eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
716 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
339 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت بیست و هفتم ابوالحسن آرام گام بر می دارد و پر آه و صدایش به بغض نشسته: _خدایا عهد و پیمانی نیست مرا، جز عهد و پیمان با تو؛ و مرا ولایتی نیست جز ولایت از سوی تو... مرا در به پا داشتن دینت و زنده کردن سنت رسولت توفیق فرما... فانک أنت المولی و أنت النصیر و نعم المولی أنت و نعم النصیر... ابوالحسن رفته و صدایش اما پر تکرار در سرسرا: _فانک أنت المولی و أنت النصیر و نعم المولی أنت و نعم النصیر... خسته یله می شوم بر تخت؛ انگار سال هاست که دویده ام و ننشسته ام؛ انگار همه عمر دویده ام و ننشسته ام... پشیمان از فریادم، از تهدیدم... خسته ام از پشیمانی ام... اما به همان خدایی که ابوالحسن چنین پر سوز خواندش، جز این راهی نداشتم... راهی ندارم... ابوالحسن بودنش و فقط بودنش، نجات من خواهد بود... فضل را مرخص می کنم و تنها می نشینم به تکرار این دعا؛ که عاقبت این روزهایم به خیر...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت بیست و هشتم _عبدالله چرا مجنونم می پنداری؟! یعنی اگر ابوالحسن می پذیرفت که حکومت را واگذاری اش، تو هم خلعت خلافت از تن بیرون می کردی و او را می پوشاندی؟ غادیه منتظر پاسخ خیره ام می ماند. نمی توانمش بگویم که تو هر چقدر هم با خبر باشی از وقایع حکومت، باز تا بر تخت ننشینی و روزی حکم نرانی، نمی دانی که برای حفظش چه اندیشه ها که نمی کنند و چه خیال ها که نمی پرورند... _به جانت که جانم سپر بلایش نمی دانم... شاید که می دادمش، شاید... اما این پرسش آزمونی بود برای هر دومان که بدانم... غادیه خودش را بر بستر رها می کند و میان کلامم: _تو فقط می خواستی خبرش بماند و بگویند که او فرزند پیامبر را مقدم شمرد و... ورسیدی به آنچه خواستی... که فضل همه جا بنشیند و نقل این دیدار کند که؛ حکومت و خلافت را ضایع تر از این ندیدم که حضرت مأمون به ابوالحسن تقدیمش می کند و هبه می دارد و او هم شانه خالی می کند و نمی پذیرد و... پارچه ای از طشت برف آب بر می دارم و بر پیشانی اش می گذارم و با خنکای مانده بر دستم، پایش را نوازش می کنم: _غادیه کاش کمی مهربان تر به قضاوت می نشستی و کمی به انصاف هم! و کمی حق می دادی که حکومت به جان به دست آمده را، هیچ کم خردی هم چنین صدقه اش نمی دهد... غادیه تلخ می خندد، آنقدر که کامم و جانم به تلخی می نشیند: _اما عاقلان و خردمندان هم برای داشتنش، دست به شمشیر نمی برند... _آنچه دیدی و شنیدی فقط یک تهدید بود... نه بیشتر! غادیه به سختی به دست ها تکیه می دهد و لبان به خشکی نشسته اس را به معجون بیدمشک و کاسنی، تر می کند و فانوس بالا می گیرد و میان صورت مان و در چشم هایم، خیره: _عبدالله! برای من که چون خودت شیرِ حکومت خورده ام و گهواره سیاست دیده ام، الفبای غلط، هجی نکن... تهدید حاکمان را با عمل، چشم بر هم زدنی فاصله است! جام دستش را می گیرم و فانوس را هم، میان مان تاریک تر: _تو که این قواعد خوب می شناسی؛ پس بهتر می دانی که آن کلام، بیش از تهدیدی نبود که بودن ابوالحسن، نجات من بود و نه چیز دیگر! _نه برای همیشه... سرمهٔ با اشک ها بر گونه آمده اش را به انگشت می گیرم: _اگر نه برای همیشه، که به آن ضیافت خزانه مرو را حراج نمی کردم...
😇😍 بزرگترین منـابع انگیـزه، "افکارخودتون" هستن،پس بزرگ فکر کنین و به خودتون "انگیزه" برای پیروزی بدید. 👇 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
7.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ بدحجابی بانوان و تحریک جوانان 👈 ببینید دشمن بابرنامه‌ریزی دقیقش چطور باعت فساد بین جوانان شده 😢 📛 تازمانی جلوگری میکنی که زیبا باشی امابعد۔۔۔۔۔۔۔۔۔ 🎞 استاد رائفی‌پور 👇 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
حضرت پیامبر صلوات الله علیه و آله مثل هر روز در مسجد نشسته بود و یارانش او را دوره کرده بودند و پیامبر برایشان سخن می گفت: بسیاری از اهل مدینه هر روز در محضر حضرت می نشستند تا معارف دینی را از آن چشمه جوشان معرفت دریافت کنند. لحظاتی نگذشته بود که ولید با چهره ای آشفته وارد شد و گفت: «ای رسول خدا قبیله بنی ولیعه بنای لجاجت گذاشته و تسلیم امر زکات نمی‌شوند.» چهره پیامبر در هم کشیده شد و فرمود: «یا قبیله بنی ولیعه زکات را پرداخت می کند و تسلیم امر الهی می شود یا کسی را به سوی آنها خواهم فرستاد که همتای من و جان من است...» ولوله ای در میان جمعیت افتاد. می دانستم پیامبر در ظاهر قصد تهدید داشت اما در کلامش قصد آن داشت که فضیلت حضرت امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام را بازگو کند. یاران پیامبر سینه ها را سپر کردند تا نشان دهند آماده هستند تا به فرمان حضرت به سمت قبیله بنی ولیعه راهی شوند. اولی که نزدیک ابوذر نشسته بود از پشت سر پهلوی ابوذر را گرفت و گفت: «می دانی پیامبر چه کسی را می گوید؟» ابوذر نگاهی به او کرد و بعد با آرامش پاسخ داد: «به طور حتم منظورش تو و رفیقت نیستید.» اولی چهره در هم کشید و بعد با صدایی که ناراحتی از آن هویدا بود گفت: «پس منظورش چه کسی است؟» ابوذر به علی که در گوشه ای نشسته بود و کفشش را پینه می کرد نگاه کرد. لبخندی بر چهره اش نشست همیشه از دیدن علی خشنود بود و بعد با سر او را به اولی نشان داد و گفت: «آن که کفشش را وصله می زند.» 📚 خصائص علی ابن ابی طالب، ج۱ ،ص ۷۲، با ویرایش مختصر
اونجا⁩ که سهراب سپهری میگه: «دلخوشم با نفسی ‏حبه قندی، چایی ‏صحبتِ اهلِ دلی ‏فارغ از همهمه‌ی دنیایی.» عصرتون قشنگ 👌😊☕️ 👇 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
🌸🍃 ✨حضرت آقا✨ دیدید در وصیت نامه های شهدا چقدر درباره حجاب توصیه شده ؛ خب ، "حجاب" یک حکم دینی است ؛ این آرمان شهیدان فراموش نشود! 👇 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
⭕️بزارید چند روز بگذره! :) 🔻یه سریا هم هستن عکس سه‌تا بازیچه‌ی مجازی رو نشر میدن و از تباهی نسلش حرف میزنن! ‼️میگم بزارین چند روز از اجتماعات عظیم دهه نودی ها و هشتادی ها و ... در همه شهر ها بگذره بعد از تباهی حرف بزنین.. مرسی!! :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح #قسمت_بیست_وهشتم گفت: حقیقتا خیلی طول می‌کشه بخوام براتون تعریف کنم ف
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح کیفم را گذاشتم روی میز... هنوز ننشسته بودم فرزانه گفت: حالا طرف کی هست؟ می شناسیش؟ گفتم نه نمی شناسم پسر یکی از دوستای مامانمه ... بنده خدا مامانم گفت: شاید این آقاپسر همون بسته ی سفارشی شما باشه از طرف خدا! منم گفتم حالا دلش را نشکنم... فرزانه گفت: شایدم حرف مامانت درست از آب در بیاد از کجا می دونی؟ گفتم: چم، شاید؟ هر چند که من معیارهام سختگیرانه نیست ولی تا حالا کسی که معیار هام را داشته باشه پیدا نکردم... فرزانه با کنجکاوی گفت: معیارهات چی هست خانم؟! بعد من قضاوت کنم ببینم سخت گیر هستی یانه! لبخندی زدم و گفتم: ایمان و عقل چشمهاشو گرد کرد گفت: همش همین! یعنی خاک تو سر داعش! هیچ کس نبوده بین این همه خواستگارهات ایمان و عقل داشته باشه عجب! من فکر کردم با توجه به خانواده ات توقع خونه آنچنانی، ماشین آنچنانی... گفتم : فرزانه جان به نظرت ایمان داشته باشه یا عقل داشته باشه یعنی چی؟ اخم هاشو کشید تو هم و گفت: یعنی ایمان داشته باشه و عاقل باشه گفتم: زحمت کشیدی نابغه! مشکل همین جاست! هر کسی از چیزی که میگه یه تصوری داره، به نظر بعضی ها ایمان یعنی همین که طرف نمازش رو بخونه میشه داشتن ایمان، از نظر بعضی دیگه همین که خوش اخلاق باشه و اهل دروغ و دغل نباشه میشه ایمان، از نظر یه نفر دیگه اگه اهل نافله و دعا باشه میشه اهل ایمان و یه عالمه نظر دیگه که هر کدومش فقط یه جزئی از ایمان را در بر میگیره ... برای عقل هم همینجوره بعضی ها عقل را در داشتن خونه و مادیات می بینن و تدبیر در معاش، بعضی ها در نحوه ی برخورد با افراد، بعضی ها هم در درک و شعور توی موقعیت های مختلف و... ولی من یکی را می خوام به عنوان همسر انتخاب کنم که هم ایمان و هم عقل درستی داشته باشه یعنی مجموع چیزهایی که گفتم نه اینکه از هر کدومشون یه ذره... فرزانه نگاهی بهم کرد و گفت: یا خدا! خوبه سخت گیرم نیستی! بعید می دونم تو آسمون هم همچین کسی پیدا بشه! من پیشنهاد میدم ملت رومعطل نکن زنگ بزن بگو نیان چه کاریه؟ بعد یکدفعه گفت: ببینم نکنه یکی را زیر سر داری! هی برای این و اون بهانه میاری؟ کلک عاشق شدی؟ دستامو گذاشتم زیر چونم و گفتم تو بعد از این همه سال هنوز من رو نشناختی؟ جان من بگو چند بار این جمله را از من شنیدی؟! عاقلانه انتخاب کنیم عاشقانه زندگی! یه خورده لبهاشو کج و کوله کرد و گفت: راست میگی اصلا به رنگت هم عاشقی نمیاد! رنگ رخساره خبر می دهد از حال درون دختر! بعد هم با آب و تاب این ابیات را خوند... در وصل هم، زعشقِ تو اي گل در آتشم عاشق نمي شوي که ببيني چه مي کشم با عقل آب عشق به يک جو نمي رود بيچاره من که ساخته از آب و آتشم... گفتم: نگا فرزانه الکی ادعای عاشقی نکن! تو منو نمی شناسی ولی من، تو را بزرگت کردم تو بعد ازدواج هم عاشق بشی کار خداست باور کن...