eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
716 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
339 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
💢پهلوی به روایت علم 💠آشپزها را از فرانسه آوردم! به بیرجند آمدم که شاهنشاه و شهبانو و ۷۰ نفر میهمان و همچنین ولایتعهد و والاحضرت فرحناز و علیرضا را پذیرایی کنم… شب تولد شهبانو ۲۲ مهر هم در بیرجند برگزار شد. به این جهت بهترین آشپزهای دنیا را از رستوان ماکزیم پاریس آورده بودم. شام و ناهارهای شاهانه دادم. فقط قریب ۳ میلیون ریال خرج میهمانی شد. (قیمت پیکان ۱۸۰۰۰۰ ریال) 📚خاطرات علم، انتشارات کتاب‌سرا، جلد دوم،چاپ چهارم، ص ۱۳۲ (۲۵ مهر ۱۳۴۹) 📎 📎 📎
💢پهلوی به روایت علم 💠نان و شکرگران و نایاب شد! اسدالله علم وزیر دربار و معتمد شاه در خاطراتش نوشته است: (به شاه) عرض کردم: دو سه روز است که در شهر نان نیست و اگر هست گران است و جای تعجب است که در سیلو یک میلیون تُن گندم داریم و نان در شهر نیست… یک ماه پیش شکر نبود، با آن که انبارها پر از شکر بود. نهایت بی‌لیاقتی در اداره اینگونه امور به چشم می‌خورد… 📚خاطرات علم، جلد چهارم، چاپ دوم ص۱۲۵ (۱۳ خرداد ۱۳۵۳) 📎 📎 📎
💢کمک به همسر 💠شب بود و صدای گریه‌ بچه‌ها سکوت خانه را می‌شکست. مادر، خسته و بی‌خواب، در تاریکی اتاق بچه‌ را بغل گرفته و راه می‌رفت و تکانش می‌داد تا شاید نِق‌نِقش بند بیاید. 🔸اما امام اجازه نمی‌داد همه سختی‌ها بر دوش همسر باشد. 🔹شب‌ها را بین خودشان تقسیم کرده بود. دو ساعت، خودش بیدار می‌ماند، بچه‌ها را آرام می‌کرد تا مادر کمی استراحت کند. بعد نوبت خودش می‌شد که بخوابد و مادر دوباره بچه‌ها را به آغوش بگیرد. 🔸روزها، مشغول درس و بحث بود و نمی‌توانست از بچه‌ها مراقبت کند. 🔹کلاس‌هایش که تمام میشد، زودتر به خانه می‌آمد. کنار خانواده، انگار تمام خستگی‌هایش را فراموش می‌کرد. 🔸نوبت بازی با بچه‌ها بود. خنده‌های کوچکشان، خستگی را از تنش بیرون می‌کرد و خانه را پر از گرما و زندگی می‌ساخت. 📚 خبرگزاری ایسنا، ۱۲ خرداد ۱۴۰۳.
😊 چهره‌ای شاد به خود بگیرید شادی خود را ابـــــــــراز کنید‌، خـــــــــــــــدا را شکـــــــــر کنید... صبرکنید و بگذارید خــداوند خــــودش همه چیــز را رو به‌ راه کند... 😍بخشش‌دیگران‌شماراآزادمیسازد بهترین باشید ، خداوند میداند چه‌کسی به‌شما بدی کرده,خوب زندگی‌کردن بهترین انتقام است 😍 نعمت‌هایتان را بشمارید با گله و شکایت در همان جا که هستید درجا می‌زنید ☺️ زندگی یک نعمت است با غر زدن و نالیدن به کام خودتان و اطرافیان تلخش نکنید...
نوجوان امروزی بخش اول .MP3
زمان: حجم: 13.6M
🌻نوجوان امروزی 1⃣بخش اول 🎙علی بورقانی_مد رس دانشگاه
نوجوان امروزی بخش دوم .MP3
زمان: حجم: 10.87M
🌻 نوجوان امروزی 2⃣بخش دوم 🎙علی بورقانی_ مدرس دانشگاه
ویژگی های نوجوان امروزی بخش سوم.MP3
زمان: حجم: 15.67M
🌻 نوجوان امروزی 3⃣بخش سوم 🎙علی بورقانی_ مدرس دانشگاه
پيامک ارسالی قطع يارانه کلاهبرداری است 🔹معاون اجتماعی پلیس فتا:  افراد سودجو با ارسال پیامک یا پیام در پیام‌رسان‌ها و گروه‌های شبکه‌های اجتماعی به شهروندان با عنوان اطلاع‌رسانی در خصوص قطع یارانه شهروندان به‌دنبال سرقت از آنها هستند. 🔹لينک ارسالی موجود در اين پيام‌ها، بدافزار بوده و مخاطبين با نصب اين بدافزار در دام مجرمان سايبری افتاده و تمامی اطلاعات ذخيره‌شده در گوشی‌های آنها به سرقت رفته و گوشی آنها در کنترل مجرمان سایبری قرار می‌گيرد.
9.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️گوشی و تلویزیون و رسانه، ما را ضعیف کرده! ❓ راهکاری برای اینکه متوجه شویم چقدر حافظه قویی داریم؟👆🏻
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_پنجاه_و_ششم نسیم با التماس دستم رو گرفت و عین بچه ها نالید:تو روخدا
داشتیم از مسجد بیرون میرفتیم که با مهربونی بهش گفتم نسیم جون از این به بعد سعی کن مسجد بدون آرایش بیای. الانم صورتت سیاهه بیا بریم وضوخونه بشورش. داخل وضوخونه رفتیم. داشت صورتش رو میشست که پرسید: نفهمیدی فاطمه چرا نیومد؟ گفتم:مریض شده. آه کشید:خدا شفاش بده.. بی مقدمه پرسید:دیگه از کامران خبر نداری؟ جا خوردم! ! با من من گفتم:نههه!! من به کامران چیکار دارم؟ از داخل آینه نگاهم کرد. _خب هرچی باشه یه روزی رفیق بودید..قرار بود ازدواج کنید.. به طرفش رفتم و از ترس آبروم آهسته گفتم: هیس!اینقدر بلند راجع به گذشته حرف نزن.بعدشم کی گفته ما قرار بوده با هم ازدواج کنیم؟! این تصمیمی بود که اون گرفته بود نه من! او هم آهسته گفت:ببخشید باید رو خودم کار کنم یک کم متین و آروم حرف بزنم. بعد گفت: خوش بحالت واقعا!! نمیدونم چی داشتی که اینقدر پسرها و جنتلمنها دنبالت بودن! هی هر دیقه میگفتی بدبختی ولی اتفاقا خوشبخت تر و خوش شانس تر از من یکی بودی.به هرچی اراده کردی رسیدی.. هرچی بچه پولدار بود دنبال تو میومد. در حالیکه.. حرفش رو خورد و سرش رو پایین انداخت. حدس اینکه ادامه ی جمله ش چی بوده زیاد سخت نبود. چون بارها با حرص وحسد بهم گفته بود.شاید مهمترین علت بدجنسی نسیم حسادت و بخل بیش از حدش بود. لبخندی زدم و گفتم:در حالیکه من نه به زیبایی تو بودم نه به خوش تیپیت؟! من بی کس وکار بودم و تو.. دستش رو جلوی دهانم گذاشت و با شرمندگی گفت:نگو دیگه…ببخشید.. زل زدم تو چشمش و با تمام وجودم گفتم:نسیم اینی که میخوام بهت بگم شعار نیس ولی بخدا خوشبختی و شانس به این چیزهایی که تو میگی نیست.ناراحت نشو ولی مشکل بزرگ تو اینه که همیشه داشته های خودتو میزاری کنار داشته های دیگرونو میبینی و میخوای.. تا وقتی که همش حسرت داشتن خوشبختی ظاهری آدمهای دورو برت رو بخوری احساس خوشبختی نمیکنی.. او لبش رو با ناراحتی گزید. میدونستم که از حرفهام خوشش نیومد. ولی بقول پدرشوهرم بعضی وقتا لازمه بهت بربخوره تا تغییر کنی!! خیلی دیرم شده بود.چادرش رو که بهم سپرده بود دستش دادم و صورتش رو بوسیدم و گفتم:ببخشید باید برم..الان حاج آقا نگران میشن. .. او سریع چادرش رو سر کرد و گفت:منم دارم میام . دوست نداشتم پدرشوهرم و حاج کمیل اونو ببینند ولی ظاهرا چاره ای نبود. او برخلاف تصورم کنار درب آقایون نیومد و به محض پوشیدن کفشهاش باهام خداحافظی کرد. نفس راحتی کشیدم و خداروشکر کردم. اون شب دوباره به فاطمه زنگ زدم.حالش بهتر بود و داشت استراحت میکرد.سر میز شام اتفاقات داخل مسجد رو واسه حاج کمیل تعریف کردم. او در سکوت به حرفهام گوش میکرد و چیزی نمیگفت. من از سکوت او میترسیدم. پرسیدم:چیری نمیخواین بگین؟؟! او نگاه معنی داری کرد وگفت:رقیه سادات جان..شما چرا ملاقات مادر ایشون نمیری؟! من که منظورش رو از سوالش درک نمیکردم گفتم:خببب بنظرتون لازمه برم؟ حاج کمیل یک لیوان آب برای خودش ریخت و گفت:هم لازمه ملاقاتشون برید و هم اینکه لازمه بیشتر از احوالات این دوستتون در این چند ماه باخبر بشید.شاید در تصمیم گیری کمکتون کنه. حس میکردم حاج کمیل از دادن این پیشنهاد دلیل خاصی داره. چشمم رو ریز کردم و به او که داشت خیره به چشمهای من آب میخورد نگاه کردم. پرسیدم:چرا منظورتونو واضح تر نمیگید؟! او از پشت میز بلند شد و با لبخند گفت:منظورم واضحه! شما خیلی دانا هستید.قطعا با کمی دقت منطورو مقصود من و درک میکنید. ظرفها رو از روی میز جمع کرد و به سمت آشپزخونه رفت که بلند گفتم: چشم حاج کمیل!اگر اجازه بدید من فردا به عیادت مادرش میرم. او از آشپزخونه گفت:احسنت به شما خانوم باهوش و دوست داشتنی من! ادامه دارد... نویسنده: