👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت332 –بیابریم، فقط ازاینجا بریم. کمیل دستم را گرفت تا
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت333
دکتر آزمایش و سیتیاسکن برایم نوشته بود، تامطمئن شود که براثر خوردن زمین برای سَرم مشکلی پیش نیامده.
خدا را شکر شکستگی نداشتم، فقط پاهایم ودستهایم براثر برخورد با آسفالت خراش برداشته بودند، بخصوص پای چپم. که نمی دانم به کجاخورده بودکه اینقدرعمیق زخم شده بود.
فقط پای چپم را پانسمان کرده بودند. احساس می کردم تمام تنم می سوزد.
بعد از سیتیاسکن گرفتن و دادن آزمایش یک پرستار برایم سرم وصل کرد.
کمیل گفت:
–تا تو سرمت تموم بشه من برم یه سری به شرکت بزنم و ماشین رو هم بیارم. هنوز سرم به نیمه نرسیده بود که احساس سرما کردم. آنقدر توان نداشتم که پتوی زیر پایم را بردارم.
از درد و َتنهایی کوه بغض در گلویم ریزش کرد. دیگر ازتنهایی می ترسیدم. اصلا چرابایداین بلا سرمن بیاید، مگر گناه من چه بودکه یک آدم عوضی باید اینطور اذیتم کند. هرچه بیشترفکر می کردم غمم بیشترمیشد. شاید هم باید بیشتر حواسم را جمع میکردم.
دل تنگ مادرم شدم، باید زنگ میزدم. کیف و گوشیام دست کمیل بود.
تنهایی باعث شد بغض کنم و به کمیل فکرکنم، کاش اینجا بود و دوباره دستم را می گرفت و با حرفهایش دل گرمم می کرد. آخرین قطرههای سرم با ناز خودشان را به رگهای سرد من میرساندند. آهی کشیدم و چشم به در منتظر کمیل شدم. ناگهان شانه های ستبرش جلوی درظاهرشد با همان صلابت، بایک لبخند قشنگ وارد شد. در دستش یک نایلون پر از آب میوه و کمپوت بود.
خواستم سنگ ریزه ها را کناربزنم و راه گلویم را باز کنم، امانشد. بدجور گلو گیر شده بودند.
روی صندلی کنارتختم نشست و در چشم هایم دقیق شد. نایلون را روی کمدکنارتختم گذاشت و گفت:
–نبینم خانمم بغض کرده باشه. دستم راگرفت. دستهایش خیلی گرم بود. باتعجب پرسید:
–چرادستهات اینقد سرده؟ سردته؟
می ترسیدم حرفی بزنم اشک هایم بریزد، باسرجواب مثبت دادم.
فوری پتوی پایین تخت را تا روی سینه ام کشید.
–هوای اتاق که خوبه!
حرفی نزدم و او ادامه داد:
–ببخشید که تنهات گذاشتم. خواستم به مامانت زنگ بزنم بیاد پیشت ولی فکر کردم اول به خودت بگم بهتره.
دستم را شروع به نوازش کرد و پرسید:
–درد داری؟
چشم هایم راباز و بسته کردم.
تعجب زده پرسید:
–چی شده؟ این بغض برای درد نیستا.
چشمهایم را روی یقهی لباسش، سُر دادم. متوجه شدم پیراهنی که برایش دوخته بودم را پوشیده. چقدرقالب تنش بود.
نگاهم رادنبال کرد.
–می بینی چقدرفیت تنمه، اصلامگه جرات داره فیت نباشه، اونم لباس دوخت دست خانمم.
ازحرفش لبهایم برای ثانیه ایی کش امد ولی باز هم بغض کردم و او ادامه داد:
_لباسم خونی شده بود مجبورشدم عوضش کنم، چون چیزی به اذان نمونده.
دو دستی دستم را گرفت وگفت:
–بغضت رومی بینم حالم خراب میشه. چیزی نشده که، خوب میشی، مطمئن باش همین تصادفم حکمتی داشته. بایدخدا رو شکر کنیم که به خیرگذشته حورالعین من. حرفهایش به بغضم کمک کرد تا تبدیل به اشک بشوند. اشکهایم راه خودشان راپیدا کردند و روی گونههایم جاری شدند. بانگرانی نگاهم کرد.
انگشت سبابهاش راروی گونههایم کشید و اشکهایم راپاک کرد. از ریختن اشکهایم خجالت کشیدم و تمام سعی ام راکردم که جلویشان رابگیرم.
–راحیلی که من می شناسم خیلی قویه، مگه نه؟
لبهایم را به هم فشار دادم و سرم را به علامت منفی به طرفین تکان دادم.
آرنجهایش راروی تخت گذاشت وچشم هایش رابست ودستم را روی چشم هایش نگه داشت. وقتی بازشان کرد نم داشتند.
–میخوای زنگ بزنی به مامانت؟
جواب ندادم.
گوشی را از جیبش درآورد و سعی کرد جو را عوض کند.
–من که می دونم تو دختر مامانی، هستی، حتما الانم دلت براش تنگ شده، الان باهاش حرف میزنی حالت خوب میشه.
دستم را دراز کردم و گوشی را گرفتم.
–الان نه، باید فکر کنم چی بهش بگم که حول نکنه.
ایستاد، بعدخم شد و چشم هایم رابوسید.
–باهم فکر می کنیم که چی بهش بگیم. تا من زندهام نگران هیچی نباش.
گفتم:
–همش فکر میکنم اگه تو دیر رسیده بودی چی میشد؟ اگه اونا من رو میدزدیدن... وای خدایا فکرشم نمیتونم بکنم... همانطور که از داخل نایلون کمپوتی برمیداشت تا برایم باز کند. گفت:
–اونا این کار رو نمیکردن، یعنی خدا این اجازه رو بهشون نمیداد. من تا حالا به ناموس کسی نگاه نکردم که سر ناموسم همچین بلایی بیاد.
–ولی همیشه که اینطوری نیست.
–درسته، اگرم همچین اتفاقی میوفتاد پس امتحان خدا بوده. در هر صورت الان این غصه خوردن تو کار شیطونه. بعد برایم روایتهایی تعریف کرد که باعث آرامشم شد. دیگر دردی نداشتم انگارحرفهایش یک مسکن قوی بودند. حالا می فهمم تنها مسکنم در این روزها یک پشتیبان بوده، یکی که دل گرمم کند، از هیچ چیز نترسد و درکم کند. یکی که برایم پدری کند، برادری، همسری، یک مردقوی که خودش همه چیز رادرست کند و منتظر من نماند. خودش عقل کل باشد و من برایش فقط زن باشم و زنانگی کنم.
▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼
📚داستان کوتاه
⭕️#شب_مرگ
*
خاطرات یک مرد ۷۰ ساله
در سال ۱۳۷۶ من ۵۵ سال داشتم ، یک شب که جشن تولد پسر کوچکم که ۱۷ سال داشت و همه خانواده جمع شده بودند و شادی میکردند. ناگهان درد شدیدی در سینه ام احساس کردم .
پسر بزرگ و همسرم سریع با اورژانس تماس گرفتند ، همه ناراحت بودند . اورژانس رسید و پس از اینکه مرا معاینه کردند با عجله سوار آمبولانس کرده تا به بیمارستان منتقل کنند . همه ناراحت بودند و گریه میکردند بجز همسرم که فقط میگفت : علی چیزی نیست نترس خوب میشی .
اما تو صورتش ترس رو میدیدم . آمبولانس حرکت کرد بعد از چند دقیقه درد شدیدتر شد و پزشکیارها شروع به ماساژ کردند . ناگهان دیگه دردی احساس نکردم و سبک شدم . به خودم گفتم : آخی خوب شدم .
ناگهان بلند شدم و نشستم ، و پزشکیارها رو میدیدم که دارن یکنفر رو ماساژ قلبی میدن . برگشتم و دیدم خودم روی تخت هستم ، تعجب کردم و بلند شدم دیدم بله اونا هنوز دارن جنازه منو ماساژ میدن . تازه فهمیدم که مردم .
اون شب منو بردند سردخانه و من تمام وقت خودم و خانواده خودم رو میدیدم و همراهشون بودم . اونا زاری و شیون میکردند . زنم ، پسرام و دخترم . پیششون میرفتم و میگفتم من خوبم گریه نکنید . ولی اونا نمیفهمیدند . خلاصه بعد از اینکه منو گذاشتن تو سردخونه همه برگشتند خونه . من ترسیده بودم ، نمیدونستم پیش بدنم بمونم یا برم خونه پیش خانواده . خلاصه تصمیم گرفتم همراه خانواده برم . اول رفتم تو ماشین پسر بزرگم که همسرم همراهش بود و مرتب گریه میکرد . پسر بزرگم گفت : مامان گریه نکن بابا عمر خودش رو کرده بود.
چه بی انصاف بود من ۳۵ سال براش زحمت کشیده بودم تا دکترای مکانیک گرفت و برای خودش کسی شده بود .
بقیه بچه ها هم بهتر از این نبودند ، پسر دومم که با خانومش تنها تو ماشین من میرفتند میزدن و میرقصیدن .
ولی دخترم یکریز گریه میکرد .
ناگهان مثل اینکه یک نیروی شدید من رو از جا کند و با سرعت خیلی زیاد به سمت سردخانه کشید و درون بدنم رفتم . زنده شده بودم . اول نمیدونستم چه کنم ولی بعد تلاش کردم بیام بیرون . اونقدر تلاش کردم تا بیهوش شدم .
بعد از مدتی از گرما بهوش اومدم و دیدم یک دکتر و چند پرستار بالای سرم هستند . دکتر با خنده گفت : به زندگی خوش آمدی .
**
بعد از اون خوب شدم علیرغم میل خانومم تصمیم گرفتم که برای خودمون دو نفر زندگی کنیم . دوتا خونه رو فروختم و یه آپارتمان ۸۰ متری تو یک محله خوب گرفتم . ماشین سانتافه آخرین مدل را فروختم یک ون خریدم که داخلش تخت و لوازم زندگی داشت . از اون روز به بعد به همراه خانومم و با همون ون تمام ایران رو گشتیم . هر چند وقت هم یه چند روزی به خونه میومدیم و اونجا بودیم . بعدش مغازه و گاراژ خودم رو هم فروختم و شروع کردیم به گشتن دنیا ، همه کشورهای اطراف و اروپا رو رفتیم ، درنهایت هم تو هلند خونه خریدیم و اونجا موندیم. حالا ۷۰ سالمه و خودم و خانومم با عشق توی یه روستای هلندی زندگی میکنیم و باغ میوه داریم . هر روز هم از روستا تا شهر که حدودا ۵ کیلومتر است رو پیاده روی میکنیم . سالی چند بار هم بچه ها با نوه هامون میان و سری بهمون میزنن .
***
خانومم میگه از روزی که زنده شدی تا حالا فقط فهمیدم زندگی یعنی چه . همیشه ازم میپرسه که چی شد یکدفعه عوض شدی ولی من چیزی بهش نمیگم .
*
زندگی نکنید برای زنده بودن . از دارایی خود لذت ببرید.
دکتر ابراهیم باستانی پاریزی تاریخدان و نویسنده، داستان جالب و عجیبی را از زبان استاد تاریخ ، فریدون بهمنیار بیان می کند : (سال ۱۳۳۱)
«وقتی من تحصیلات خود را در فرنگ تمام کردم، جوانی بودم آراسته و شاداب و در بازگشت به ایران، یک وقت برای بازدید بعضی آشنایان سفری به شیراز کردم که فصل مناسب گردش بود.
دوستان و آشنایان با من گرم گرفتند و چندین روز به میهمانی و دید و بازدید گذشت.
چون در تهران کار داشتم، یک بلیت هواپیما خریدم که از شیراز به تهران بیایم.
آن روزها هنوز سرویس هواپیمایی منظّم در شهرهای ایران وجود نداشت و تنها بعضی هواپیماها هفتهای یک روز، روزهای پنجشنبه از آبادان به شیراز و از شیراز به تهران میآمدند. من بلیت گرفتم و به فرودگاه رفتم.
قوم و خویشها که همراهم آمده بودند، اصرار داشتند که من هفتهای دیگر بمانم تا به اطراف شهر برویم و زیبایی ها و آثار تاریخی بیشتری را ببینیم. ولی من نپذیرفتم و خداحافظی کردم. هواپیما مملو از مسافر بود و البته سرویس هوایی هنوز زیاد نشده بود.
روی صندلی خودم نشستم و کمربندم را بستم.همه ی صندلیها پر بود.
در همین حین متوجه شدم که مردی بلندقد و زیباروی از در هواپیما به درون آمد و همان طور ایستاده خطاب به مسافران گفت :
«آقایان آیا کسی هست که برای سفر به تهران شتاب نداشته باشد و بخواهد یک هفته در شیراز بماند و در یک هتل شیراز مهمان من باشد؟»
تقاضا عجیب بود و البته کسی جوابی نداد. آن مرد دوباره تکرار کرد :
«آقایان! من در کار کشاورزی مملکت هستم و روز شنبه یک جلسه ی مهم برای دفع آفات و ملخ با یک هیأت بزرگ هلندی در تهران دارم و میدانید که با اتومبیل نمیتوان تا شنبه به تهران رسید. اگر کسی هست که شتاب سفر به تهران را نداشته باشد، جای خود را به من بدهد و با هواپیمای هفته ی بعد به تهران بیاید، تمام این هفته را مهمان من خواهد بود.
معلوم شد که مهندس برای دفع آفات به شهرستانهای فارس رفته بوده و اینک با هزار زحمت خود را به شیراز رسانده که با تنها هواپیمایی که به تهران میرفت خود را به تهران برساند، ولی اینک جا ندارد.
البته میشد از راههای غیر عادی و به کمک نیروهای انتظامی، مسافری را پیاده کنند و او را سوار کنند، اما خود مهندس نخواسته بود و این راه را که گفتم برگزیده بود.»
باری فریدون بهمنیار گفت:
«من از جای خود برخاستم و گفتم بفرمایید. مخارج هم لازم نیست. چون من میهمان بستگان خود در شیراز بودم و آنها هم اصرار داشتند که این هفته را هم بمانم، ولی من نپذیرفتم و از آنها جدا شدم. حالا برمیگردم و هفته ی بعد به تهران خواهم رفت.»
بدین طریق من پیاده شدم و با فامیل که هنوز هم نرفته بودند، دوباره به شیراز برگشتم و آن مهندس به جای من نشست و عازم تهران شد.
این هواپیما که حامل آن مهندس بود، هرگز به تهران نرسید و در نزدیکیهای ساوه موتورش از کار افتاد و سقوط کرد و همه ی مسافران منجمله همان مهندس مذکور از بین رفتند! آن مهندس عالیمقام که به اصرار، مسافر آن هواپیما شده بود و در وزارت کشاورزی مقامی بزرگ داشت، کسی نبود جز «کریم ساعی» بنیانگذار پارک ساعی و درختان چنار خیابان ولیعصر تهران. او همچنین پایهگذار سازمان جنگلها، مراتع و آبخیزداری و نیز مؤسس رشته ی جنگلبانی در دانشگاه بود!!!
کریم ساعی، متولد ۱۲۸۹ مشهد و
درگذشت ۱۳۳۱ بر اثر سقوط هواپیما...
نام و یاد این مرد بزرگ، گرامی باد💔
2.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢الگوگیری های منحرفانه و مدرن
✅فرزند دارها حتما ببینید
برخی اعتقاد دارند خوردن غذای نذری ثواب دارد آیا این اعتقاد از نظر شرعی صحیح است؟
✅ استحباب آن ثابت نیست البته اگر برای اهل بیت علیهم السلام نذر شده باشد از باب انتساب به آن بزرگواران و به قصد تبرک مطلوب است.
#احکام #امام_خامنه_ای
🖼هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنیم:
📖حدیث امروز:
✳️ امام باقر علیه السلام فرمود:
🌴 اگر مردم میدانستند که چه ثوابی در زیارت امام حسین(ع) است، جان میدادند و از حسرت زیارت امام حسین(ع) قالب تهی میکردند.
📚 کتاب معتبر کامل الزیارت، ص۱۴۲
🪧تقویم امروز:
📌 شنبه
☀️ ۲۷ مرداد ۱۴۰۳ هجری شمسی
🌙 ۱۲ صفر ۱۴۴۶ هجری قمری
🎄 17 آگوست 2024 میلادی
🔖مناسبت امروز:
💠 ۸روز تا #اربعین حسینی
اللهم ارزقنا زیارة الکربلا و شفاعة الحسین (علیه السلام)
650.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سلام_امام_زمانم 💚
چشم دیدار ندارم شده ام کورِ گناه
رو که رو نیست ولی تشنهدیدار توام
آرزو بر من آلوده روا نیست ، ولی ..
کاش یک روز ببینم که ز انصار توام
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گیتی از این خوب تر پناه ندارد...🥺🥲
صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚
🍃رو به شش گوشهترین
قبلهی عالم
هر صبح بردن نام
حسیـــن بن علی میچسبد:
چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست
اَبــاعَبـــــدالله...
هرکسی داد سَلامی به تو
و اَشکَش ریخت ،،،
او نَظـَرکَــردهی زَهــراست...
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
وعَلی العباس الحسُیْن...
ارباب بيکفن ســــــــلام...
#صبحم_بنامتان_اربابم