تابم دید، با تعجب گفت:
– آرش، برام جالبه که از یه دختر این تیپی خوشت امده. بعد زیر لبی ادامه داد:
–البته بعد از ازدواج تغییر می کنه.
– ولی اون خیلی سر سخته، به نظر نمیاد اهل تغییر باشه. ازم قول گرفته، بعدها کاری به اعتقادات و پوشِشش نداشته باشم.
مژگان پوزخندی زدو گفت:
–یه دوسه بار تیپ زدن من رو ببینه تحت تاثیر قرار می گیره بابا، تواین دخترارو نمی شناسی. بخصوص چشم و هم چشمیه جاریا که بیاد وسط همه چی قابل تغییر میشه.
من برام مهم نبود راحیل چادر سرش کند یا نه، ولی دلم می خواست اگرقصد کنار گذاشتن چادرش را دارد قبل از دیدن مژگان این کار را انجام دهد. خیلی برایم اُفت داشت حرفهای مژگان اتفاق بیوفتد.
ــ آرش.
ــ هوم.
ــ تو از چیه این دختره خوشت امده؟ توی این عکس که قیافش مشخص نیست ، یعنی اینقدر خوشگله؟
لبخند زدم.
–جذب این اخلاقش شدم که پسرارو آدم حساب نمیکنه، جذب وقارو متانتش.
پوزخندی زد.
–بشین بابا، تحت تاثیری ها... تا همین چند وقت پیش با هر دختری اینورو اونور می رفتی این چیزام برات مهم نبود، حالا چی شده؟ جو گیر شدی؟ اصلا همین دختره چی بود اسمش؟...همون که همیشه تو اکیپتون بودو آویزون تو بود.
ــ کدوم؟
کلافه گفت:
–بابا همون که یه بارم من وکیارش باهاتون امدیم رفتیم کوه، همراهتون بود دیگه، که گفتی همکلاسیمه، همش هم با تو می پلکید.
ــ سارارو می گی یا سودابه رو؟
نوچ نوچی کردو گفت:
وای آرش، اونقدر زیادن که حتی نمیدونی کدوم رو میگم؟
همون که گفتی هم کلاسیمه.
–اون ساراس. سودابه هم دانشگاهیمه. –آره همون، رابطهی توو راحیل رو می بینه چیزی نمیگه؟ گفتم:
–چی بگه؟ ما فقط باهم همکلاسی هستیم، اگه باهم بیرونم رفتیم رو همون حساب بوده، تازه چه اون چه هر دختر دیگهایی که قبلا باهاشون بیرون رفتم، من ازشون نخواستم، خودشون خواستن منم قبول کردم. اکثر مهمونی یا بیرون رفتن هامونم دسته جمعی بوده، به جز چند مورد.
بعد اخمی کردم.
– تو در مورد من چی فکر کردی مژگان؟
من تا حالا با هیچ دختری در مورد ازدواج حرف نزدم.
با خودم فکر کردم، شایدم مژگان راست میگوید، نکند سارا پیش خودش فکرهایی کرده، چون جدیدا سر سنگین شده، آن روزهم گفتم زنگ بزند به راحیل خوشش نیامد و اخم و تَخم کرد.
حرف مژگان رشته ی افکارم را پاره کرد.
ــ ولی به نظرم سارا از تو خوشش میومد.حتما الان جیک تو جیک شما رو می بینه داره دق می خوره.
از حرفش خنده ام گرفت.
– جیک تو جیک کجا بود بابا، ما اصلا با هم حرف نمی زنیم. فکر کردی من بهش گفتم می خوامت اونم چسب شده به من؟
چند بار با کلی خواهش و تمنا تازه اونم به قصد آشنایی و ازدواج باهم حرف زدیم. باورت میشه ما اصلا به عنوان همکلاسی هم باهم حرف نمی زنیم، مگر ضروریات، یا من یه کلکی سوار کنم بتونم باهاش حرف بزنم و ببینمش.
یعنی همه ی فکر و ذکرم شده چطوری و کجا و تو چه زاویه ایی وایسم که بتونم رودر رو ببینمش. اولش که جواب منفی داد کلا، حتی جواب پیامم نمیداد. ولی از وقتی با یکی که قبولش داره حرف زدم و اون ازش خواسته، کوتا امده.
با چشم های گرد شده پرسید:
–یعنی الانم تو دانشگاه تو رو می بینه حرف نمیزنه؟
ــ حرف که نه، ولی سلام می کنه و لبخند میزنه، واسه همین لبخندش لحظه شماری می کنم. البته خیلی کم همدیگه رو می بینیم، دانشگاه ترم تابستونی فقط هشت واحد ارائه داده. واسه همین دو روز بیشتر نمیریم دانشگاه.
ــ حالا درس خونه؟
ــ خیلی ... نمره هاش رو که دیدم اصلا موندم. تازه اکثر ترم هاشم فشرده واحد برداشته بود.
مژگان رفت تو فکر و حرفی نزد. فکر کنم حس حسادت جاری بودنش فعال شد. البته خودشم تحصیلکرده بود. حالا چرا درس و مشق راحیل براش سوال شده بود، خدا بخیر کنه.
بامهربونی گفتم:
– حالا اگه می خوای جاری داربشی باید حسابی مخ اون شوهر لج بازت رو بزنی. چون دیگه وقت نداریم.
صورتش را مچاله کردو گفت:
–دیگه نمی تونم، چقدر حرف بزنم بابا، عصبیه، تا حرفش رو می زنم می پره بهم.
ــ ای بابا، خب یه جوری باهاش حرف بزن کوتا بیاد دیگه...میگن خانم ها لِم شوهراشون رو بلدن یه کم...
حرفم را برید.
– نه بابا، این برادر شما نه لِم داره نه