eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
716 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
339 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"لاٰ حَولَ وَلاٰ قُوَّةَ اِلّاٰ بِاللّٰهِ الْعَلیٌِ الْعَظیم" 🖼 هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ  آغاز کنیم: 🪧تقویم امروز: 📌 یکشنبه ☀️ ۲۱ بهمن ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۱۰ شعبان ۱۴۴۶ هجری قمری 🎄 9 فوریه 2025 میلادی 📖 حدیث امروز: ✳️ پیامبر صلی الله علیه و آله: در ماه شعبان بسیار بر پیامبرتان و اهلبیتش صلوات بفرستید. شعبان، ماه شفاعت نام دارد؛ زیرا پیامبرتان شفاعت می‌کند برای هرکس که در این ماه بر او صلوات بفرستد. 📚 النوادر (للاشعری)، ص۱۷. 📚 وسایل الشیعة، ج۱۰، ص۵۱۱ 🔖 مناسبت امروز: 📌شکسته شدن حکومت نظامی به فرمان امام خمینی رحمه‌الله اَلْحَمْدُ لِلَّهِ کَمَا هُوَ أَهْلُهُ اَللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَج اِلٰهیٖ آمّیٖن
سلام امام زمانم✋🌸 در گوشہ گوشۂ جهان طنین استوار گام‌هاے تو پیچیده! در ذات ذره تا جان خورشید! اشاره‌ے سرانگشتان توست، کہ نبض زندگی را جارے کرده است! فقط می ماند ... قلب من چونان، کویرے تشنہ و تفتیده! یک قطره ڪافیست! فقط یک قطره...ببار و بهارم کن! یا حضرت‌ باران برگرد... 🌤اللـ‌هم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج 🌤
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 ســلام ❤️صبح زیباتون بخیـر 🌸طلوع صبحی دیگر ❤️از زندگی برشما مبارک 🌸دلتون شاد ، از غمها آزاد ❤️خانه اميدتون آباد.... 🌸زندگیتون بر وفق مراد ❤️و سرشار از لطف و رحمت الهی صبحتون تون عـالی ❤️🌸🍃
8.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بنویسید به روی لحدم🙂 من فقط عشق حسین بن علی را بلدم❤۰ صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚 🍃رو به شش گوشه‌ترین قبله‌ی عالم هر صبح بردن نام حسیـــن بن علی میچسبد: چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست اَبــاعَبـــــدالله... هرکسی داد سَلامی به تو و اَشکَش ریخت ،،، او نَظـَرکَــرده‌ی زَهــراست... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام...
15.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺جدیدترین اثر ابوذر روحی را گوش کنید 🔹به مناسبت نیمه شعبان
زمان: حجم: 1.98M
باسلام ✊🇮🇷🌹🌸 دلنوشته نادر..‌‌سرود.... محلی مازنی ✊🌸🌹🇮🇷اینجه فریدونکناره و فریدونکناری بااقتداره و باحضورخودثابت کنه که پای نظام و رهبری و شهدا و امام راحل .ره.درنه وباجان و دل انه میدون راهپیمایی ..الله اکبر✊✊.🇮🇷🌹🌸✊ اینجه مازندرون فریدونکناره .مازرون ته بلاره اینجه سرسبزو زیبا دیاره .مازرون ته بلاره اینجه ته هموطن با اقتداره مازرون ته بلاره اینجه فریدونکناری پای کاره مازرون ته بلاره مازرون تِه بِلاره دِل و جُون تِه بِلاره دیاره شیرمَردون تِه بِلاره تِه وِسه هِداوِن جُون اِفتخاره هرچه بَوم مِن ازشِه شَهر کم هَسه مازرون تِه بِلاره مِه هَمشهری قَوی محکم هَسه مازرون تِه بِلاره از پیرو جَونم باغیرت هَسه مازرون تِه بِلاره همیشه پای کار با قُدرت هَسه مازرون تِه بِلاره مازرون تِه بِلاره تِه خاک مِه افتخاره مِه شهر فریدونکنارو تِه خاک یادگاره 🌸🪴🇮🇷🌹🇮🇷🪴🌸 اینجه مازندران فریدونکناره اینجه شهر بصیرو شالیکاره اینجه میدون اِنه خاخر و بِرار به عشق شِه شهیدون پای کاره ✊🇮🇷🌹✊🌹🇮🇷✊ مازرون من ته فریدونکنارهسمه ثابت کمه که به عشق تو ته شهیدون پایکاردرمه و تره روسپیدکمه با حضورباشکوه خود... ...صلوات .... توحیدی کریمی ارسالی اعضا
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_پنجاه_و_نهم دستم رو روی دستش گذاشتم. گفتم: ولی من با شما یاد گرفتم
پدرشوهرم خطاب به حاج کمیل گفت:زن تو ،الان امانتی ما توی شکمشه اون امانتی باید اسم من وتو رو نگه داره.پس نزار با ندونم کاریهای زنت اون بچه نا اهل بار بیاد. خودت میدونی یه آبنبات از دست این جماعت بگیره اثر وضیش رو اون نطفه باقی میمونه..من با این اتفاقات اخیر میترسم. حاج کمیل گفت: بله درسته نگران نباشید حواسمون هست.. _ببین هی نگو حواسم هست حواسش هست هست.مثل اینکه حالیت نیست دور وبرت چه خبره ؟اعتماد زیادی هم خوب نیست پسر. حاج کمیل لحنش تغییر کرد:حاج آقا حرفهای شما متین ولی من ترجیح میدم بهش اعتماد کنم. ..من بی گداربه آب نمیزنم.بنده از روی خامی و باد جوونی این سید اولاد پیغمبرو نگرفتم.این دختر امتحان الهی بود سر راه من و شما.جسارتا بیاین و با این حرفها اجر کار خودمونو کم نکنیم. پدرشوهرم مکث کرد.فکر کردم قانع شده ولی گفت: می ترسم این خوش بینی تو کار دستمون بده پسر! از من گفتن بود.یه روز بهت گفتم نکن اینکارو ،مقابلم ایستادی گفتی امتحان الهیه.خدا میخواد ببینه خودم مهمم یا بنده ش که بهم پناه آورده گفتم باشه برو جلو منم دعات میکنم  .. امروزم میگم تو آبروی ما رو قبلا یکبار بردی نزار بار دومی وسط بیاد ولی باز حرف خودتو میزنی.خیلی خوب صلاح مملکت خویش خسروان دانند.من باید گفتنیها رو میگفتم که گفتم.دیگه خود دانی.اگه اون حرفها واقعیت داشته باشه نه تو میتونی خودتو ببخشی نه من پس حواستو جمع کن. فکر میکردم امروز روز خوبیه. ولی اینطور نبود. مثل یخ وسط گرمای تابستون وا رفتم. حرفهایی که باید میشنیدم و شنیدم سمت در رفتم و با حالی خراب از خانه خارج شدم.میدونستم اگه در رو ببندم صداش به گوش اونها میرسه پس به عمد کلید رو روی قفل چرخوندم وباسروصدا وانمود کردم دارم وارد خونه میشم. حاج کمیل دوید سمت راهرو و با دیدن من جا خورد. سخت بود! هردومون باید به گونه ای رفتار میکردیم که انگار اتفاقی نیفتاده.من وانمود میکردم چیزی نشنیدم و او وانمود میکرد حرفی زده نشده. به زور خندیدم و با صدایی بشاش سلام کردم. او با تعجب گفت:زود اومدید! در حالیکه چادرم رو آویزان میکردم گفتم: زود تعطیلمون کردن.چطورید شما.؟ مهمون داریم؟ پدرشوهرم در انتهای راهرو نمایان شد. با لبخندی سلام کرد:احوال سادات خانوم؟ ! سخت بود به او لبخند بزنم و بگم خوبم.ولی باید این کارو میکردم.چون واقعا او حق داشت نگران باشه.  اگر آقام هم بود نگران میشد و این حرفها رو بهم میگفت. گفتم:قدم رو چشم ما گذاشتید حاج آقا. چه روزی بشه  امروز.. او نزدیکم شد و سرم رو بوسید:دیگه داشتم میرفتم بابا. یه سر اومدم کمیل و ببینم برم با دلخوری گفتم:قدم ما سنگین بود حاج اقا.تشریف داشته باشید یچیری درست کنم ناهار در خدمتتون باشیم. در و باز کرد و گفت:ان شالله یه وقت دیگه با حاج خانوم مزاحمتون میشیم.خوش باشید با هم. بعد رو کرد به حاج کمیل ونگاه معنی داری بهش کرد و گفت:مراقب عروسم باش. شاید اگر حرفهاشونو نمیشنیدم با این سفارش حاج آقا قند تو دلم آب میشد ولی من حالا میدونستم منظور چیه. وقتی رفت سراغ یخچال رفتم ویک لیوان پر آب خوردم تا خون به مغزم برسه. حرکاتم عصبی بود.خودم میفهمیدم ولی واقعا نمیتونستم عادی باشم. حاج کمیل کنار دیوار آشپزخونه دست به سینه ایستاده بود و با علاقه نگاهم میکرد. به زور لبخند زدم. _حاج آقا اینجا چیکار میکردند؟ او سعی میکرد عادی رفتار کنه. با لبخندی گفت:گفتند خودشون که..اومده بودن اینجا کارم داشتند. با ناراحتی گفتم:و لابد این کار خصوصیه و من نباید باخبر بشم درسته؟ خندید.دستهاش رو رها کرد و نزدیکم اومد. _این چه حرفیه؟! متلک میندازید؟ او فکر میکرد که من به موضوع دیشبش اشاره میکنم. دلم میخواست بهش بگم که همه چیز رو شنیدم ولی چون کارم خطا بود جراتشو نداشتم. بنابراین مجبور شدم  بگم:شوخی کردم! فقط کاش ناهار میموندن. و با این حرف به سمت اتاق رفتم تا لباسهامو تعویض کنم. ادامه دارد... نویسنده: