اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ اَعْدائُهُمْ اَجْمَعینْ
⛔️ وقتی قلب و روح پاک باشد
«يَا نِسَاءَ النَّبِيِّ لَسْتُنَّ كَأَحَدٍ مِّنَ النِّسَاءِ إِنِ اتَّقَيْتُنَّ فَلَا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَيَطْمَعَ الَّذِي فِي قَلْبِهِ مَرَضٌ وَقُلْنَ قَوْلًا مَّعْرُوفًا» (احزاب/۳۲)
ﺍی ﻫﻤﺴﺮﺍﻥ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ! ﺷﻤﺎ ﺍﮔﺮ ﭘﺮﻫﻴﺰﻛﺎﺭی ﭘﻴﺸﻪ ﻛﻨﻴﺪ، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻫﻴﭻ ﻳﮏ ﺍﺯ ﺯﻧﺎﻥ ﻧﻴﺴﺘﻴﺪ، ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺮمی ﻭ ﻛﺮﺷﻤﻪ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ، ﺗﺎ [ﻣﺒﺎﺩﺍ] ﺁﻥ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺩﻟﺶ ﺑﻴﻤﺎﺭی ﺍﺳﺖ، ﻃﻤﻊ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻧﻴﻜﻮ ﻭ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﺳﺨﻦ ﺑﮕﻮﻳﻴﺪ.
❌ حجاب فقط پوشاندن بدن و مو از نامحرم نیست، حجاب شامل تمام وجنات و سکنات انسان میشود، از جمله حرف زدن، از جمله راه رفتن...
🔸 قرآن میفرماید خانمها به گونهای حرف نزنند كه آدمی كه قلبش مریض است، آدمی که ريگ به كفش دارد، در باره او خیال بد کرده و در او طمع کند «فَلا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ»
🔸 با نامحرم محکم حرف بزنید تا صاحب قلب مریض در شما طمع نکند، الآن هم که صدقه سر شبکههای ماهوارهای قلب مریض فراوان شده، این فیلمها و شبکههای ماهوارهای روح و قلب انسان را کثیف و مریض میکند... هدف دشمن هم همین است، هر چه افراد یک جامعه از پاکی روح و جسم فاصله بگیرند، به همان نسبت تسلط بر آنها آسانتر میشود...
❌ قرآن میفرماید در راه رفتن هم حجاب داشته باشید «وَ لا يَضْرِبْنَ بِأَرْجُلِهِنَّ» (نور/۳۱)
با حیا راه بروید «تَمْشی عَلَى اسْتِحْياءٍ» (قصص/۲۵)
هر كاری كه قلب مریض را جلب کند، هر کاری که دلربائی کند، لباسی كه دلربائی کند، زينتی كه دلربائی کند، همه اینها و امثال اینها بیحجابی محسوب میشود، برای پاکی روح و قلب باید از این کارها پرهیز کرد «ذلِكُمْ أَطْهَرُ لِقُلُوبِكُمْ» (احزاب/۵۳)
پاکی روح و قلب در نسل انسان هم تأثیر دارد، یک روح پاک، نسل پاک تحویل جامعه میدهد...
❌ وقتی قلب و روح پاک باشد، جرم و جنایت هم در جامعه محو یا به حداقل میرسد، دیگر کسی معتاد نمیشود، دزدی نمیکند، خائن نمیشود، کلاهبرداری نمیکند، دروغ نمیگوید... و اینطوری است که مدینه فاضله شکل میگیرد...
وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى
✍️ حبیبالله یوسفی
برای کمک به رشد مغز فرزندتان، لوازم نمايش را براي او فراهم كنيد. تقريبا هر چيزي مي تواند در يك نمايشنامه تخيلي مورد استفاده قرار گيرد و البته براي كودكان، هر چقدر اين وسايل ساده تر باشند، بهتر هستند.
يك جعبه مقوايي مي تواند ماشين، كشتي يا قطاري باشد كه كودك با آن به اين سو و آن سو برود و يك حوله حمام هم مي تواند نقش لباس سوپرمن را بازي كند.
از آنجا كه بخش عمده اي از اين نمايشهاي تخيلي در ذهن و مغز كودك اتفاق مي افتد، او به لباسهاي پر زرق و برق و مفصل (مثلا لباسهاي شخصيتهاي كارتوني) چندان نياز ندارد.
کبوتران جوجههای خود را وابسته نمیکنند. زمانیکه جوجه ناتوان است و بال پرواز ندارد، نوازشش میکنند؛ اما همینکه بال و پری درآورد و قوۀ پرواز در او بروز کرد، سعی میکنند او را از وابستگی خارج کنند.
شاید دیده باشید که کبوتر به جوجهاش نوک میزند و او را وادار به پرواز میکند؛ یا مثلاً جلوی جوجهاش حرکت میکند و یکمرتبه در یکفاصلۀ دو متری پرواز میکند تا بچه هم به هوای او بپرد، دوباره چهار متر آن طرفتر پرواز میکند و جوجه باز از او تقلید میکند.
اینها راه و رسم زندگی را به فرزندانشان اینگونه یاد میدهند. همه این روشها را خدا به حیوانات یاد داده است؛ حیوانات میتوانند بزرگترین منبع معلومات برای ما باشند، چون معلمشان خداست
[استاد حائری شیرازی]
ناامید نشوید
مشكلات كودكان معمولا يكشبه حل نميشود و تغييرات در كودكان و نوجوانان تدريجي، آرام و مرحله به مرحله صورت ميگيرد.
برخي والدين وقتي در تغيير عادات و رفتارهاي فرزندشان به مشكل برميخورند، به سرعت آشفته و نااميد ميشوند و اعتماد به نفس خود را از دست ميدهند. حال آنكه بايد به پيشرفتهاي كوچك و تدريجي فرزندشان توجه كنند زيرا كليد پيشرفتهاي بزرگ، تشويق پيشرفتهاي كوچك است.
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
بدون تو هرگز « قسمت سوم » پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود،بر خلاف داماد قبلی یک مراسم عقدکنان فو
بدون تو هرگز
« قسمت چهارم »
کاری داری علی جان؟ چیزی می خوای برات بیارم؟
با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن. شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت.
- حالت خوبه؟
- آره، چطور مگه؟
- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم. نه اصلاً من و گریه؟
تازه متوجه حالت من شد. هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود. اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد. چیزی شده؟
به زحمت بغضم رو قورت دادم. قاشق رو از دستم گرفت. خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید. مردی هانیه. کارت تمومه......
چند لحظه مکث کرد. زل زد توی چشم هام.
- واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ...
با صدای بلند زد زیر خنده. با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم. رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت. غذا کشید و مشغول خوردن شد. یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه. یه کم چپ چپ زیرِ چشمی بهش نگاه کردم.
- می تونی بخوریش؟ خیلی شوره. چطوری داری قورتش میدی؟
از هیجان پرسیدنِ من، دوباره خنده اش گرفت.
- خیلی عادی. همین طور که می بینی. تازه خیلی هم عالی شده. دستت درد نکنه.
- مسخره ام می کنی؟
- نه به خدا. چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم.
جدی جدی داشت می خورد. کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم. گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب می شه. قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم. غذا از دهنم پاشید بیرون...
سریع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم. نه تنها برنجش بی نمک نبود که اصلاً درست دم نکشیده بود. مغزش خام بود. دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش. حتی سرش رو بالا نیاورد.
- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی. سرش رو آورد بالا. با محبت بهم نگاه می کرد. برای بار اول، کارت عالی بود.
اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود. اما بعد خیلی خجالت کشیدم. شاید بشه گفت برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد....
هر روز که می گذشت، علاقه ام بهش بیشتر می شد.
لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود.
چشمم به دهنش بود. تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم.
من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم، می ترسیدم ازش چیزی بخوام.
علی یه طلبه ساده بود.
می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته.
چیزی بخوام که شرمنده من بشه.
هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت. مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره. تمام توانش همین قدره. علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم. اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد. دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم.
این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد. مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی. نباید به زن رو داد. اگر رو بدی سوارت می شه.
اما علی گوشش بدهکار نبود. منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی بر می گرده، با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه.
فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم. و دائم الوضو باشم. منم که مطیع محضش شده بودم. باورش داشتم.
۹ ماه گذشت... ۹ ماهی که برای من، تمامش شادی بود اما با شادی تموم نشد...
وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد.
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده. اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت: لابد به خاطر دخترِ دخترزات، مژدگانی هم می خوای؟
و تلفن رو قطع کرد.
مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد......
مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت.
بیشتر نگران علی و خانواده اش بود و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم.
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده. تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه.
چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت. نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم.
خنده روی لبش خشک شد. با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد.
چقدر گذشت؟ نمی دونم ...
مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین
- شرمنده ام علی آقا. دختره.
نگاهش خیلی جدی شد. هرگز اون طوری ندیده بودمش.
با همون حالت، رو کرد به مادرم. حاج خانم، عذر می خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید.
مادرم با ترس، در حالی که زیر چشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون.
اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش. دیگه اشک نبود با صدای بلند زدم زیر گریه.
#بدون_تو_هرگز
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🍎🍏🍂━━━┓
@Bsoye_salamti
┗━━━🍂🍏🍎🍃━━━┛