👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت295 –نه خانم، قبلا پرداخت شده. سعیده به داخل ساختمان رفت و گفت: –چیه
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت296
بلندشدم وازاتاق بیرون رفتم.
مادر و اسرا روی مبل نشسته بودند و در خود فرو رفته بودند. انگار حرفهای سعیده را شنیده بودند.
تا مرا دیدند دلسوزانه نگاهم کردند. رو به مادر گفتم:
–مامان یه چیزی میدی بخورم. احساس ضعف دارم.
مادر فوری از جایش بلندشد و دستم را گرفت:
–احتمالا فشارت افتاده، بیا روی کاناپه دراز بکش. اسرا دوید و بالشتی برایم آورد. دراز کشیدم. سعیده هم به ما ملحق شد و نگران نگاهم کرد. مادر برایم قاشقی عسل آورد.
–راحیل جان کمکم این عسل رو بخور.
–مامان.
–جانم.–می خوام این سبدگل روبه یه جایی هدیه بدم، کجا خوبه؟
مادر با تعجب نگاهش را بین من وسبدگل چرخاند و مکثی کرد و گفت:
–خب، می تونی بدی خیریه، یا امام زاده ایی جایی ببری، خیلی بزرگه اونجا همه ازبوش لذت میبرن. بعدکمی فکرکردوادامه داد:
–اون حسینیهی شهدای گمنامی که دو سه هفته پیش با هم رفته بودیم هم میشه برد. همان شهدای گمنامی را میگفت که یک بار هم با آرش رفته بودم. همانطور که عسل را میخوردم نگاهی به سعیده انداختم. آرام شده بود. شرمنده گفت:
–خودم میبرمت.
مادر لبخندی زد و گفت:
–آفرین دختر وزنه بردار من. بهترین کار رو میکنی و بعد خم شد و موهایم را بوسید.
سعیده و اسرا گنگ به من و مادر نگاه کردند.
فقط من منظور مادر را میفهمیدم.
سعیده آهی کشید و غمگین نگاهم کرد. بعد به طرف اتاق رفت، اسرا هم به دنبالش رفت.
بعد از چند دقیقه که حالم بهتر شد. مادر برایم یک فنجان گل گاو زبان اورد و گفت:
–این رو هم با عسل فراوون بخور. کاری را که گفته بود را انجام دادم و به طرف اتاق رفتم. بچهها روی تخت نشسته بودند. سعیده کاغذی را که پاره کرده بود را با ناخنهایش ریز ریز میکرد و دانه دانه با انگشتهایش گوله میکرد و پرتابش میکرد.
با دیدن من گفت:
–بهتر شدی؟–آره، فکر کنم مامان باید از اون معجوناش اول یه فنجون به تو میداد. سعیده دوباره عصبی شد.
–آره من نمیتونم مثل تو بیخیال باشم. باید یه بلایی سر اینا بیارم، انتقامی چیزی، باید اون مادر آرش تقاص پس بده. اسرا گفت:
–اتفاقا بهتر که اینجوری شد، زودتر فهمیدیم چه جور آدمایی هستن. روبروی سعیده روی تخت نشستم و گفتم:
–تقاص از این بیشتر که همهی عمرشون عذاب وجدان دارن، مگه نخوندی، آرش نوشته بود هیچ وقت خودش رو نمیبخشه، با شناختی که من از مادرش دارم، اونم عذاب وجدان داره، شاید خب اونم چارهایی نداشته، دلش میخواست خودش نوهاش رو بزرگ کنه، میترسید بلایی سرش بیاد. برای مژگان تقاص از این بزرگتر که مادر شوهرش بهش اعتماد نداره و مدام مثل بچهها مواظبشه، یا این که این شوهرشم اخلاقش مثل قبلیه...
سعیده با تعجب پرسید:
–یعنی چی؟
–آخه مژگان فکر میکرد اگه شوهرش عوض بشه همه چی درست میشه، در حالی که باید اخلاق خودش رو درست کنه. من مطمئنم آرش اون رفتاری که با من داشت رو هیچ وقت با مژگان نخواهد داشت و این بزرگترین زجر برای یک زنه.
البته من نمیخوام اونا زجر بکشن، ولی خود کرده را تدبیر نیست. آدما چوب بیعقلی خودشون رو میخورن. بعد زمرمه وار گفتم:
–شاید منم بی عقلی کردم.بلند شدم و گفتم:
–من حاضر بشم بریم.
سوارماشین شدیم، باهن وهن سبد را پشت ماشین گذاشتم. سعیده لج کرده بود و کمک نمی کرد.همین که راه افتادیم پرسید:
–این قضیه عددسیصدوخرده اییه چیه؟
صدایش هنوز غم داشت. حالش بد بود.
شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
–خوندی که تعدادصدفهاست، بعد برایش به طور خلاصه و کلی قضیه را تعریف کردم. جوری که به دور از احساس باشد. ولی باز سعیده بغض کرد.
–خب حالا چرا به تعداد اونا گل فرستاده؟
–چه میدونم، ول کن دیگه.
باهمان بغضش گفت:
–باچهارتا گل مثلا میخواد خودش رو راحت کنه؟ یا میخواد بگه حتی روز عقدمم به یاد توام؟
بغضش را فرو داد.
–حالا که دارم فکرمی کنم می بینم اسرا درست گفت، اصلاخیلی هم خوب شد این وصلت اتفاق نیوفتاد. اینا با این خود خواهیاشون یه عمر میخواستن تو رو عذاب بدن. واقعا هیچ کار خدا بیحکمت نیست. اون آرش بی عرضه هرروز می خواست سرهمین شُل بازیهاش یه جوری حرصت بده...اصلا توکلا به اونا نمی خوردی...
–سعیده میشه بس کنی؟سعیده دیگر حرفی نزد. سعیده ماشین را نزدیک مزارها پارک کرد و خودش دورتر ایستاد. سبد را روی مزارها گذاشتم و همانجا نشستم و دعا خواندم.
پیر مردی که مسئول رسیدگی به حسینیه بود جلو آمد و پرسید:
–خانم، گل رو ببرم داخل، اینجا باد و بارون خرابش میکنه.
بلند شدم و گفتم:–هر جور صلاح میدونید.زیر لب دعایم کرد و سبد گل را برداشت و رفت.
سوار که شدیم سعیده گفت:
–باید میبردی سر قبر داداشش میزاشتی.
در چشمانش براق شدم و سکوت کردم.
به خانه که رسیدیم وسایلش را جمع کرد و قصد رفتن کرد. وقتی از او خواستم بماند گفت:
– حال من از تو بدتره، تو نیازی به موندن من نداری.همین که خواست از دربیرون، برود مادر دستش را گرفت.
–سعیده قراره شب بیاییم خونتون، بمون با هم میریم.
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت296 بلندشدم وازاتاق بیرون رفتم. مادر و اسرا روی مبل نشسته بودند و در خ
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت297
سعیده هیچ وقت روی حرف مادر حرفی نمیزد. مادر سعیده را به اتاق خودش برد.
در سالن نشستم و فکر کردم چرا
سعیده اینقدر حالش بدشده است.
دوباره صدای سعیده بلند شد که به مادر حرصی میگفت:
–آخه خاله اون از من که یک سال و نیم به زندگیش گند زدم و بیچاره مجبور شد بچه داری کنه، راحیل اصلا بلد نبود چطوری بچه رو بغل بگیره، مجبور شد خیلی چیزا یاد بگیره. خیلی اذیت شد. اینم از نامزدش که انگار نه انگار که بدبختش کرده، واسه خودش داره زندگی میکنه و براش گل میفرسته. خودشون کم اذیتش میکنن فک و فامیلاشونم از اون ور، اون فریدون که الهی بمیره، مدام تنش رو میلرزونه، بیچاره همه جا باید با بادیگارد بره، اصلا اگه این کمیل نبود کدوم مردی تو فامیل از کار و زندگیش میزد و مواظب راحیل میشد؟ دایی؟ یا بابای من؟ خاله راحیل چه گناهی کرده، چرا باید همش...
مادر حرفش را برید و گفت:
–چرا فکر میکنی همهی اینا تقصیره آرشه؟ فکر کردی راحیل نمیتونست راحت تر زندگی کنه، در مورد نگهداری از ریحانه نمیتونست بیخیال باشه؟ بگه اصلا به من چه؟ فوقش خالم و خانوادش میوفتن تو قرض و قوله، یا اگه نشد سعیده یه مدت میره زندان. خودش رو انداخت جلو چون تو رو دوست داشت، چون خانوادش براش مهم بودن. واسه دوست داشتن باید هزینه کنی، باید زحمت بکشی، باید ثابت کنی، خشک و خالی میشه؟ اگر آرشم از راحیل گذشت فقط به خاطر خانوادش بود، به خاطر قلب مادرش، به خاطر بچهی برادرش، و آرامش روح برادرش مجبور شد. با این حال اگه راحیل میخواست میتونست جلوش رو بگیره، میتونست نسبت به همه بی تفاوت باشه و آرش رو وادار کنه از خانوادش دست برداره، این گذشت و جدایی نشونهی علاقس. اینا بدبختی راحیل نیست، در اوج عشق و علاقه گذشتن نشونهی خوشبختیه، راحیل قبل از این که مادر آرش بیاد و التماس کنه تصمیمش رو برای جدایی گرفته بود، ولی شک کرد که نکنه جلوی ظلم فریدون ایستادگی نکرده، امدن مادر آرش و التماسهاش مطمئنش کرد که اشتباه نکرده. من مطمئنم الان راحیل اونقدر که از ناراحتی تو ناراحته از مشکلاتی که براش پیش امده ناراحت نیست. شماها مثل خواهرید. این روزا باید کمکش کنی تا از این سختیها عبور کنه. سعیده لطفا از این که فقط نوک دماغت رو ببینی دست بردار. مادر کمکم صدایش بالا میرفت. بلند شد در اتاق را بست و سعی کرد آرامتر صحبت کند. دیگر صدایشان زمزمه وار میآمد.
بلند شدم و وارد اتاق خودم و اسرا شدم، اسرا باجزوه و کتابهایش سرگرم بود. روی تختم دراز کشیدم و در خودم جمع شدم. سرم درد گرفته بود. احساس داغی در پشت پلکهایم میکردم. چشم هایم را نتوانستم باز نگه دارم. سرم سنگین شده بود.
نمیدانم چقدر گذشت که صدای اسرا را شنیدم که میگفت:
–مامان توی خواب ناله می کنه و حرف میزنه.
دست خنک مادر را روی پیشانیام احساس کردم.
–تب کرده، هذیون میگه.
چشم هایم را باز کردم.
–خوبی دخترم؟
–سردمه مامان. مادر همانطورکه ازاتاق بیرون می رفت گفت:
–بچهها چندتا پتو روش بکشید تا من بیام.
هوا تاریک شده بود.
سعیده دو تا پتو رویم کشید و کنار تختم نشست و از زیر پتو دستم را گرفت و سرش را پایین انداخت.
–راحیل، رفتارامروزم خوب نبود، ببخش که ناراحتت کردم.
–از سرما میلرزیدم. خم شد و لپم را بوسید.
ازخودم جدایش کردم.
–مریض میشی.
سعیده دوباره بغض کرد.
–آخه چرا تب کردی؟ چرا اینطوری شدی؟ بازم داری میلرزی که... دوباره پتو بیارم؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
سعیده رو به اسرا گفت:
–یه پتو دیگه بیار. اسرا که مات ما شده بود با بغض به سعیده نگاه کرد.
–بفرما، حالش بد شد، حالا خیالت راحت شد؟
سعیده بغضش ترکید و با گریه گفت:
–الان وقت این حرفهاست؟ داره میلرزه. اسرا تو رو خدا زود باش.
اسرا فوری برایم پتوی دیگری آورد.
مادر با لیوان معجونی وارد اتاق شد. به سعیده نگاهی انداخت. با مهربانی گفت:
–چیز مهمی نیست. نگران نباش. فقط بدنش ضعیف شده. برو دست و صورتت رو بشور و بعد زنگ بزن به مامانت بگو راحیل مریض شده نمی تونیم بیاییم.
سعیده از اتاق بیرون رفت.
مادر نگاه شماتت باری به اسرا انداخت و گفت:
–شنیدم باهاش چطوری حرف زدی. امشب پختن سوپ برای خواهرت با توئه، با سبزی تازه و لیمو ترش تازه، خودت میری سبزی میخری و پاکش میکنی، بعدشم خردش میکنی.
اسرا با اعتراض گفت:
–مامان من فردا امتحان دارم.
–به خاطر همین کمترین تنبیه رو برات در نظر گرفتم. تا دفعهی بعد با بزرگترت درست صحبت کنی. اسرا سر به زیر از اتاق بیرون رفت.
سعیده همانطور که روسریاش را مرتب میکرد وارد اتاق شد.
چشمهایش قرمز بودند.
–خاله، مامان گفت شام رو میاره دور هم بخوریم. گفت میخواد بیاد دیدن راحیل. من میرم بیارمشون.
–باشه برو عزیزم. فقط اسرا رو هم تا سر کوچه برسون هوا تاریکه، میخواد سبزی بخره.
–باشه پس بعد از خریدش برشمیگردونم خونه بعد میرم.
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نذری متفاوت ولی دلچسب کاشانیها در این هوای گرم ...
✅ 9 راه برای تقویت اراده :
1- بیشتر مراقب تصمیمات خودکار خود باشید.
2- کارها را نیمه تمام رها نکنید.
3- به اندازه کافی بخوابید.
4- کارهای خود را طبق اولویت لیست کنید و کارهای مهم تر رو اول انجام دهید.
5- ورزش و تغذیه بهتر را فراموش نکنید.
6- بعضی کارها رو به عادت تبدیل کنید.
7- صبح ها چرت نزنید.
8- دوش آب سرد بگیرید.
9- کارهاتون رو با موارد لذت بخش ترکیب کنید تا در کارها غرق بشین و متوجه گذر زمان نباشید.
✅ چالش خود مراقبتی برای هفت روز و تبدیل شدن به یه فرد منظم و موفق :
1- تنظیم خواب :
سعی کن ساعت خوابت رو تنظیم کنی شبا زودتر بخوابی و صبح زودتر از خواب بیدار بشی سر یه ساعت مشخص.
2- وقت گذرونی با دوستان :
ارتباط با آدم های خوب و امن زندگیتو حقط کن، و کنار کسایی که خودتی و حس خوبی بهت میدن بمون.
3- معنویات :
نماز اول وقت، شکرگزاری و استغفار، نیت الهی برای تمام کارها، قرآن روزانه، سلام و توسل روزانه به یکی از معصومین
4- هدف گذاری :
یافتن ارزش ها و هدف گذاری بر اساس آنها و نوشتنتون روی کاغذ.
5- مطالعه :
مطالعه کتاب های مفید و آرامش بخش.
6- کمک به دیگران :
کمک به دیگران در اولین قدم باعث میشه که حس بهتری به خودت پیدا کنی.
7- شروع یه کار و فعالیت جدید :
هرچیزی که تا الان به تعویق افتاده و هر چیزی که قبلا بهت حس خوب میداده و متوقف شده رو شروعش کن.
✅ شانس یعنی طرز فکر تو
بارها این کلمات مخرب ناخودآگاه را شنیده اید( شانس، تقدیر، سرنوشت، قسمت)
در واقع هیچ کدام از آنها وجود خارجی ندارند. ما باید در عصر نوین بپذیریم که تمام این کلمات زمانی جان می گیرند که ما طرز فکرمان را عوض کنیم.
تمامی این کلمات نادرست، در ضمیر ناخودآگاه تاثیر بسیار منفی می گذارند.
اگر واقعا می خواهید خوش شانس باشید، باید درست اندیشیدن را بیاموزید و به آن عمل کنید.
تمام انسان های موفق و ثروتمند جهان با مثبت اندیشی همراه با عمل، خوش شانس ترین افراد روی زمین هستند.
👤دکتر علیرضا آزمندیان
♨️اضطراب کودک و درمان آن
🟨کودک مضطرب، باور دارد من بد هستم، همه بد هستند و این افراد بد، اگر از بدی من آگاه شوند به من آسیب میزنند.
🟦خجالت به معنی عدم حرمت(عزت) نفس همراه با اضطراب می باشد.
🟩سعی کنید احساس کودک را تایید کنید. وقتی ترسید، نگید این که ترس نداره یا نترس، باید گفت میدونم میترسی.
📌در صورت نفی و رد احساس کودک، او به این نتیجه میرسد که من هیچی نمیفهمم و هر چه احساس میکنم، اشتباه است و شروع به نفی احساس خود و شخصیت خود میکند.
❌انتقاد و گیردادن و نیز دستور زیاد به کودک، موجب نافرمانی کودک، احساس گناه و اضطراب او خواهد شد که نتیجه آن ضعف حرمت(عزت) نفس و اراده و ایجاد خودپنداره منفی است.
📎 #اضطراب_کودک
📎 #فرزند_پروری
13.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📛شبهه:
❓چرا پولارو برای اربعین خرج کنیم؟!
📣جواب رو از زبان استاد شهید مرتضی مطهری بشنوید👌🏻
.
😱❎چرا بدون دلیل مریض و گرفتار میشویم❓
😳رزق و روزی کم میشود
😳بچه بعد از مهمانی تب میکند
😳ماشین بدون دلیل خراب میشود
😳وسایل منزل زود به زود میشکند و خراب میشود.
♨️اغلب همه از #چشم_زخم است.
.
🔰تو جامعه میدونید چرا حجم طلاق ها و اختلافات خیلی زیاد شده ⁉️
🔸 یکی از اصلی ترین دلیل هاش چشم زخم و حسادته که اکثر مردم از این مسئله غافلن!
🔻حالا واقعا راهکار چیه؟ ✔️
🔹بنظر ما و طبق تجربه حرز امام جواد علیه السلام بهترین راهکار برای دفع چشم زخم و حسادته، و اگه از این مسائل میترسین قبل از اینکه خدای نکرده مبتلا بشین حتما حرز تهیه کنید که خیالتون از این بابت راحت بشه!
.