دکتر ابراهیم باستانی پاریزی تاریخدان و نویسنده، داستان جالب و عجیبی را از زبان استاد تاریخ ، فریدون بهمنیار بیان می کند : (سال ۱۳۳۱)
«وقتی من تحصیلات خود را در فرنگ تمام کردم، جوانی بودم آراسته و شاداب و در بازگشت به ایران، یک وقت برای بازدید بعضی آشنایان سفری به شیراز کردم که فصل مناسب گردش بود.
دوستان و آشنایان با من گرم گرفتند و چندین روز به میهمانی و دید و بازدید گذشت.
چون در تهران کار داشتم، یک بلیت هواپیما خریدم که از شیراز به تهران بیایم.
آن روزها هنوز سرویس هواپیمایی منظّم در شهرهای ایران وجود نداشت و تنها بعضی هواپیماها هفتهای یک روز، روزهای پنجشنبه از آبادان به شیراز و از شیراز به تهران میآمدند. من بلیت گرفتم و به فرودگاه رفتم.
قوم و خویشها که همراهم آمده بودند، اصرار داشتند که من هفتهای دیگر بمانم تا به اطراف شهر برویم و زیبایی ها و آثار تاریخی بیشتری را ببینیم. ولی من نپذیرفتم و خداحافظی کردم. هواپیما مملو از مسافر بود و البته سرویس هوایی هنوز زیاد نشده بود.
روی صندلی خودم نشستم و کمربندم را بستم.همه ی صندلیها پر بود.
در همین حین متوجه شدم که مردی بلندقد و زیباروی از در هواپیما به درون آمد و همان طور ایستاده خطاب به مسافران گفت :
«آقایان آیا کسی هست که برای سفر به تهران شتاب نداشته باشد و بخواهد یک هفته در شیراز بماند و در یک هتل شیراز مهمان من باشد؟»
تقاضا عجیب بود و البته کسی جوابی نداد. آن مرد دوباره تکرار کرد :
«آقایان! من در کار کشاورزی مملکت هستم و روز شنبه یک جلسه ی مهم برای دفع آفات و ملخ با یک هیأت بزرگ هلندی در تهران دارم و میدانید که با اتومبیل نمیتوان تا شنبه به تهران رسید. اگر کسی هست که شتاب سفر به تهران را نداشته باشد، جای خود را به من بدهد و با هواپیمای هفته ی بعد به تهران بیاید، تمام این هفته را مهمان من خواهد بود.
معلوم شد که مهندس برای دفع آفات به شهرستانهای فارس رفته بوده و اینک با هزار زحمت خود را به شیراز رسانده که با تنها هواپیمایی که به تهران میرفت خود را به تهران برساند، ولی اینک جا ندارد.
البته میشد از راههای غیر عادی و به کمک نیروهای انتظامی، مسافری را پیاده کنند و او را سوار کنند، اما خود مهندس نخواسته بود و این راه را که گفتم برگزیده بود.»
باری فریدون بهمنیار گفت:
«من از جای خود برخاستم و گفتم بفرمایید. مخارج هم لازم نیست. چون من میهمان بستگان خود در شیراز بودم و آنها هم اصرار داشتند که این هفته را هم بمانم، ولی من نپذیرفتم و از آنها جدا شدم. حالا برمیگردم و هفته ی بعد به تهران خواهم رفت.»
بدین طریق من پیاده شدم و با فامیل که هنوز هم نرفته بودند، دوباره به شیراز برگشتم و آن مهندس به جای من نشست و عازم تهران شد.
این هواپیما که حامل آن مهندس بود، هرگز به تهران نرسید و در نزدیکیهای ساوه موتورش از کار افتاد و سقوط کرد و همه ی مسافران منجمله همان مهندس مذکور از بین رفتند! آن مهندس عالیمقام که به اصرار، مسافر آن هواپیما شده بود و در وزارت کشاورزی مقامی بزرگ داشت، کسی نبود جز «کریم ساعی» بنیانگذار پارک ساعی و درختان چنار خیابان ولیعصر تهران. او همچنین پایهگذار سازمان جنگلها، مراتع و آبخیزداری و نیز مؤسس رشته ی جنگلبانی در دانشگاه بود!!!
کریم ساعی، متولد ۱۲۸۹ مشهد و
درگذشت ۱۳۳۱ بر اثر سقوط هواپیما...
نام و یاد این مرد بزرگ، گرامی باد💔
2.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢الگوگیری های منحرفانه و مدرن
✅فرزند دارها حتما ببینید
برخی اعتقاد دارند خوردن غذای نذری ثواب دارد آیا این اعتقاد از نظر شرعی صحیح است؟
✅ استحباب آن ثابت نیست البته اگر برای اهل بیت علیهم السلام نذر شده باشد از باب انتساب به آن بزرگواران و به قصد تبرک مطلوب است.
#احکام #امام_خامنه_ای
🖼هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنیم:
📖حدیث امروز:
✳️ امام باقر علیه السلام فرمود:
🌴 اگر مردم میدانستند که چه ثوابی در زیارت امام حسین(ع) است، جان میدادند و از حسرت زیارت امام حسین(ع) قالب تهی میکردند.
📚 کتاب معتبر کامل الزیارت، ص۱۴۲
🪧تقویم امروز:
📌 شنبه
☀️ ۲۷ مرداد ۱۴۰۳ هجری شمسی
🌙 ۱۲ صفر ۱۴۴۶ هجری قمری
🎄 17 آگوست 2024 میلادی
🔖مناسبت امروز:
💠 ۸روز تا #اربعین حسینی
اللهم ارزقنا زیارة الکربلا و شفاعة الحسین (علیه السلام)
650.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سلام_امام_زمانم 💚
چشم دیدار ندارم شده ام کورِ گناه
رو که رو نیست ولی تشنهدیدار توام
آرزو بر من آلوده روا نیست ، ولی ..
کاش یک روز ببینم که ز انصار توام
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گیتی از این خوب تر پناه ندارد...🥺🥲
صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚
🍃رو به شش گوشهترین
قبلهی عالم
هر صبح بردن نام
حسیـــن بن علی میچسبد:
چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست
اَبــاعَبـــــدالله...
هرکسی داد سَلامی به تو
و اَشکَش ریخت ،،،
او نَظـَرکَــردهی زَهــراست...
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
وعَلی العباس الحسُیْن...
ارباب بيکفن ســــــــلام...
#صبحم_بنامتان_اربابم
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت333 دکتر آزمایش و سیتیاسکن برایم نوشته بود، تامطمئن شود که بر
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت334
کمیل گفت خودم به مادر زنگ بزنم بهتر است. همین که صدایم را بشنود متوجه میشود که مشکلی نیست و خیالش راحت میشود.
مادر و سعیده بابغض کنار تختم ایستاده بودند. مادر بغلم کرد، باتمام وجود عطر رازقیاش رابه مشامم فرستادم. مادرچه نعمت بزرگیست، مهربانیش، عطرش، وَهمین دلواپسی هایش. مادر مرا از خودش جدا کرد ونگاهم کرد، عمیق، طولانی، مهربان. بعدآهی کشید و زیرلب خداروشکرکرد. سعیده هنوز هم از کمیل خجالت می کشید و سعی می کرد از او کناره بگیرد، دستهایم رابه طرفش درازکردم و بغلش کردم وزیرگوشش گفتم:
–چیزی نشده که، جلوی آقامون قیافته ات رو اینجوری نکن، خیلی زشت میشی.
سعیده پقی زد زیر خنده و کمی عقب رفت و گفت:
–ازخودت خبرنداری.
من هم لبخندزدم.
–مثل این که تصادف کردما، می خواستی اتوکشیده وادکلن زده باشم.
سعیده دستم را گرفت.
–راحیل میشه این قرار داد رو فسخ کنی تا کل خانواده یه نفس راحتی بکشن؟
همه سوالی به همدیگر نگاه کردیم وسعیده دنباله ی حرفش را گرفت:
–بابا همین که هرسال تصادف می کنی دیگه.
همه زدند زیرخنده.
–خوبه خودت استارتش رو زدیا.
همان لحظه کمیل اشاره کرد که بیرون می رود. فهمیدم برای نماز رفت. از اذان گذشته بود، ولی برای این که من تنهانباشم نرفت نمازخانه و پیشم ماند.
سعیده گفت:
–حالا من یه غلطی کردم تو چقدر بی جنبه ایی، من گفتم چند وقت دیگه سال تموم میشه ودیگه راحیل سربه راه شده وقصد تصادف نداره و خدا روشکر که امسال به خیرگذشته.
یادته پارسالم همین موقع ها بود. اون موتوریه از روی پات رد شده بود. انگار کلا علاقه ی خاصی به تصادف پیدا کردیه، معتاد پوداد نشده باشی.
دوباره لبخندزدم، اماتلخ، آن روز چه روزسختی بود.
–آره، فکر کنم اعتیاد پیدا کردم، حالا برودعا کن سالی یه بارباشه، اعتیادم نزنه بالا.
نوچ نوچ کنان گفت:
– اعتیادت رو، به نظرم توگینس ثبت کن، اعتیادبه تصادف. اصلااعجایب هشت گانه میشه.
خندیدم و گفتم:
– حالاشوخیهات رو بزار واسه بعد، الان تخت روبده بالا، کمکم کن نمازم رو بخونم.
–بی خیال راحیل، بااین وضع، حالا چه کاریه. مطمئن باش خدابهت مرخصی میده.
–اتفاقا با این وضع می خوام نمازبخونم، تابه خدا ثابت کنم، من غلام قمرم.
همانطورکه کمکم می کرد سرش را نزدیک صورتم آورد و به حالت مضحکی پرسشی گفت:
–جانم! شما غلام کی هستید؟
ازکارش بلند خندیدم و موهایش را که از شالش بیرون بود را کشیدم.
–بسه سعیده، من رو اوینقدر نخندون پام درد می گیره.
–از کی تا حالا دهنت به پات وصله؟ بعد روبه مادر گفت:
–خاله جان شما یه چیزی بگید، الان حالا با این اوضاع فلاکت بار نماز واجبه؟
مادر درحال پهن کردن جانماز روی میز جلوی تختم بود، جانماز کوچکی که همیشه همراهش بود. نگاهی به من وسعیده انداخت و بیحرف فقط لبخند زد. وَمن این لبخندش را صد جور در ذهنم تعبیر کردم.
همین که کمیل برگشت بالا، با تُنگی که در دستش بود لبخند روی لبهای همهی ما کاشت. یه تنگ بزرگ که تا نیمه پر بود از شنهای رنگی وداخلش گلهای رز سرخ چیده شده بود و اطرافش باخز پوشیده شده بود. خیلی قشنگ بود. تنگ راگذاشت روی میزکنارتختم وخیلی آرام با نگاه دلبرانه لب زد:
–برای حورالعینم.
بالبخند نگاهش کردم.
مادر تشکرکرد و پرسید:
–آقا کمیل امشب باید راحیل اینجا بمونه؟
–فکر نمیکنم حاج خانم. دکتر قراره بیاد معاینه کنه و جواب آزمایشش رو ببینه. اگر مشکلی نبود میریم خونه. مادر و سعیده هم برای نماز خواندن رفتند.
کمیل کنارم روی تخت نشست و عمیق نگاهم کرد و گفت:
–ان شاالله که جواب آزمایشها مشکلی نداشته باشه و مرخص بشی.
نگاه ازمن برنمی داشت، سرخی گونه هایم را احساس کردم.
نگاهم را به پتویی که رویم کشیده شده بود دادم وگفتم:
–میشه اونور رو نگاه کنی؟
دستم را در دستش گرفت.
–نوچ، محرمتراز تو کسی رو ندارم که نگاهش کنم، خانم خانما. بعدشم من که کاریت نداشتم تو خودت شروع کردی، وسط خیابون بغلم میکنی، حالا میخوای نگاهتم نکنم. دیگه نمی تونم ازچشمهات دل بکنم. بعد از تخت پایین امد و همانطور که دستم رانوازش می کرد گفت:
–فکر کنم دکتر داره میاد.
با آمدن خانم دکتر چنان متین و سربه زیر ایستاد که من یک لحظه شک کردم این همان کمیل چند دقیقه پیش است.
گاهی فکرمی کنم این اوج از مهربانیاش را در کدام گاو صندوق پنهان کرده بود، چطوراینقدر بِکرحفظش کرده...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...