❇️ گویند: روزی خلیفه از محلی می گذشت،
⬜️ دید که بهلول، زمین را با چوبی اندازه می گیرد.
🟩 پرسید: چه می کنی؟
⬜️ گفت: می خواهم دنیا را تقسیم کنم
🟨 تا ببینم به ما چه قدر می رسد و به شما چه قدر؟
🟧 هر چه سعی می کنم، می بینم که به من بیشتر از دو ذارع (حدود یک متر) نمی رسد
⭕️ و به تو هم بیشتر از این مقدار نمی رسد
*بسم الله الرحمن الرحیم*
*خدای مهربانم، ادای شکر تو را هیچ زبان نیست ودریای فضل تو را هیچ کران نیست و سر حقیقت تو برهیچ کس عیان نیست هدایت کن بر ما رهی را که بهتر از آن نیست،،، خدایا غممان را از دلهایمان دور کن وبا رحمتت برکت را در زندگی همه جاری بفرما و ما را به راه راست هدایت فرما و همواره دستگیرمان باش و طوق بندگیت را از گردن ما بازنکن*
*"الهی آمین یا رب العالمین"*
*سلام صبح شما خوبان و نیکان همراه با عزیزانتون بخیر و شادی و تندرستی و سلامتی و عافیت و عاقبت بخیری باد، انشاءالله*
تو چه دانی که چه ها کرد فراقت بامن...!💔🥀
صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚
🍃رو به شش گوشهترین
قبلهی عالم
هر صبح بردن نام
حسیـــن بن علی میچسبد:
چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست
اَبــاعَبـــــدالله...
هرکسی داد سَلامی به تو
و اَشکَش ریخت ،،،
او نَظـَرکَــردهی زَهــراست...
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
وعَلی العباس الحسُیْن...
ارباب بيکفن ســــــــلام...
#صبحم_بنامتان_اربابم
1.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈کارهایی را بکن که دوست داری، جوری باش که دوست داری و راهی را برو که حالت را بهتر می کند ! به اینکه دیگران برایِ تو چه فکری می کنند فکر نکن
👈 ما اینجا نیستیم که بابِ میلِ دنیا و دیگران باشیم، ما آمده ایم تا خودمان، تعبیرِ رویاهایِ خودمان و برایِ خودمان باشیم ...
☺️ دوست من👇
👈 تو دیوار نیستی که بر رویت پوسترهای تبلیغاتی بچسبانند ! شجاعت داشته باش و خودت باش ؛ با همه کاستیها و نقصها. شجاعت داشته باش و تندیس زندگی خودت را بساز.
👈 تقدیسگر دیگران نباش. آنقدر خوبی و توان و استعداد در وجود خود تو هست که دیگران تقدیست کنند ...
👈 حکایت نویس خود باش ، نه حکایت نویس دیگران ! زندگی خودِ تو ، حکایتیتر از همه است
☺️ امروزتون پر از آرامش...☺️
🌼🍃پرسيدند، معنای شناخت حق وباطل چيست؟
🌼🍃امام(علیه السلام) انگشتان خود را ميان چشم و گوش گذاشت، و فرمود:) باطل آن است که بگويی شنيدم و حق آن است که بگويی ديدم.
سلام علیکم
صبحتون نورانی✨
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
بدون تو هرگز « قسمت پنجم » بدجور دلم سوخته بود. - خانم گلم! آخه چرا ناشکری می کنی؟
┄┄┅═❁ ﷽ ❁═┅┄
بدون تو هرگز
« قسمت ششم »
قلبم توی دهنم می زد. زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم. از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه. آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام. تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید.
علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم.
- دختر شما متأهله یا مجرد؟
و پدرم همون طور خیز بر می داشت و عربده می کشید.
- این سؤال مسخره چیه؟ به جای این مزخرفات جواب من رو بده.
- می دونید قانوناً و شرعاً، اجازه زن فقط دست شوهرشه؟
همین که این جمله از دهنش در اومد، رنگ سرخ پدرم سیاه شد.
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی، مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه. کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه.
از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید. چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد. لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟...
علی سکوت عمیقی کرد.
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم. باید با هم در موردش صحبت کنیم. اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار می دیم.
دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد.
- اون وقت... تو می خوای اون دنیا... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟
تا اون لحظه، صورت علی آروم بود.
حالت صورتش بدجور جدی شد؛
- ایمان از سرِ فکر و انتخابه. مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام، چادر سرش کرده. ایمانی که با چوبِ من و شما بیاد، ایمان نیست. آدم با ایمان، کسیه که در بدترین شرایط، ایمانش رو مثل ذغال گداخته، کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه. ایمانی که با چوب بیاد با باد میره.
این رو گفت و از جاش بلند شد.
شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما، قدم تون روی چشم ماست. عین پدر خودم براتون احترام قائلم اما با کمال احترام، من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه.
پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد. در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در.
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو. تو آخوندِ درباری...
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم. خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت. یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند و اکثراً نیز بدون حجاب بودند. بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند. علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ...
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم. نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام.
نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. تنها حسم شرمندگی بود. از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم.
چند لحظه بعد، علی اومد توی اتاق. با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد. سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم.
- تب که نداری. ترسیدی این همه عرق کردی یا حالت بد شده؟
بغضم ترکید. نمی تونستم حرف بزنم.
خیلی نگران شده بود.
- هانیه جان! می خوای برات آب قند بیارم؟
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد. سرم رو به علامت نه، تکان دادم
- علی
- جان علی؟
- می دونستی چادرِ روز خواستگاری الکی بود؟
لبخند ملیحی زد. چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار.
- پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟
- یه استادی داشتیم، می گفت: زن و شوهر باید جفت هم و کُفو هم باشن تا خوشبخت بشن.
من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم که کُفو من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده.
سکوت عمیقی کرد ...
- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست. تو دل پاکی داشتی و داری. مهم الآنه. کی هستی. چی هستی و روی این انتخاب چقدر محکمی. وَالّا فردای هیچ آدمی مشخص نیست. خیلیا حزب بادن، با هر بادی به هر جهه. مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی.
راست می گفت. من حزب باد و بادی به هر جهت نبودم.
اکثر دخترها بی حجاب بودن. منم یکی عین اونها.
اما یه چیزی رو می دونستم. از اون روز، علی بود و چادر و شاهرگم ...
من برگشتم دبیرستان. زمانی که من نبودم، علی از زینب نگهداری می کرد. حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه.
هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود.
سر ِدرست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم. من سعی می کردم خودم رو زود برسونم. ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود. دست پختش عالی بود. حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد.
واقعاً سخت می گذشت. علی الخصوص به علی. اما به روم نمی آورد.
طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید.
#بدون_تو_هرگز
مولاجاناَمیرالمؤمنین
امامعلی{علیهالسلام}:
🔆 اَقْبَحُ الصِّدقِ ثَناءُ الرَجُلِ عَلى نَفْسِهِ؛
🔅زشتترين راستگويى، تعريف انسان از خودش مىباشد.
📔غررالحكم، ج ۲، ص ۳۸۸، ح ۲۹۴۲
🔲 آیا شما به اندازه ی كافي با فرزندتان حرف میزنید؟
◻️ داشتن مکالمهٔ مناسب با کودکتان میتواند سرعت رشد مغزی او را افزایش دهد. اما چه مکالمهای؟
◻️ دانشمندان معتقدند "فرایند گفتگو" از تعداد یا دشواری کلمات گفتگو برای کودک کمککنندهتر است.
◻️ راشل رومئو، فارغالتحصیل دانشگاه هاروارد و MIT میگوید:
«مهم این نیست که فقط با کودک خود حرف بزنید، بلکه این است که "با یکدیگر" گفتگو کنید.»
📌 بهعنوان والدین یک کودک اهمیت درگیرکردن او در مکالمات معنادار را جدی بگیرید .
برای پیشگیری از استرس با کودکتان بیشتر بازی کنید و سعی کنید در این بازیها علاوه بر تخلیه انرژی جسمانی کودک، شادی و شوق به زندگی را در او تقویت کنید.
در این مورد استفاده از بازیهای گروهی استفاده کنید تا با تحکیم ارتباط خانوادگی، محیطی شاداب برای همه افراد خانواده ایجاد کند.