954.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
『﷽』
من ارثیه ی حضرت مادر دارم 🙂✨
#حضرت_زهرا
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج
💠 احکام دانش آموزی: موی بلند
🔻 سینا توی حیاط مدرسه داشت وضو می گرفت. آقای اسدی گفت: با این موهایی که داری، وضوت باطله.
🔰سینا با تعجب نگاه می کرد، آخه منظور آقای ناظم رو نمی فهمید. پیش خودش می گفت مگه موی من چشه!!
❓بچه ها! به نظرتون منظور آقای اسدی چیه؟ حرف آقای اسدی درسته؟
🔸 وضو با موهای فرفری باطله.
🔹 با موهای طلایی وضو باطله.
🔸 مو اگه بلند باشه وضو باطله.
🔹 برای وضو باید سر کچل باشه.
✅ بچه های عزیز و با خدا، باید این رو بدونید اگه موهای شما به اندازه ای بلنده که وقت شونه کردن روی صورتتون می ریزه، لازمه برای وضو ریشه موهای روی سر رو مسح کنید. (یعنی یه قسمتی از سر رو موها رو کنار بزنید و ته مو رو مسح کنید).
✅ البته نیاز نیست موقع مسح دست روی پوست سرتون بکشید.
📎 #احکام_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #وضو
📎 #مسح_سر
📎 #بچه_شیعه
💢 بهتر از صدقه دادن
پیامبر اسلام صلی الله علیه وآله:
🍃 «... يَا عَلِيُّ سَاعَةٌ فِي خِدْمَةِ الْعِيَالِ... خَيْرٌ لَهُ مِنْ أَلْفِ بَدَنَةٍ يُعْطِي لِلْمَسَاكِينِ وَ لَا يَخْرُجُ مِنَ الدُّنْيَا حَتَّى يَرَى مَكَانَهُ مِنَ الْجَنَّةِ...».
🍃 يا على يک ساعت خدمت کردن به خانواده برای او از صدقه دادن هزار شتر به نیازمندان بهتر است و از دنیا بیرون نمی رود مگر اینکه جای خود را در بهشت می بیند.
📚 بحار الأنوار، ج۱۰۱، ص۱۳۲.
📎 #کمک_به_همسر
📎 #خانه_تکانی
7.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⬅️ وقتی که نه زن امنیت دارد و نه فرزند کودکش!
😳 این دیگر چه کشوری است! لعنت بر این حکومت!
🔴 پلیس در جنوب کالیفرنیا در حال جستجوی مردی است که در ویدئویی با خشونت به زنی در حال هل دادن کالسکه حمله می کند، و بازرسان معتقدند که او ممکن است پشت حمله دیگری باشد که ساعاتی قبل رخ داده است.
📎 #خانواده
📎 #غرب
📎 #سیاسی
📎 #جنایت
💞با کودک خجالتی چگونه رفتار کنیم؟
❣به کودک خود زمان دهید تا احساس راحتی کند. او را مجبور نکنید سریع به آغوش بزرگسالان ناآشنا برود. در عوض، فرد بزرگسال را تشویق کنید تا با بازی در کنار کودک شما به آرامی به او نزدیک شود
❣در موقعیتهای اجتماعی مانند گروههای بازی یا گروههای والدین، در کنار فرزند خود بمانید و او را برای کاوش بیشتر تشویق کنید. همانطورکه کودک شما احساس راحتی میکند، میتوانید به تدریج برای دورههایی کوتاه از او دور شوید. به عنوان مثال، در حالیکه کودک شما روی زمین بازی میکند با سایر بزرگسالان روی صندلی بنشینید. در صورت نیاز میتوانید گاهی کنار فرزند خود بازگردید.
3.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مشت های بابات بزرگتره...
گوش بدید جالبه!
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
❣️ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_۱۸ 🌻 بعد از کمی سکوت خوابش برد. چشمانم می سوخت و خیره به جاده رانند
❣️ #رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_19🌻
ساکش آماده بود. انگار همیشه آماده ی ماموریت بود. هر چه اصرار می کرد استراحت کنم قبول نکردم. ناهار فسنجان درست کردم. خیلی دوست داشت. به زهرا بانو و باباهم گفتم بیایند. توی اتاق تنها بودیم. کیفم را آوردم و تسبیح را به او نشان دادم.
ــ صالح جان... این تسبیح📿 رو خانوم یکی از شهدای مدافع حرم بهم داده. دفعه ی قبلی که رفتی، باهاش برای سلامتیت صلوات می فرستادم. با خودت ببرش.😔
دستم را بوسید و گفت:
ــ ای شیطون😜 از همون موقع دلتو دادی رفت؟؟!! می خوام پیش خودت باشه که دوباره برا سلامتیم صلوات بفرستی.📿
تسبیح را به تخت آویزان کردم. بغض داشتم و صالح حال دلم را می فهمید. دستش را زیر چانه ام گرفت و گفت:
ــ قول میدم وقتی برگردم هر چقدر دوست داشتی مسافرت ببرمت. تو فقط منو ببخش. بخدا دست خودم نیست. اعلام اعزام کنن باید بریم.😕
بغضم ترکید و توی آغوش مردانه اش جا گرفتم.
ــ تو فقط برگرد.😭 سالم و سلامت بیا پیشم من قول میدم ازت هیچی نخوام. مسافرت فدای یه تار موی تو. من صالحمو می خوام، صحیح و سالم...
نوازشم کرد و آنقدر بی صدا مرا در آغوشش گرفت که خودم آرام شدم و از او جدا شدم و به آشپزخانه رفتم که غذا را وارسی کنم. همه هوای دلم را داشتند و زیاد پا پیچم نمی شدند. غذا خورده شد، چه خوردنی.😖 فقط حیف و میل شد و همه با غذایمان بازی می کردیم. حتی صالح هم میل چندانی نداشت. بخاطر دل من بیشتر از بقیه خورد اما مشخص بود که رفتارش تصنعی ست.
هر چه از لحظه ی بدرقه بگویم حالم وصف ناشدنی ست. زیر لب و بی وقفه صلوات می فرستادم و آیة الکرسی می خواندم. قرآن و کاسه ی آب آماده بود. رفتم از توی اتاق کوله اش را بردارم که خودش آمد و گفت:
ــ سنگینه خوشگلم.😊 خودم بر می دارم.
به گوشه ای رفتم و به حرکاتش دقیق شدم. چشمانم می سوخت و گونه ام خیس شد. هر چه سعی کردم نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم.
ــ مهدیه😔 تو رو خدا گریه نکن. بند دلم پاره میشه اشکتو می بینم.
سریع اشکم را پاک کردم و لبخندی زورکی به لبم نشاندم.☺️
ــ قولت که یادت نرفته؟
برایم احترام نظامی گذاشت و گفت:
ــ امر امر شماست قربان...👋🏻
گونه اش را بوسیدم و گفتم:
ــ آزاد...😘
و هر دو خندیدیم. میلی به خداحافظی نداشتیم. بی صدا دست هم را گرفتیم و از اتاق بیرون آمدیم. این بار بابا هم با پدر صالح همراه شد. برگشته بود و از توی شیشه ی عقب اتومبیل، آنقدر نگاهم کرد که پیچ کوچه را رد کردند. دلم فرو ریخت و سریع به داخل خانه و اتاقمان دویدم.💔 زجه زدم و های های گریه کردم. انگار بی تابی سلما اینبار به من رسیده بود. سری قبل، من محرم دلتنگی سلما بودم و حالا زهرا بانو و سلما هر چه می کردند نمی توانستند مرا آرام کنند. حالم خیلی بد بود و انگار اتاق برایم تنگ و تنگ تر می شد. روی تخت نشستم و چنگ انداختم به تسبیح.📿
اللّٰهُمَ صَلِّ عَلٰی مُحَمَّدِاً وَ آلِ مُحَمَّدْ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ...
#ادامہ_دارد...