eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
715 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
339 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
🖼هرروز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم: 🗓تقویم امروز: 📌 سه شنبه ☀️ ۲۲ اسفند ۱۴۰۲ هجری شمسی 🌙 ۱ رمضان ۱۴۴۵ هجری قمری 🎄 12 مارس 2024 میلادی 🔰حدیث روز: 🔅امیرالمومنین علیه السلام: انسان غیرتمند هرگز زنا نمیکند. 📚نهج‌البلاغه حکمت ۳۰۵ 📿ذکر روز: یا ارحم الراحمین 🔖مناسبت روز: 🔹روز بزرگداشت شهدا
1.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حسین جان این دل برای ماه خدا رو براه نیست💔 پایان ماه شعبان رسید مرا پاک‌کن حسین💚 صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚 🍃رو به شش گوشه‌ترین قبله‌ی عالم هر صبح بردن نام حسیـــن بن علی میچسبد: چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست اَبــاعَبـــــدالله... هرکسی داد سَلامی به تو و اَشکَش ریخت ،،، او نَظـَرکَــرده‌ی زَهــراست... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام...
سلام امام زمانم✋🌸 می‌نویسم براے تو... می‌نویسم براے تو هر روز. آخر من دلم خوش است به این نوشتن‌ها! وگرنه تو که می‌دانی حال و روز مرا… 🌷أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌷
هدایت شده از سلام روزانه
🌺سلام 🌼صبح زیباتون بخیر 🌺بوم روزتون رنگین 🌼طرح زمینه اش مهربانی 🌺لحظه هاتون پر از اتفاقات قشنگ 🌼افکار بلندتان سبز و دلتان به پاکی آسمان 🌺اولین روز ماه مبارک رمضان شما 🌼سرشار از معجزه الهی 🌺و شروع روز تون پُر برکت
نماز اول ماه قمری💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای روزاول ماه مبارک رمضان🌙
@fori_sarasari4_527607474996379803.mp3
زمان: حجم: 4.13M
جزء 1 تند خوانی استاد آقایی « هرکس که در ماه رمضان يک آيه از قرآن تلاوت کند، ثواب کسى را دارد که در ماههاى ديگر کل قرآن را ختم کرده باشد.» «قرائت قرآن به نیت تعجیل در فرج امام زمان»
9.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اَللّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضانَ، الَّذى اَنْزَلْتَ فیهِ الْقُرْآنَ 🌙حلول ماه بندگی خدا بر تمامی مسلمانان جهان تبریک و تهنیت باد
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
💠🔅💠🔅💠 ❣️ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_35 ناهار خورده و نخورده خوابش برده بود. از فرصت استفاده کر
🔆💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠 💠🔅💠🔅💠 ❣️ 💠 صالح درد داشت و خوابش نمیبرد. طول اتاق را راه می رفت و دور بازوی بریده اش را چنگ می زد و لبش را می گزید. هر چه مُسکن خورده بود بی فایده بود. توی آن گیرودار به من هم امر می کرد که از تخت پایین نیایم و حصر استراحت مطلق را نشکنم😔 بی توجه به حکم جدی اش بلند شدم و لباس پوشیدم و به صالح کمک کردم لباسش را عوض کند که او را به بیمارستان برسانم. هر چه امر کرد و دستور داد گوش ندادم. اتومبیل را از حیاط بیرون زدم و او را به اولین بیمارستان رساندم. توی اورژانس پانسمان را عوض کردند و آمپول مُسکن قوی تزریق کردند شاید دردش آرام شود😔 وقتی پانسمان را عوض کردند خیلی اصرار داشت که از اتاق بیرون بروم اما مصرانه ماندم و صالح را تنها نگذاشتم. وقتی پیراهنش را درآورد و جای خالی بازوی بریده اش و زخم های تازه ی بازویش به قلب رنجور و فشرده ام دهان کجی کرد، تحمل دیدنش آنقدر سخت و جانفرسا بود که کمرم خم شد و دستم را به لبه ی تخت صالح گرفتم. صالح با دستش زیر بازویم را گرفت و مرا کنار خودش نشاند. ــ من که گفتم برو بیرون خانومی😔 ــ نه چیزی نیست صالح جان😔 کمی سرگیجه دارم تو نگران نباش😢 زخمش هنوز تازه بود و از گوشه و کنار زخم باز شده اش چیزی شبیه به خونآبه می آمد. دلم ریش می شد وقتی آن صحنه را می دیدم...😭 "خدایا شکرت" بی صدا وارد منزل شدیم و به اتاقمان رفتیم. چیزی به اذان صبح نمانده بود و صالح قصد نماز داشت اما... نمی دانست بایک دست چگونه باید وضو بگیرد😔😭 سعی کردم آرام از اتاق بیرون بروم. هنوز دوساعت نشده بود که خوابش برده بود. قرار بود دوستانش به دیدنش بیایند. صبحانه را آماده کردم. سعی داشتم در سکوت، خانه رامرتب و تمیز کنم. سلما هم نبود. صحنه ی دلخراش زخم دست صالح که به یادم ادامه دارد.....
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🔆💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠 💠🔅💠🔅💠 ❣️ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_36 صالح درد داشت و خوابش نمیبرد. طول اتاق را
💠🔅💠🔅💠 ❣ 💠 ــ همین حالا دراز بکش😡 از جات تکون بخوری بامن طرفی☝️🏻😒 لبه تخت نشستم. ــ گفتم دراز بکش😡 کلافه نگاهش کردم و گفتم: ــ یه لحظه بشین. کارت دارم. اینقدر هم صداتو برای مهدیه بالا نبر.😔 لحظه ای سکوت کرد و آرام کنارم نشست. نمی دانستم چگونه باید به اوبگویم در نبودش و در کنار تحمل این مشکل، چه زجری کشیده ام و حالا طفلم کجاست😭 ــ نمی خوای حرفتو بزنی؟ اشکم سرازیر شده بود و سرم را نمی توانستم بالا بگیرم. صالح هم کلافه بود. ــ مهدیه جان... خب ببخشید نخواستم سرت داد بزنم. خودت هم مقصری. رعایت نمی کنی. مگه استراحت نیستی؟ خب دختر خوب، بچه که نیستی لج نکن و دستور دکترت رو انجام بده. حالا اشکاتو پاک کن عزیزم. منو ببخش. قول میدم از این به بعد بهتر خودمو کنترل کنم. ــ صالح...😔 ــ جونم خانومم؟! ــ اون روز که عمل داشتی... ــ خب ــ اون روز... منم... بیمارستان بودم. همه رفته بودن تشیع اون شهیدی که آوردن من تنها تو خونه بودم. اون آقای مسئولتون تماس گرفت و گفت تو رو آوردن اینجا😔 و بقیه ی ماجرا را ریز به ریز برایش تعریف کردم. شانه هایم می لرزید و دستم را روی صورتم گذاشته بودم و بی وقفه گریه می کردم. انگار غم و فشار وارده به قلبم را یک جا می خواستم سبک کنم. ــ خیلی سخت بود صالح جان. تو اونجا روی تخت با یه دست بریده... منم این طرف روی تخت بی حال و تنها... فقط خدا می دونه چه زجری کشیدم و چه مصیبتی رو تنهایی تحمل کردم. خجالت می کشیدم بیام پیشت وگرنه دل تو دلم نبود صالحم رو ببینم😭 می گفتم خدایا اگه حال بچه رو بپرسه چه جوابی بهش بدم؟😭 کاش می دونستی چی کشیدم صالح😭😭😭😭 دستش را حصار شانه های لرزانم کرد و مرا به آغوشش فشرد. صورتش خیس از اشک بود و لبش بسته به مهر سکوت. پیشانی ام رابوسید و آرام گفت: ــ فقط حلالم کن مهدیه... تو رو به جان حضرت زینب حلالم کن خانوم.😭 تاچند روز کم حرف بود و آرام. نگرانش بودم اما می دانستم با صبر و توکلش این بحران را هم راحت از زندگی اش عبور می دهد. ــ مهدیه... ــ جانم صالح جان؟ چیزی لازم داری؟ ــ نه عزیزم. حاضر شو بریم امامزاده... ادامه دارد....