eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
715 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
339 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 :) 🌱 فایل شماره 1 فايل رو پاڪ ڪردم ... و گوشے ڪريس رو برداشتم ... حق با اوبران بود ... هيچ چيزے يا سرنخے توش نبود ... و اون شماره هاے اعتبارے هم ڪہ چند بار باهاش تماس گرفتہ بودن ... عين قبل، همہ شون خاموش بود ... تماس هاے پشت سر هم ... هرچند، مشخص بود بہ هيچ ڪدوم شون جواب نداده ... نہ حداقل با تلفن خودش ... گوشے رو گذاشتم روے ميز ... و چند لحظہ بهش خيره شدم ... اما حسے آرامم نمےگذاشت ... دوباره برش داشتم و براے بار دوم، دقيق تر همہ اش رو زير و رو ڪردم ... باز هم هيچے نبود ... قبل از اينڪہ قطعا گوشے رو براے بايگانے پرونده بفرستم ... تصميم گرفتم فايل هاے صوتے رو باز ڪنم ... هدست رو از سيستم جدا ڪردم و وصل ڪردم بهش ... و اولين فايل رو اجرا ڪردم ... صداے عجيبے ... فضاے بين گوشے هاے هدست رو پر ڪرد ... انگار زمان متوقف شده بود ... همہ چيز از حرڪت ايستاد ... همہ چيز ... حتے شماره نفس هاے من ... ضربان قلبم هر لحظہ تندتر مےشد ... با سرعتے ڪہ انگار ... داشت با فشار سختے دنده هام رو مےشڪست و از ميان سينہ‌ام خارج مےشد ... حس مےڪردم از اون زمان و مڪان ڪنده شدم ... اون اداره ... اتاق ... ديوارها ... و هيچ چيز وجود نداشت ... اوبران ڪہ بہ اتاق برگشت ... صورتم خيس از اشڪ بود و بہ سختي نفس مےڪشيدم ... و من ... مفهوم هيچ يڪ از اون ڪلمات رو نمےفهميدم ... با وحشت بہ سمتم دويد و گوشے رو از روے گوشم برداشت ... دڪمہ هاے بالاے پيراهنم رو باز ڪرد و چند ضربہ بہ شونہ ام ... پشت سر هم مےگفت ... - نفس بڪش ... نفس بڪش ... اما قدرتے براے اين ڪار نداشتم ... سريع زير بغلم رو گرفت و برد توے دستشويے ... چند بار پشت سر هم آب سرد بہ صورتم پاشيد ... بالاخره نفس عميقے از ميان سينہ‌ام بلند شد ... مثل آدمے ڪہ در حال خفہ شدن ... بار سنگينے از روے وجودش برداشتہ باشن ... نفس هاے عميق و سرفہ هاے پے در پے ... لويد با وحشت بهم نگاه مےڪرد ... - حالت خوبہ توماس؟ ... خوبے؟ ... دستم رو خيس ڪردم و ڪشيدم دور گلوم ... نفس هام آرام تر شده بود ... با سر جواب سوالش رو تاييد ڪردم ... نفس مےڪشيدم ... اما حالتے ڪہ در درونم بود ... عجيب تر از چيزے بود ڪہ قابل تصور باشہ . ادامه دارد....
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌سےام #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 فایل شماره 1 فايل رو پا
💙 :) 🌱 مقصد - چہ اتفاقے افتاد؟ ... چرا اينطورے شدے؟ ... چند لحظہ بهش نگاه ڪردم ... - دنبالم بيا ... بايد يہ چيزے رو بهت نشون بدم ... با همون سر و صورت خيس از دستشويے زدم بيرون ... لويد هم دنبالم ... برگشتم تو همون اتاق شيشہ‌اے ... - بشين رو صندلے ... هدست رو گذاشتم روے گوشش و همون فايل رو پخش ڪردم ... چشم‌ هاش رو بست ... منتظر بودم واڪنشش رو ببينم اما اون بدون هيچ واڪنشے فقط چشم هاش رو بستہ بود ... با توقف فايل ... چشم هاش رو باز ڪرد ... حالتش عجيب بود ... براے لحظاتے سڪوت عميقے بين ما حاڪم شد ... نفس عميقے ڪشيد ... انگار تازه بہ خودش اومده باشہ ... - اين چے بود؟ ... - نمےدونم ... نوشتہ بود "چپتر اول" ... حالت اوبران هم عادے نبود ... اما نہ مثل من ... چطور ممڪن بود؟ ... ما هر دومون يڪ فايل رو گوش ڪرده بوديم ... از روے صندلے بلند شد ... - چہ آرامش عجيبے داشت ... اين رو گفت و از در رفت بيرون ... و من هنوز متحير بودم ... ذهن جستجوگرم در برابر اتفاقے ڪہ افتاده بود آرام نمےشد ... تمام بعد از ظهر بين هر دوے ما سڪوت عجيبے حاڪم بود ... هيچ ڪدوم طبيعے نبوديم ... من غرق سوال ... و اوبران ... ڪہ قادر بہ خوندن ذهنش نبودم ... ميزمون رو بہ روے همديگہ بود ... گاهے زیر چشمے بهش نگاه مےڪردم ... مشغول پيگيرےهاے پرونده بود ... اما نہ اون آدم قديمے ... حس و حالش بہ ڪندے داشت بہ حالت قبل برمےگشت ... حتے شب بهم پيشنهاد داد برم خونہ شون ... بہ ندرت چنين حرفے مےزد ... با اين بهانه ڪہ امشب تنهاست ... و ڪیسے بہ یہ سفر چند روزه ڪارے رفتہ ... - بهتره بياے خونه ما ... هم من از تنهايے در ميام ... هم مطمئن ميشم ڪہ فردا نخوام از ڪنار خيابون جمعت ڪنم ... بهانہ هاے خوبے بود اما ذهنم درگيرتر از اين بود ڪہ آرام بشہ ... از بچگے عشق من حل ڪردن معادلات و مسالہ هاے سخت رياضے بود ... ممڪن بود حتے تا صبح براے حل يہ مسالہ سخت وقت بگذارم ... اما تا زمانے ڪہ بہ جواب نمےرسيدم آرام نمےشدم ... حالا هم پرونده قتل ڪريس ... و هم اين اتفاق ... هر چند دلم مےخواست اون شب رو ڪنار لويد باشم تا رفتارش رو زير نظر بگيرم و ببينم چہ بلايي سر اون اومد ... و با شرايط خودم مقايسه ڪنم ... اما مهمتر از هر چيزے، اول بايد مےفهميدم چے توے اون فايل صوتے بود ... فايل ها رو ريختم روے گوشي خودم ... و اون شب زودتر از اداره پليس خارج شدم ... مقصدم خونه ڪريس تادئو بود ... ادامه دارد...                  
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌سےویڪم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 مقصد - چہ اتفاقے افتا
💙 :) 🌱 در جستجوے حقیقت پدرش در رو باز ڪرد ... چقدر توے اين دو روز چهره اش خستہ‌تر از قبل شده بود ... تا چشمش بہ من افتاد ... تعللے بہ خودش راه نداد ... - قاتل پسرم رو پيدا ڪرديد؟ ... حس بدے وجودم رو پر ڪرد ... برعڪس ديدار اول ڪہ اميد بيشترے براے پيدا ڪردن قاتل داشتم ... چطور مےتونستم در برابر اون چشم هاے منتظر ... بگم هنوز هيچ سرنخے پيدا نڪرديم ... اون غرق اندوه در پے پيدا ڪردن پسرش بود ... و من در جستجوے پيدا ڪردن جواب سوال ديگہ‌اے اونجا بودم ... براے لحظاتے واقعا از خودم خجالت ڪشيدم ... - خير آقاے تادئو ... هنوز پيداش نڪرديم ... اما مےخواستم اگہ ممڪنہ شما و همسرتون بہ چيزے گوش ڪنيد ... شايد در پيدا ڪردن قاتل بہ ما ڪمڪ ڪنہ... انتظار و درد ... از توے در ڪنار رفت ... - بفرماييد داخل ... و رفت سمت راه پلہ ها ... - مارتا ... مارتا ... چند لحظہ بيا پايين ... ڪارآگاه منديپ اينجاست ... چند دقيقہ بعد ... همہ مون توے اتاق نشيمن بوديم ... و من همون فايل رو دوباره پخش ڪردم ... چشم هاے پدرش پر از اشڪ شد ... و تمام صورت مادرش لرزيد ... آقاے تادئو محڪم دست همسرش رو گرفت ... داشت بهش قوت قلب مےداد ... - من ڪہ چيزے نمےدونم ... و نگاهش برگشت سمت مارتا ... - خانم تادئو شما چطور؟ ... اينها روے گوشے پسرتون بود ... هنوز چشم ها و صورتش مےلرزيد ... - اين اواخر دائم هندزفرے توے گوشش بود و بہ چيزے گوش مےڪرد ... يڪے دو بار ڪہ صداش بلندتر بود شبيہ همين بود... اما هيچ وقت ازش نپرسيدم چيہ ... سرش رو پایین انداخت ... و چند قطره اشڪ، خيلے آروم از ڪنار چشمش جارے شد ... - اےڪاش پرسيده بودم ... آقاے تادئو دستش رو گذاشت روے شانہ هاے همسرش ... و اون رو در آغوش گرفت ... با وجود غمے ڪہ خودش تحمل مےڪرد ... سعے در آرام ڪردن اون داشت ... و ديدن اين صحنہ براے من بےنهايت دردناڪ بود ... چون تنها ڪسے بودم ڪہ توے اون جمع مےدونست ... شايد اين سوال هرگز بہ جواب نرسہ ... ڪہ چہ ڪسے و با چہ انگيزه اے ... ڪريس تادئو رو بہ قتل رسونده ... بدون خداحافظے رفتم سمت در خروجے ... تحمل جو سنگين اون فضا برام سخت بود ... ڪہ يهو خانم تادئو از پشت سر صدام ڪرد ... - ڪارآگاه ... واقعا اون فايل مےتونہ بہ شما در پيدا ڪردن حقيقت ڪمڪ ڪنہ؟ ... ادامه دارد....                  
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌سےودوم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 در جستجوے حقیقت پدرش در
💙 :) 🌱 بطرے اسڪاچ برگشتم سمت در ... - هيچ چيز مشخص نيست خانم تادئو ... نگاه امیدوارش مایوس شد ... - فڪر مےڪنم اونها رو از آقاے ساندرز گرفتہ باشہ ... دقيق چيزے يادم نمياد ولے شايد جواب سوال تون رو پيش اون پيدا ڪنيد ... چشم هاش مصمم تر از آدمے بود ڪہ از روي حدس و گمان... اون حرف رو بزنہ ... شايد نمےدونست اون فايل چيہ ... اما شڪ نداشتم ڪہ مطمئن بود جواب سوالم پيش دنيل ساندرزه ... در ماشين رو بستم اما قبل از اينڪہ فرصت استارت زدن پيدا ڪنم ... يہ نفر چند ضربہ بہ شيشہ زد ... آقاے تادئو بود ... شیشہ رو ڪہ ڪشیدم پایین، موبايلش رو از جيبش در آورد ... - ڪارآگاه ... ميشہ اون فايل ها رو براے منم بريزيد؟ ... مےخوام چيزهايے ڪہ پسرم بهشون گوش مےڪرده رو، منم داشتہ باشم ... دستش رو گذاشت روے در ماشين ... حس ڪردم پاهاش بہ سختے نگهش داشتہ ... - سوار شيد آقاے تادئو ... هوا يڪم سرد شده ... نشست توے ماشين ... ڪمے هم از پسرش حرف زد ... وقتے از تغييراتش مےگفت ... چشم هاش برق مےزد ... چقدر اميد و آرزو توے چهره خستہ اون بود ... هنوز ديروقت نبود ... هنوز براے اینڪہ برم سراغ ساندرز و زنگ خونہ اش رو بہ صدا در بيارم دير نشده بود ... اما حالم خيلے بد بود ... وقتے بہ پدر و مادرش فڪر مےڪردم و چهره و حالت اونها جلوے چشمم مےاومد ... با همہ وجود دلم مےخواست جوابے پيدا ڪنم ... جوابے ڪہ توے اون مجبور نباشم بہ اونها، چيز دردناڪ تر و وحشتاڪ ترے رو بگم ... جوابے ڪہ درد اونها رو چند برابر نڪنہ ... بہ اوبران قول داده بودم ... فردا مجبور نباشہ من رو از ڪنار خيابون جمع ڪنہ... بہ جاے بار ... جلوے سوپرمارڪت ايستادم ... توے خونہ خوردن شايد حس تنهايے رو چند برابر مےڪرد اما حداقل مطمئن بودم ... صبح چشمم رو توے جوب يا ڪنار سطل هاے آشغال باز نمےڪنم ...يہ بطرے برداشتم ... گذاشتم روے پيشخوان مغازه ... دستم رو بردم سمت ڪيفم تا ڪارتم رو در بيارم ... سنگين شده بود ... انگشت هام قدرت بيرون ڪشيدن اون ڪارت سبڪ رو نداشت ... چند لحظہ بہ ڪارت و بطرے اسڪاچ خيره شدم ... - حالتون خوبہ آقا؟ ... نگاهم ناخودآگاه برگشت بالا ... - بلہ خوبم ... از خريد منصرف شدم ... و از در مغازه زدم بيرون ... ڪنار ماشين ايستادم و بہ انگشت هام خيره شدم ... - چہ بلايے سر شماها اومده؟ ... ادامه دارد...
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌سےوسوم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 بطرے اسڪاچ برگشتم سمت د
💙 :) 🌱 ستایش از آنِ خداوندے است ... سوار ماشين ... بہ خودم ڪہ اومدم جلوے در آپارتمان دنيل ساندرز بودم ... با زنگ دوم در رو باز ڪرد ... - خواب بوديد؟ جا خورده بود ... لبخندے زد ... - نه ڪارآگاه ... بفرماييد تو ... دختر 4، 5 سالہ‌اے ... واقعا زيبا و دوست داشتنے ... با فاصلہ از ما ايستاده بود ... رفت سمتش و دستے روے سرش ڪشيد ... - برو بہ مامان بگو مهمون داريم ... - چندان وقتتون رو نمےگيرم ... بعد از پرسيدن چند سوال اينجا رو ترڪ مےڪنم ... چند قدم بعد ... راهروے ورودے تمام شد ... مادرش روے ویلچر نشست بود ... بافتنے مےبافت و تلوزيون نگاه مےڪرد ... از ديدن مادرش اونجا، خيلے جا خوردم ... تصويرے بود ڪہ بہ ندرت مےتونستے شاهدش باشے ... زمينگيرتر از اين بہ نظر مےرسيد ڪہ بتونہ بہ پسرش اجاره بده ... - منزل شيڪے داريد ... مادرتون هم با شما و همسرتون زندگے مےڪنہ؟ ... با لبخند با محبتے بہ مادرش نگاه ڪرد ... و دوباره سرش برگشت سمت من ... - ڪار پرونده بہ ڪجا رسيد؟ ... موفق شديد ردے از قاتل پيدا ڪنيد؟... دستم رو ڪردم توے جيبم و گوشے موبايلم رو در آوردم ... - در واقع براے چيز ديگہ‌اے اينجام ... مےخواستم ببينم مےتونيد اين فايل رو شناسايے ڪنيد و بهم بگيد چيہ؟ ... و فايل صوتے رو اجرا ڪردم ... لبخند عميقے صورتش رو پر ڪرد ... لبخندے ڪہ ناگهان روے چهره اش خشڪ شد ... و در هم فرو رفت ... - فڪر مےڪنيد اين بہ مرگ ڪريس مربوطہ؟ ... تغيير ناگهانے حالتش، تعجب عميقم رو برانگيخت ... - هنوز نمےتونم در اين مورد با قاطعيت حرف بزنم ... با همون حالت گرفتہ روے دستہ مبل نشست ... و چشمان ڪنجڪاو من، همچنان در انتظار پاسخ اين سوال بود ... لبخند دردناڪے چهره اش رو پر ڪرد ... لبخندے ڪہ سعے داشت اون تبسم زيباے اول رو زنده ڪنہ ... - چيزے ڪہ شنيديد ... آيات اول قرآنہ ... سوره حمد ... آيات ستايش خدا ... حمد و ستايش از آنِ خداوندے است ڪہ پرورش دهنده مردم عالم است ... چپترها بہ مفهوم بخش يا قسمت نيست ... هر ڪدوم از اون چپترها يڪے از سوره هاے قرآنہ ... چهره من غرق در تحير بود ... تحيرے ڪہ اون بہ معناے ديگہ‌اے برداشت ڪرد ... - قرآن ڪتاب الهے آخرين فرستاده و پيامبر خدا ... حضرت محمده ... ڪتابے ڪہ براے هدايت انسان ها بہ سمت درستي و ڪمال نازل شده ... ناخودآگاه یہ قدم برگشتم عقب ... - اسم قرآن رو شنيده بودم ... اما ... اين يعنے؟ ... تو ... يڪ... و همزمان گفتیم ... - مسلمان ... - عربے ... ؟ ... ادامه دارد...                  
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌سےوچهارم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 ستایش از آنِ خداوندے ا
💙 :) 🌱 حملات تروریستے با شنيدن سوال من، ناخودآگاه و با صداے بلند خنديد ... - ڪارآگاه ... تنها عرب ها ڪہ مسلمان نيستن ... انسان هاے زيادے در گوشہ و ڪنار اين دنيا ... با نژادها ... شڪل ها ... و زبان هاے مختلف ... مسلمان هستند ... از جا بلند شد و رفت سمت آشپزخانہ ... - چاے يا قهوه؟ ... - هيچ ڪدوم ... جرات نمےڪردم توے اون خونہ چيزے بخورم ... اما مےترسيدم برخورد اشتباهے ازم سر بزنہ ... و اون بهم مشڪوڪ بشہ ڪہ همہ چيز رو در موردش فهميدم ... يہ مواد فروش مسلمان ... شايد بهتر بود بگم يہ تروريست ... حتما تروريست و خرابڪار بودن بہ مفهوم گذاشتن يڪ بمب يا حملات انتحارے نيست ... مےتونست اشڪال مختلفے داشتہ باشہ ... وقتے بعد از شنیدن یڪ فایل صوتے ساده بہ اون حال و روز افتاده بودم ... اگر چيزے بہ خوردم مےداد ... ممڪن بود چہ بلايے بہ سرم بياد؟ ... ڪے بهتر از اون مےتونست پشت تمام اين ماجراها باشہ ... و بہ یہ قاتل حرفہ‌اے دسترسے داشتہ باشہ؟ ... شايد اصلا مدير دبيرستان هم براے اون ڪار مےڪرد ... همين طور ڪہ پشت پيشخوان آشپزخانہ ايستاده بود ... خيلے آروم، اسلحہ‌ام رو سر ڪمرم چڪ ڪردم ... آماده بودم ڪہ هر لحظہ باهاش درگير بشم ... در همين حين، دخترش از پشت سر بہ ما نزديڪ شد ... و خودش رو از صندلے ڪنار پيشخوان بالا ڪشيد ... - من تشنہ‌ام ... با محبت بهش نگاه ڪرد و براش آب ريخت ... - چند لحظہ صبر ڪن يڪم گرم تر بشہ ... خيلے سرده ... ليوان رو برداشت و دويد سمت مادربزرگش ... زير چشمے مراقب همہ‌جا بودم ... علےالخصوص دختر ساندرز ... دلم نمےخواست جلوے یہ بچہ با پدرش درگير بشم و روش اسلحہ بڪشم ... - مےتونم بپرسم چہ چيزے باعث شد ... اين فڪر براتون ايجاد بشہ ڪہ قتل ڪريس ... با مسلمان بودنش در ارتباطہ؟ ... با شنيدن اين جملہ شوڪ جديدے بهم وارد شد ... بہ حدے درگير شرايط بودم ڪہ اصلا حواسم نبود ... بودن اون فايل ها توے گوشے ڪريس ... مےتونست بہ مفهوم تغيير مذهب يڪ نوجوان 16 سالہ باشہ ... تا اون لحظہ داشتم بہ اين فڪر مےڪردم شايد ڪريس متوجہ هويت اونها شده بوده ... و همين دليل مرگش باشہ ... اما اين سوال، من رو بہ خودم آورد ... و دروازه جديدے رو مقابلم باز ڪرد ... حملات تروريستے ... شايد ڪريس حاضر بہ انجام چنين اقداماتے نشده و براے همين اون رو ڪشتن ... يا شايد ديگہ براشون يہ مهره سوختہ بوده ... مسلمان ... مواد فروش ... افغانستان .. القاعده ... يعنے من وسط برنامہ‌ هاے یہ گروه تروريستے قرار گرفتہ بودم؟ ... ادامه دارد....                  
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌سےوپنجم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 حملات تروریستے با شني
💙 :) 🌱 بازے ترور مهم نبود بہ چہ قيمتے ... نمےتونستم اجازه بدم جوان ها و مردم ڪشورم رو نابود ڪنن ... اون از پشت پيشخوان، دست من رو نمےديد ... دستے ڪہ ديگہ تقريبا روے اسلحہ‌ام بود ... و تيرے ڪہ هرگز خطا نمےرفت ... با چهره‌اے گرفتہ ... هنوز منتظر جواب بود ... چرا بايد مرگ ڪريس بہ خاطر مسلمان بودنش باعث ناراحتے اون بشہ؟ ... اونها ڪہ بہ راحتے خودشون رو مےڪشن ... - هنوز چيزے مشخص نيست ... ما موظفيم تمام جوانب زندگے مقتول و اطرافيانش رو بررسے ڪنيم ... اولين نظريہ‌اے ڪہ ديروز برام ايجاد شد ... اين بود ڪہ شايد بہ خاطر اینڪہ مقتول از گروه گنگے ڪہ قبلا عضوش بوده جدا شده ... همین باعث ايجاد درگيرے بين شون شده و علت مرگ ڪریس باشہ ... نظريہ‌اے ڪہ بعد از اون بہ نظرم رسيد ... اين بود ڪہ شايد داشتہ تحت پوشش ڪار مےڪرده و تظاهر بہ تغيير ... سرپوشے روے ڪارهايے بوده ڪہ مےڪرده ... چهره اش جدے شد ... اون جملات رو از قصد به ڪار بردم تا واڪنشش رو بيينم ... همزمان مراقب بودم يهو يڪے از پشت سرم پيداش نشہ ... يہ قدم اومد جلوتر ... حالا ديگہ ڪاملا نزديڪ پيشخوان آشپزخانہ ايستاده بود ... و دستہ اسلحہ، ڪاملا بين انگشت هام قرار گرفت ... - سرپوش؟ ... روے چے؟ ... چہ چيزے باعث شده چنين فڪرے بڪنيد؟ ... - شواهد و مدارڪے پيدا ڪرديم ڪہ هنوز نياز بہ بررسے داره ... يہ جملہ تحريڪ آميز ديگہ ... و سوالے ڪہ هر خلافڪارے توے اون لحظہ از خودش مےپرسہ ... یعنے چقدر از ماجرا رو فهميدن؟ ... ممڪنہ منم لو رفتہ باشم؟ ... اون وقتہ ڪہ ممڪنہ هر ڪار احمقانہ‌اے ازش سر بزنہ ... خيلے آروم ... با انگشت اشاره ... اسلحہ رو از روے ضامن برداشتم ... چهره اش بہ شدت گرفتہ شده بود ... - فڪر نمےڪنم ڪريس دوباره پيش اونها برگشتہ بوده باشہ ... يہ سالے بود ڪہ ترڪ ڪرده بود ... البتہ قبل هم نمےشد بهش گفت معتاده ... ولے نوجوان ها رو ڪہ مےشناسيد ... تقريبا نميشہ نوجوانے رو پيدا ڪرد ڪہ دست بہ ڪارهاے ناهنجار نزنہ ... اما ڪريس حتے ڪارت هاے شناسايے جعليش رو سوزونده بود ... نشست روے صندلے ... دست هاش روے پيشخوان ... بدون حرڪت ... - چرا چنين ڪارے رو ڪرد؟ ... - مےدونيد ڪہ نوجوان ها اڪثرا براے تهيہ مشروب، اون ڪارت هاے جعلے رو مےخرن ... در اسلام مصرف نوشيدنے هاے الڪلے یہ فعل حرامہ ... ما اجازه مصرف چنين موادے رو نداريم ... ڪريس ديگہ بهشون نياز نداشت ... خودش گفت نگهداشتن شون وسوسہ است ... براے همين اونها رو سوزوند ... مطمئنيد مدارڪے ڪہ عليہ ڪريس پيدا ڪرديد حقيقت دارن؟... شايد مال يہ سال و نيم پيش باشن ... وقتے هنوز مسلمان نشده بود ... صادقانہ بگم ... ڪريسے رو ڪہ من مےشناختم محال بود بہ اون زندگے قبل برگرده ... براے چند ثانيہ حس ڪردم ناراحتہ ... واقعا خوب نقش بازے مےڪرد ... تروريست لعنتے ... ادامه دارد...                  
💙 :) 🌱 بازے ترور مهم نبود بہ چہ قيمتے ... نمےتونستم اجازه بدم جوان ها و مردم ڪشورم رو نابود ڪنن ... اون از پشت پيشخوان، دست من رو نمےديد ... دستے ڪہ ديگہ تقريبا روے اسلحہ‌ام بود ... و تيرے ڪہ هرگز خطا نمےرفت ... با چهره‌اے گرفتہ ... هنوز منتظر جواب بود ... چرا بايد مرگ ڪريس بہ خاطر مسلمان بودنش باعث ناراحتے اون بشہ؟ ... اونها ڪہ بہ راحتے خودشون رو مےڪشن ... - هنوز چيزے مشخص نيست ... ما موظفيم تمام جوانب زندگے مقتول و اطرافيانش رو بررسے ڪنيم ... اولين نظريہ‌اے ڪہ ديروز برام ايجاد شد ... اين بود ڪہ شايد بہ خاطر اینڪہ مقتول از گروه گنگے ڪہ قبلا عضوش بوده جدا شده ... همین باعث ايجاد درگيرے بين شون شده و علت مرگ ڪریس باشہ ... نظريہ‌اے ڪہ بعد از اون بہ نظرم رسيد ... اين بود ڪہ شايد داشتہ تحت پوشش ڪار مےڪرده و تظاهر بہ تغيير ... سرپوشے روے ڪارهايے بوده ڪہ مےڪرده ... چهره اش جدے شد ... اون جملات رو از قصد به ڪار بردم تا واڪنشش رو بيينم ... همزمان مراقب بودم يهو يڪے از پشت سرم پيداش نشہ ... يہ قدم اومد جلوتر ... حالا ديگہ ڪاملا نزديڪ پيشخوان آشپزخانہ ايستاده بود ... و دستہ اسلحہ، ڪاملا بين انگشت هام قرار گرفت ... - سرپوش؟ ... روے چے؟ ... چہ چيزے باعث شده چنين فڪرے بڪنيد؟ ... - شواهد و مدارڪے پيدا ڪرديم ڪہ هنوز نياز بہ بررسے داره ... يہ جملہ تحريڪ آميز ديگہ ... و سوالے ڪہ هر خلافڪارے توے اون لحظہ از خودش مےپرسہ ... یعنے چقدر از ماجرا رو فهميدن؟ ... ممڪنہ منم لو رفتہ باشم؟ ... اون وقتہ ڪہ ممڪنہ هر ڪار احمقانہ‌اے ازش سر بزنہ ... خيلے آروم ... با انگشت اشاره ... اسلحہ رو از روے ضامن برداشتم ... چهره اش بہ شدت گرفتہ شده بود ... - فڪر نمےڪنم ڪريس دوباره پيش اونها برگشتہ بوده باشہ ... يہ سالے بود ڪہ ترڪ ڪرده بود ... البتہ قبل هم نمےشد بهش گفت معتاده ... ولے نوجوان ها رو ڪہ مےشناسيد ... تقريبا نميشہ نوجوانے رو پيدا ڪرد ڪہ دست بہ ڪارهاے ناهنجار نزنہ ... اما ڪريس حتے ڪارت هاے شناسايے جعليش رو سوزونده بود ... نشست روے صندلے ... دست هاش روے پيشخوان ... بدون حرڪت ... - چرا چنين ڪارے رو ڪرد؟ ... - مےدونيد ڪہ نوجوان ها اڪثرا براے تهيہ مشروب، اون ڪارت هاے جعلے رو مےخرن ... در اسلام مصرف نوشيدنے هاے الڪلے یہ فعل حرامہ ... ما اجازه مصرف چنين موادے رو نداريم ... ڪريس ديگہ بهشون نياز نداشت ... خودش گفت نگهداشتن شون وسوسہ است ... براے همين اونها رو سوزوند ... مطمئنيد مدارڪے ڪہ عليہ ڪريس پيدا ڪرديد حقيقت دارن؟... شايد مال يہ سال و نيم پيش باشن ... وقتے هنوز مسلمان نشده بود ... صادقانہ بگم ... ڪريسے رو ڪہ من مےشناختم محال بود بہ اون زندگے قبل برگرده ... براے چند ثانيہ حس ڪردم ناراحتہ ... واقعا خوب نقش بازے مےڪرد ... تروريست لعنتے ...                  ادامه دارد...
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌سےوششم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 بازے ترور مهم نبود بہ
💙 :) 🌱 عیسے پسر مریم بلند شدم و رفتم سمت در ... حالم اصلا خوب نبود ... تحمل اون همہ فشار عصبے داشت داغونم مےڪرد ... دنيل ساندرز ڪہ متوجہ شد با سرعت بہ سمت من اومد... - متاسفم ڪارآگاه ... وسط صحبت يهو چنين اتفاقے افتاد ... عذرمےخوام ڪہ مجبور شدم براے چند دقيقہ ترڪ تون ڪنم ... نمےتونستم بمونم ... حالم هر لحظہ داشت بدتر مےشد ... دوباره ناخودآگاه نگاهم برگشت روے همسر و مادرش ... و بچہ‌اے ڪہ هنوز داشت توے بغلش مادر ... خودش لوس مےڪرد ... و اون با آرامش اشڪ‌هاے دخترش رو پاڪ مےڪرد ... فشار شديدے از درون داشت وجودم رو از هم مےپاشيد ... فشارے ڪہ بہ زحمت ڪنترلش مےڪردم ... - ببخشيد آقاے ساندرز ... اين سوال شايد بہ پرونده ربطے نداشتہ باشہ ... اما مےخواستم بدونم شما چند سالہ مسلمان شديد؟ ... - حدودا 7 سال ... - و مادرتون؟ ... نگاهش با محبت چرخيد روے مادرش ... - مادرم ڪاتوليڪ معتقديه ... هر چند تغيير مذهب من رو پذيرفتہ اما علاقہ و باور اون بہ مسيح ... بيشتر از علاقہ و باورش بہ پسر خودشہ ... پس از اتمام جملہ‌اش، چند لحظہ بهش خیره شدم ... - اين موضوع ناراحتتون نمےڪنہ؟ ... هر چند چشم هاش درد داشت ... اما خنديد ... لبخندے ڪہ تمام چهره اش رو پر ڪرد ... - عيسے مسيح، پيامبرے بود ڪہ وجود خودش معجزه مستقيم خدا بود ... خوشحالم فرزند زنے هستم ڪہ پيامبر خدا رو بيشتر از پسر خودش دوست داره ... بدون اينڪہ حتے لحظہ‌اے بيشتر بايستم از اونجا خارج شدم ... اگر القاعده بود توے اين 7 سال حتما بلايے سر مادرش مےآورد ... اون هم زنے ڪہ مريض بود و مرگش مےتونست خيلے طبيعے جلوه ڪنہ ... هنوز چند قدم بيشتر از اون خونہ دور نشده بود ... ڪنار در ماشين ... ديگہ نتونستم اون فشار رو ڪنترل ڪنم ... تمام محتويات معده ام برگشت توے دهنم ... تمام شب ... هر بار چشمم رو مےبستم ... ڪابووس رهام نمےڪرد ... ڪابووسے ڪہ توش ... يہ دختر بچہ رو جلوے چشم پدرش با تير مےزدم ... اون شب ... از شدت فشار ... سہ مرتبہ حالم بهم خورد ... ديگہ چيزے توے معده ام باقے نمونده بود ... اما باز هم آروم نمےگرفت ... ادامه دارد....