eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
715 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
339 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت190 –نمیفهمی، یا خودت رو زدی به اون راه؟ –به کدوم راه؟ کامل نشست و
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 موقع جمع کردن سفره مژگان هم به آشپزخانه آمد و کمک کرد. این برای من وفاطمه عجیب بود. کارها که تمام شد، فاطمه گفت؛ –بیابریم توی اتاق. همین که خواستیم برویم باشنیدن صدای عمه مکث کردیم. –فاطمه، مادر حاضرشوکم‌کم بریم. –چشم. فاطمه زیپ چمدان را بست و روی تخت نشست. چادر تا شده اش را روی پاهایش گذاشت و با اکراه نگاهش کرد. –چیه؟ چراعین طلبکارها نگاش می کنی. مستاصل نگاهم کرد. –نمی دونم چیکار کنم. فهمیدم با چادرش درگیر است. –با نامزدت درموردش صحبت کردی؟ –اهوم، میگه حجاب برام مهمه، ولی حتما نباید چادر باشه. الان مشکل من مامانمه. –یعنی به زور مامانت چادر سر میکنی؟ –نمیشه گفت به زور، ولی اگه سر نکنم ناراحت میشه. یه مدت کوتاهی که حجاب نداشتم خیلی زجرش دادم. نمی خوام از دستم ناراحت بشه، اون زحمت من رو زیاد کشیده، همیشه احترامش رو داشتم. اون فکر می کنه اگه چادر سرم نکنم براش ارزش قائل نشدم. –خب باهاش صحبت کن، عمه، زن باتجربه و فهمیده‌اییه، من مطمئنم اگه باهاش منطقی صحبت کنی قبول می کنه. چادر را روی تخت پرت کرد. – باید بهش عادت کنم. چاره‌ایی ندارم. –نه فاطمه جان این کار رو نکن. –پس چیکار کنم؟ – به نظر من اگه نمی خوای دوباره اشتباه قبلت تکرار بشه بزارش کنار، اگه تو چادر بخوای باید خودت قبولش کنی باید حس کنی بخشی از وجودته، تا چیزی برات ارزش نشه ازش لذت نمیبری، اگه یه روز فقط به خاطر خدا دوسش داشتی سرت کن. اون وقته که توی گرمای چهل درجه‌ی شهرتونم راحت باهاش کنار میای. اینجوری زورکی سر کردن ممکنه باعث بشه از همه طلبکار بشی. یا شاید از بقیه که حجاب ندارن متنفر بشی. چون با خودت میگی من به خودم اینقدر سختی میدم ولی بقیه خوشن. عین خیالشونم نیست. –ولی اگه الان بدون چادر برم بیرون که مامانم جلوی دیگران احساس حقارت می کنه. –خب الان بپوش که اون بنده خدا هم شوکه نشه، بعد که رفتید شهرتون کم‌کم باهاش صحبت کن بهش آمادگی بده. خلاصه دل مادرتم به دست بیار دیگه... با صدای آرش بلند شدم و رفتم جلوی در اتاق. –می خوام عمه اینارو ببرم راه آهن، میای باهم بریم؟ –آره، فقط چند دقیقه صبرکن آماده بشم. همه ایستاده بودند. عمه یکی یکی از همه خداحافظی می‌کرد. من هم از همه خداحافظی کلی کردم که بروم. زن عموی آرش به طرفم امد و گفت: –راحیل جان تا شما برگردید ما رفتیم صبر کن ببوسمت و خداحافظی کنیم بعدبرو. زن عمو تیپش شبیهه مادر شوهرم بود. موهای یخی رنگش را از کنار شال مشگی‌اش بیرون گذاشته بود و این تضاد رنگ، و آرایش ملایمش زیبایی خاصی به صورتش داده بود. زن با شخصیت و دوست داشتنی بود. مشتاقانه بغلم کرد و همانطور که می بوسیدم گفت: –دعا کن خدا به منم دوتا عروس، خانم مثل خودت بده. از حرفش خجالت کشیدم. گفتن این حرف بین این جمع، فقط آتش حسادت را شعله ور تر می‌کرد. بدون این که سرم را بالا بیاورم دوباره خداحافظی کردم و به طرف در رفتم. در سالن راه آهن موقع خداحافظی عمه رو به آرش کرد و گفت: –عمه جان، به ما سر بزنید، توام مثل اون داداش از دماغ فیل افتادت نباشیا، چند وقت دیگه مادر و نامزدتم بردار بیایید پیش ما. نگاهی به آرش کردم، از حرف عمه لبخند به لبش امد. –چشم عمه، مزاحم می شیم. آرش امروز برعکس روزهای قبل موهایش را بالا داده بود و شلوار و تیشرت جذب پوشیده بود. خیلی خوش تیپ شده بود. ولی من همان لباس پوشیدنهای ساده و مردانه اش را بیشتر می پسندیدم. بالاخره عمه و فاطمه راهی شدند و ما به طرف در خروجی راه افتادیم. احساس تشنگی کردم. چشم چرخاندم که ببینم آب سرد کن می‌توانم پیدا کنم. –دنبال چی می گردی؟ تشنمه، میخوام ببینم اینجا آب سرد کن هست. آرش هم نگاهی به اطراف انداخت و گفت: –ولش کن بریم آب معدنی بگیریم. در مسیر چشمم به یک آب سرد کنی افتاد. –ایناهاش، توام می‌خوری؟ –حالا تو بخور. لیوان مسی که همیشه توی کیفم داشتم را درآوردم و همانطور که از آب پرش می کردم فکر شیطنت باری از ذهنم گذشت. به اصرار زیاد من، اول آرش آب خورد و بعد من خوردم. دوباره لیوان را پر از آب کردم و گفتم بریم. آرش مشکوک به لیوان پر از آب نگاه کرد. –چرا نمی خوری؟ –از سالن بریم بیرون می خورم. زیر چشمی کنترلم می‌کرد. از سالن که خارج شدیم گفت: –بخور دیگه. نگاهی به لیوان انداختم و مکث کردم. –راحیل چه فکری تو سرته؟ جلو جلو رفتم که جای مناسب پیدا کنم و آب را روی سرش بریزم و فرار کنم. از پشت صدایم کرد. –راحیل ماشین اینوره کجا میری؟ چرا نزدیکم نمی‌آمد، نکند فکرم را خوانده. ترجیح دادم خودم را به نشنیدن بزنم تا مجبور شود نزدیکتر بیاید. صدای قدمهای بلندش می‌آمد، همین که نزدیکم شد برگشتم و لیوان آب را روی صورتش پاشیدم. ولی بادیدن مرد پشت سرم شوکه شدم وخنده ام محوشدو هین بلندی کشیدم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ ۶ تکنیک افزایش اعتماد به نفس: 👌بلند و جدی صحبت کنید. 👌در هنگام صحبت نگاه کردن به چشم ها رو تمرین کنید. 👌هنگام دست دادن جدی باشید. 👌در جمع نظر بدهید. 👌مقتدرانه و محکمتر از سابق راه بروید و قدم بردارید. 👌و در آخر همیشه لبخند بزنید...
👈 ترس از نتیجه باعث میشه شروع نکنی. 👈 ترس از شکست باعث میشه خوب نجنگی. 👈 ترس از آینده باعث میشه زمان حال رو از دست بدی. 👈 و ترس از مردن باعث میشه زندگی نکنی. 👈 رفیق هیچکس نمیدونه... اینکه تا یک لحظه دیگه قراره چه اتفاقی بیفته فقط یک لحظه 👈 ما بر خدای مهربون توکل میکنیم و در مسیر رویاها میجنگیم و تا میتونیم جلو میریم، هرچه بادا باد 👈 قرار نیس نجنگیده ببازیم، اومدیم که تجربه کنیم
💢 مباهله در شهر نجران که مردم آن مسیحی بودند، نامه ای از پیامبر اسلام رسید که آنها را به دین اسلام دعوت می کرد. گروهی از مسیحیان به مدینه رفتند تا با پیامبر بحث کنند. وقتی بحث به نتیجه نرسید، پیامبر پیشنهاد مباهله داد. روز مباهله، پیامبر با خانواده اش (علی، فاطمه، حسن و حسین) آمد. مسیحیان با دیدن آنها متوجه حقانیت پیامبر شدند و از مباهله منصرف شدند. بعدها، بسیاری از مردم نجران، از جمله بزرگان مسیحی، اسلام را پذیرفتند.
12.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠نماهنگ پنج تن از عطر خدا آکنده ✨به مناسبت روز مباهله با نوای سید حمیدرضا برقعی.... 📎 📎 📎
💢 مباهله درسی برای ما و انقلاب 🔹 داستان مباهله را خیلی کوتاه با هم مرور کنیم. بزرگان مسیحی خدمت پیامبر می رسند، با هم بحث می کنند، و دلایل پیغمبر بر رد آیین خود را می شنوند، اعلام می کنند که قانع نشده اند، پیغمبر اسلام آنان را دعوت به مباهله می کند، می پذیرند و می روند تا وقت موعود. 🔹 سر قرار که می آیند پیغمبر را می بینند که با خانواده خودش آمده، نه با یارانش. همین نکته آخر باعث عقب نشینی شان می شود، چند نفری ایمان می آورند و اکثریت تن به پرداخت جزیه می دهند. 🔹 اگر پيغمبر اسلام از مباهله انصراف نمی دادند، چه می شد؟ خود پیغمبر اسلام چنین پاسخ می دهد: به خداوند سوگند که اگر با شما مباهله می کردم، تمام این بیابان پر از آتش می شد و در دم هلاک می شدید و همچنین فرمود: به خداوند سوگند که اگر با افرادی که زیر این چادر هستند، با هر کس دیگری در آسمان و زمین مباهله کنم، در همان دم نابود می شود ...(1)... پی نوشت: 1. فصلنامه شیعه شناسی، سال پنجم، شماره 19، پاییز 1386 📎 📎 📎
💢 داستان مباهله 🔹 شرح واقعه مباهله 🔸 مباهله یعنی یکدیگر را لعن و نفرین کردن. 🔻 واقعه مباهله با نامه پیامبر صلی الله علیه و آله به مسیحیان نجران و دعوت آنان به اسلام شروع شد و در نهایت با عقب نشستن نجرانیان و ایمان آوردن عده ای از آنان پایان یافت. 🔸 نامه پیامبر و دعوت به اسلام 🔻 پیامبر اسلامصلی الله علیه و آله هم زمان با مکاتبه با سران حکومت های جهان و مراکز مذهبی، نامه ای به اسقف نجران نوشت و در آن نامه از ساکنان نجران خواست که اسلام را بپذیرند. مسیحیان تصمیم گرفتند که گروهی را به نمایندگی از خود به مدینه بفرستند تا با پیامبر سخن بگویند و سخنان او را بررسی کنند. 🔻هیأت نجران که شامل بیش از ده نفر از بزرگان آنان بود، به ریاست و سرپرستی سه نفر به نام های عاقب، سید و ابوحارثه به مدینه آمدند. 🔻 هیأت نمایندگان در مسجد مدینه با پیامبر اسلام گفتگو کردند. پس از اصرار دو طرف بر حقانیت عقاید خود، تصمیم بر این شد که مسئله از راه مباهله خاتمه یابد، از این رو قرار شد که فردای آن روز، همگی خارج از شهر مدینه، در دامنۀ صحرا برای مباهله آماده شوند. 📎 📎 📎
☑️ توی یک کوچه ای چهار خیاط بودند…همیشه با هم بحث میکردند.. 🔸یک روز، اولین خیاط یک تابلو بالای مغازه اش نصب کرد. روی تابلو نوشته بود “بهترین خیاط شهر”. 🔹دومین خیاط روی تابلوی بالای سردر مغازش نوشت “بهترین خیاط کشور”. 🔸سومین خیاط نوشت “بهترین خیاط دنیا“ 🔹چهارمین خیاط وقتی با این واقعه مواجه شد روی یک برگه کوچک با یک خط معمولی نوشت: “بهترین خیاط این کوچه” ✅ قرار نیست دنیایمان را بزرگ کنیم که در آن گم شویم در همان دنیایی که هستیم میشود آدم بزرگى باشیم.
محمّد، باخودش آورد، محبوبش، حبیبش را حسن،آن‌باغ‌حُسنش‌را،حسین‌وعطرسیبش‌را 🌱 🌸
🖼هرروز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم: 🪧تقویم امروز: 📌 دوشنبه ☀️ ۱۱ تیر ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۲۴ ذی الحجه ۱۴۴۵ هجری قمری 🎄 1 جولای 2024 میلادی 📖حدیث امروز: 🍃امیرالمومنین علیه السلام: صدقه دادن دارویی ثمر بخش است. 📗نهج البلاغه حکمت ۷ 🔖مناسبت امروز: 💐روز مباهله پیامبر صلوات الله علیه با نصارای نجران 🥀شهادت آیت الله صدوقی رحمه الله علیه
سلام امام زمانم ✋🌸 بگیر دست گرفتارهای راهت را مگیر از دلِ دلدادگان، نگاهت را شکسته ایم در این عصر سخت وانفسا بیا که با تو ببینیم روز راحت را دلم گرفته کجایی به هر کسی گفتم خبر نداشت نشانی خیمه گاهت را 🌷اللهم عجـل لولیـک الفـرج🌷