💢 برکت در فرزندان
امام سجاد علیهالسلام:
🍃 اللَّهُمَّ وَ مُنَّ عَلَيَّ بِبَقَاءِ وُلْدِي وَ بِإِصْلَاحِهِمْ لِي وَ بِإِمْتَاعِي بِهِم .
🍃 خدایا! به باقی ماندن فرزندانم و به شایسته نمودنشان برای پیروی از من و به بهرهمند شدنم در دنیا و آخرت از ایشان، بر من منّت گذار.
📖 فرازی از دعای بیستوپنجم صحیفه سجادیه.
📎 #صحیفه_سجادیه
📎 #جمعیت
📎 #خانواده
📎 #فرزند_آوری
@banketolidat
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
_گفتم دعوا میشه، برو بخواب خانم. آن شب هم مهرزاد خانه نیامد و در مسجد ماند. بودن در آن مسجد حال و ه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان حورا💗
قسمت42
صبحانه اش را خورد و بعد از خداحافظی از مادرش از خانه بیرون زد. مدتی بود که پدر و خواهرانش را ندیده بود. دلش برایشان تنگ شده بود. می دانست هیچ کدام دوست ندارند او را ببینند برای همین نامه کوتاهی برای خداحافظی نوشت و به نگهبان شرکت پدرش داد تا آن را به دستش برساند.
تاکسی برای ترمینال گرفت و سوار شد. تا آن جا فقط ذهنش مشغول راضی شدن مادرش بود. برایش باور کردنی نبود مادری که تا دیروز او را از نماز خواندن باز می داشت چگونه راضی شده تا پسرش به مناطق جنگی برود؟
در دلش خندید و گفت: خدا رو چه دیدی شاید همون شهیده به دلش انداخته.
راننده تعجب کرد و گفت: چی داداش؟
_با شما نبودم آقا.
راننده که از کنجکاوی در حال دیوانه شدن بود، گفت: ببخشید جناب فضولیه اما کجا میری؟
مهرزاد از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و گفت: اگه خدا بخواد جنوب.
_قشم و کیش میری؟؟
_ نه. مناطق جنگی میرم.
راننده نگاهی به ریش و سیبیل تراشیده، گردنبند استیل دور گردنش و موهای درست کرده اش انداخت و گفت: به سلامتی.
اما خدا می داند در دل راننده کنجکاو چه خبر بود.
با رسیدن به ترمینال پیاده شد و کرایه را حساب کرد. مهرزاد به سرعت با چمدان کوچکش سمت سلالن انتظار رفت که آقای یگانه را دید و به سمتش دوید.
_به سلام داش مهرزاد خودمون.
سپس زد زیر خنده و همه بچه ها هم از لحن حاج آقا به خنده افتادند.
مهرزاد با لبخندی بر لب گفت:سلام حاج آ...
آقای یگانه اخم ساختگی روی صورتش نمایان شد و انگشتش به نشانه تهدید بالا امد که مهرزاد فهمید و سریع حرفش را عوض کرد.
_سلام آقای یگانه. خوبین شما؟
_پسر جان من بهت گفتم ساعت چند این جا باشی؟
مهرزاد سرش را پایین انداخت و گفت:شرمندتونم خیابونا شلوغ بود.
_عیب نداره زود راه بیفتین که قطار الان حرکت میکنه ها.
کاروان آن ها ۱۵نفر بود. همه هم مجرد بودند و اهل مسجد و زیارت جز مهرزاد که نمی دانست این سفر با او چه خواهد کرد.
به سرعت سوار قطار شدند و در کوپه ها جای گرفتند.
تا خود اندیمشک آقای یگانه با بچه ها گفت و خندید. از همه سنین هم در جمع آن ها بود. برای همین خودمانی تر و صمیمی تر بودند.
آقای یگانه همش سعی داشت مهرزاد را وسط بکشد، با او شوخی کند، سر به سرش بگذارد تا یخش آب شود و او هم با جمع اخت بگیرد
مقصدسفرآنها اندیمشک بود.
شب ساعت ۸رسیدند راه آهن اندیمشک. برای خواب به پادگان نظامی شهید حاج احمد متوسلیان رفتند. شام را هم همان جا در رستورانش خوردند.
شب خوابیدند و صبح همگی برای نماز صبح که بیدارشدند، مهرزاد اول ازهمه آماده نماز شده بود.
دنبال پرویزصداقت فرد که خوابش را دیده بودو دعوت نامه به او داده بود، می گشت.
بعد از نماز راهی یادمان شهداشدند.
به همه بچه ها چفیه و سربند دادند.
سربند مهرزاد یازهرا بود.
چه حس عجیبی به او می داد این یازهرای روی پیشانی اش.
چشمش که به اسم یادمان افتاد باورش نمیشد.
فتح المبین!
همان جایی که پرویزگفته بود منتظرتم.
سریع سراغ آقای یگانه را گرفت.
بچه ها گفتند که برای وضو رفته است دستشویی.
منتظرش ماند تا بیاید.
_پس کجا موندی تو داداش؟ بیا دیگه.
_چی شده مهرزاد جان؟ رفتم برای وضو. نماز ظهر و عصر اینجاییم.
_آقای یگانه اینجا منطقه فتح المبینه؟ دنبال یه نفرم که گفته اینجا منتظرمه.
_کی؟بگو عزیزم چی شده تا بتونم کمکت کنم.
_شهیدپاسدار پرویز صداقت فرد.
_بیابریم. بیا تا پیداش کنیم. دنبال صدای قلبت بیا خودش راهنماییت میکنه
با واردشدن به یادمان، تپش قلب مهرزاد بیشتر و بیشتر می شد.
درمسیر رفتن به داخل یادمان ها مداحی دلنشین زیبایی میگذاشتند که بچه ها با آن هم خوانی می کردند.
بعد از خواندن نماز ظهر به سمت یادمان فکه راه افتادند.
از درب ورودی همه کفش هایشان را درآوردند و روی شن های داغ زیر افتاب سوزان خوزستان راه می رفتند.
بازهم همان نوای اشنا.
دل میزنم به دریا
پامیزارم توجاده
راهی میشم دوباره
با پاهای پیاده
وقتی به گودال قتلگاه رسیدند دیگر نایی برایشان نمانده بود.
همگی روی رمل ها نشستند.
اقای یگانه شروع کرد به روایتگری...
_اینجا جاییه که بچه هایی حدود۱۷تا۲۱سال هرکدوم با باری به وزن ۳۰کیلو که روی پشتشون بود راه می رفتند.
هر یک قدم روی این رمل ها مساوی است با۳قدم روی زمین صاف.
این گودال محل شهید شدن بچه هاییه که روزها بدون آب و غذا اینجا پناه گرفتند تا از تیررس نگاه دشمن در امان بمونند. اما به خاطر زیادی گرما و بدون آب و غذا بودن شهید شدند.
آقای یگانه اضافه کرد: امسال به طور اتفاقی غذای شما هم دیرتر رسیده. حتما حکمتی درکار بوده که شما هم کمی با این حس شهدا آشنا بشین.
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان حورا💗 قسمت42 صبحانه اش را خورد و بعد از خداحافظی از مادرش از خانه بیرون زد. مدتی
بعد هم مداحی گذاشتند و اجازه دادند تاکمی بچه ها با شهدا خلوت کنند.
مهرزاد انقدر شیفته آنجاشده بودکه اصلا متوجه اشک هایی که ناخودآگاه از چشمانش جاری شده بودند، نبود.
بعد از روایتگری هرکدام از بچه ها گوشه ای را اختیار کردند تا با خود خلوت کنند.
مهرزاد ایستاد به نماز. دلش یک عبادت دبش کنارشهدا را می خواست.
آقای یگانه با دیدن او حس میکرد که مهرزاد دارد به هدفش که رضایت خداو نزدیک شدن به ائمه و شهدا است، می رسد.
بعداز نمازش مهرزاد کمی از خاک ها را درپلاستیک کوچکی ریخت تا با خودش برای تبرک ببرد.
بعد از آن همه برگشتند برای ناهار.
مسئولین کاروان تکرار میکردند که زودتر ناهارشان را بخورند تا به بقیه یادمان ها هم برسند..
بعدازناهار راهی شدند. سوار اتوبوس ها شدند. مهرزاد نمی دانست کجا می روند ولی در دلش غوغایی بود.
این مسافرت بهترین مسافرتی بود که درعمرش رفته بود.
هنگام غروب و اذان مغرب بود که به کانال کمیل رسیدند.
اقای یگانه به بچه ها گفت سریع وضو بگیرند تا برای نمازآماده شوند.
بارسیدن به کنار کانال کمیل، بچه ها سریع صف های نماز را مرتب کردندو نماز را همان جا خواندند.
وای که چه نمازی شد آن نماز! به یاد ماندنی ترین نمازی که تاالان خوانده بود. حضور شهدا و نگاه پر از محبتشان را به خوبی حس می کرد.
آقای یگانه بعداز نماز رو به بچه ها گفت:نمیدونم شمابچه ها چه کارهایی انجام دادین که شهدا این دعوت ها رو از ما می کنند.
کانال کمیل همون جاییه که هنوز هم استخوان های شهدا رو پیدا می کنند.
همون جایی که شهید ابراهیم هادی هیچ نشونی ازش پیدانشد.
در آن لحظه مادر امیر مهدی از ذوقش مات و مبهوت مانده بود.
_مادر جون با خود دختره حرف زدی ؟
امیر مهدی گفت: راستیتش آره حرف زدم.
امیر مهدی دید که پدرش ساکت نشسته. رو به پدرش کرد و گفت: چرا ساکتین بابا؟ چیزی شده؟؟ چرا خوشحال نشدین؟
پدر امیر مهدی که مرد بزرگی در کوچه و بازار و سمت حرم بود و همه او را مرد با ایمان و دوست داشتنی می دانستند کمی مکث کرد و بلند شد.
قدم برداشت سمت در که خانمش گفت: کجا میری؟
_ میرم یه سر به مغازه بزنم برمیگردم.
امیر مهدی با غصه گفت: مامان چرا بابا این جوری کرد؟
_ مادر چیزی نیست شاید از این که پسراش دارن سر و سامون میگیرن و دیگه پیشش نیستن یه ذره ناراحته..
امیر مهدی بلند شد و به اتاقش رفت.
چرتی زد و وقتی صدای اذان صبح را شنید، برخواست.
وضو گرفت و سجاده اش را پهن کرد . در کمال آرامش، قامت بست و نمازش را خواند.
بعد نماز هم وقتی همه خواب بودند از خانه بیرون زد. به مغازه رفت و در مغازه را با بسم اللهی باز کرد و شروع به کار کرد.
آقای حسینی بعد از نماز صبح به خانه رفت که همسرش به او گفت: حاجی بیا صبحانه درست کردم.
_ الان میام خانم.
پشت میز نشست. چای میخورد که همسرش گفت: پس چرا دیشب این جوری کردی؟
_چیزی نیست. یه ذره حالم خوب نبود
_من شما رو میشناسم حاجی. به من دروغ نگو.
_راستش من برای ازدواج امیر مهدی دو دلم.
_چرا؟؟ چیزی ازشون دیدی؟ دختره، دختر خوبی نیست ؟
_نه نه موضوع اینه که حورا الان پدر و مادری نداره که براش تصمیم بگیره. باید داییش تصمیم بگیره. چون ایشون سرپرستشه.
_اره شما راست میگین. ولی باید بریم خواستگاری ببینیم چی میگن؟
_من اول باید به داییش زنگ بزنم باهاش حرف بزنم بعد قرار خاستگاری رو میزاریم.
انگار واقعا شهدا با خدا عشقبازی میکردند.
دیگره اونقدر عزیز شده بودند که خودشون تعیین میکردند دوست دارن چجوری شهید بشن.
یکی مثل شهید ابراهیم هادی می گفت که دلش نمی خواد چیزی ازش پیدا بشه و همین شد.
یکی دیگه گفته بود که دوست داره مثل اربابش شهید بشه باز هم همون شد.
روز دوم رسید.
چه حال و هوایی داشتند بچه ها!
مخصوصا مهرزاد که شیفته خدا و شهدا شده بود
آماده شدند برای رفتن به کنار اروند رود.
برای اروند ماشین گرفتند. ون بزرگی سوارشان کرد و تا اروند آن ها را رساند.
به آن جا که رسیدند،
آقای یگانه بچه ها را جمع کرد و برای آن ها سخنرانی کوتاهی انجام داد تا بیشتر با این منطقه آشنا شوند.
_ خب بچه ها حواستون به من باشه خوب گوش کنید. می دونم همه خسته این اما خواستم بیارمتون اینجا تا هم یکم خرید کنین هم با این منطقه قشنگ آشنا بشین. صحبتام زیاد طول نمی کشه پس گوش بدید.
اینجا اروند روده (به عربی: شط العرب) رودخانه پهناوریه در جنوب غربی ایران و در مرز ایران و عراق که از همریزش رودهای دجله،فرات و سپس کارون پدید اومده.
درازای اروندرود از قرنه تا ریزشگاهش در خلیج فارس ۱۹۰ کیلومتر است. بصره، خرمشهر، آبادان،خسرو آباد و فاو از جمله بندرهای مهم این آبراه هستند که نقش چشمگیری در رونق بازرگانی منطقه دارند.
🔰📢📣✊️🇱🇧🇮🇷🇵🇸✌️
📌شارلاتان!
(گفت و شنود کیهان)
👤گفت:
ماجرای عقبنشینیهای ترامپ بعد از قُمپز در کردنها و شاخوشانه کشیدنهایش به سوژه بسیاری از رسانههای غربی تبدیل شده و بدجوری مسخرهاش میکنند.
🗣 گفتم:
تا حالا برای خیلیها شاخوشانه کشیده و تهدیدشان کرده ولی هنگامی که با ایستادگی آنها روبهرو شده عقب نشسته و عقبنشینی را به حساب دلسوزی برای آنها نوشته است!
👤گفت:
کانادا را به افزایش تعرفه تهدید کرد و کانادا قطع ارسال برق به سه ایالت امریکا را پیش کشید.
همین قُمپز را درباره چین هم به کار گرفت و با برخورد متقابل چین حرفش را پس گرفت.
درباره مکزیک و پاناما و دانمارک و... هم لاف زد و عقب نشست!
🗣 گفتم:
پس چرا سه کشور عربستان و امارات و قطر، هرچه را که داشتند دو دستی تقدیم او کردند؟!
👤گفت:
پخمهتر از این سه کشور پیدا نکرده بود.
🗣 گفتم:
دورهگرد شارلاتانی وارد یک روستا شد
😈و گفت؛ فوراً هر چه دارید برایم بیاورید وگرنه بلایی که بر سر روستای قبلی آوردم را بر سرتان خواهم آورد!
روستائیان هرچه دستشان میرسید جمع کردند و دادند و پرسیدند؛ با روستای قبلی چه کرده بودی؟
😈گفت؛ به تهدیدم محل نگذاشتند، آمدم اینجا. اگر شما هم محل نمیگذاشتید به روستای بعدی میرفتم!
.
🛀🏻 فرزندم حمام نمیرود!
👨🏻🏫 گاهی کودکان به دلایل مختلف از رفتن به حمام خودداری میکنند. در ادامه راهکارهایی ارائه میگردد:
😊 بررسی دلایل: بفهمید آیا علت جسمی (مثل درد)، ترس یا حتی اعتراض است.
🛁 محیط آرامبخش: حمام را جایی شاد و دوستانه کنید؛ مثلاً اسباببازی حمام قرار دهید.
⏰ برنامهریزی منظم: ساعت مشخصی برای حمام تعیین کنید تا کودک عادت کند.
🌟 تشویق و تحسین: با کلام مثبت و تشویق، او را ترغیب کنید.
❌ پرهیز از فشار: از تنبیه یا زور استفاده نکنید، بلکه با صبر و مهربانی همراهی کنید.
👨👦 الگوی مناسب: والدین میتوانند با رفتار خود نشان دهند که حمام رفتن لذتبخش است.
📎 #فرزند_پروری
📎 #حمام
💢 مصرف بهینه
🍃 اگر ما در کشاورزی، شرکتهای دانشبنیان را افزایش بدهیم و دانش را در مسئله کشاورزی بهکارگیری کنیم، ... در مورد بهرهوری بهتر از آب و خاک، که آب و خاک دو محصول ارزشمندند...، میتوانیم حدّاکثر استفاده را بکنیم، بهرهوریمان را افزایش بدهیم و اینها را اصلاح کنیم.
🔶 روز بهرهوری و بهینهسازی مصرف گرامی باد.
🎙 امام خامنهای مدظلهالعالی؛ ۱۴۰۱/۰۱/۰۱
📎 #امام_خامنه_ای
📎 #مصرف
♦️ نظارت لطیف!
👨🏻🏫 تربیت کودک به معنای پرورشدادن استعدادهای او است و در ردیف وظایف والدین قرار دارد. ارائه تربیت صحیح توسط مربی، مبتنی بر آگاهی به جنبههای گوناگون خَلقی، خُلقی و شخصیتی کودک شکل میگیرد. چنین آگاهیای، مستلزم نظارت و کنترل بر کودک است؛ اما صد نکتهی باریکتر از مو در اینجا نهفته است.
⭕️ اگر مربی نظارت مستبدانه اعمال کند، رابطهاش با کودک مخدوش میشود و اگر دست از نظارت بکشد، روند تربیت از دستش خارج میگردد. بنابراین باید نظارت داشت، اما نظارتی مهربانه و لطیف.
🔸 والدین گرامی! لطفا نظارت خود را طوری اعمال نکنید که رابطهی دوستانهی شما و کودکتان را بسوزاند.
📌 اگرچه با نظارت و کنترل مستبدانه (بدون توجه به خواستههای کودک و عدم اقناع او) میتوان رفتار دلخواه خود را به کودک تحمیل کرد؛ اما در بلندمدت، این سبک نظارتی رابطهی شما و کودکتان را با مخاطره روبرو خواهد کرد.
📎 #فرزند_پروری
📎 #لجباز
💠 نگفتنیهای یک مؤمن
🌺 امام امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: لَا تَقُلْ مَا لَا تَعْلَمُ، بَلْ لَا تَقُلْ كُلَّ مَا تَعْلَمُ؛ فَإِنَّ اللَّهَ فَرَضَ عَلَى جَوَارِحِكَ كُلِّهَا فَرَائِضَ يَحْتَجُّ بِهَا عَلَيْكَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ. .
✍️ چيزى را كه علم به آن ندارى، مگو؛ بلكه همه آنچه را كه مىدانى نيز مگو؛ زيرا خداوند بر تمام اعضاى تو واجباتى قرار داده كه روز قيامت از آنها بازخواست خواهد كرد .
✅ اگر انسان همین دو مورد را رعایت کند، هم خویش را از گرفتاری نجات داده است و هم دیگران را به زحمت نمیاندازد:
📌 فقط چیزهایی را که علم و یقین دارد بگوید؛
📌 نباید همه آنچه را که میداند بگوید، باید سخنانش سنجیده و گزینش شده باشد.
📚 نهجالبلاغه، صبحی، حکمت۳۸۲.
📎 #علم
📎 #سخن_گفتن
📎 #اعتقادات
💔 ناامیدی بیصدا
⚠️ اختلافات والدین میتواند بحرانهای روحی در فرزندان ایجاد کند و موجب بروز عقدههای روانی و رفتارهای خشن در آینده شود.
😔 کودکان طلاق به مرور زمان با احساسات منفی مانند ترس و ناامیدی روبهرو میشوند که ممکن است در سنین بالاتر به خشونت تبدیل شود.
📎 #نکته_نگاشت
📎 #طلاق
📎 #خانواده
🤔 مدیریت کنجکاوی جنسی
👨🏻🏫 گفتوگوی متناسب: با زبانی ساده و پرهیزکارانه، درباره حرمت بدن و احترام به دیگران صحبت کنید.
📜آموزش ارزشها: مفاهیم اخلاقی و دینی را با داستانهای آموزشی یا کتابهای مناسب سن کودک توضیح دهید.
🏠نظارت بر محیط: مطمئن شوید کودک در معرض محتوای نامناسب قرار ندارد.
❤️حمایت عاطفی: با دقت به نیازهای عاطفی کودک رسیدگی کنید تا احساس محبت کند.
🧠 مشاوره حرفهای: در صورت نیاز، با مشاور خانواده یا روانشناس مشورت نمایید
☸️ با توجه به ارزشهای اسلامی- ایرانی، این کنجکاوی را به فرصتی برای تقویت اخلاق و هوش هیجانی تبدیل کنید.
📎 #کنجکاوی
📎 #فرزند_پروری