👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت 162 اصلا از اولم می خواستیم بریم خونهی دایی رسول، دیگه زن دایی روشنک
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت163
–اون میخواد بزاد تو نصف عمرت میره.
–آخه اصلا به خودش نمیرسه.
عمه نگاه سرزنش باری به مادر کردو گفت:
از دست تو روشنک. بعد به طرف اتاق رفت.
بعد از این که با فاطمه سالاد را درست کردیم. فاطمه تکه کاهویی برداشت وخورد.
– من عاشق سالادم.
– می دونستی سالاد الان برات سمه؟
با تعجب گفت:
– چرا؟ سبزیجات که خوبه.
ــ خوب هست ولی از نوع گرمش. الان تو فقط باید گرمیجات بخوری، بعد آروم گفتم:
–بیماری ام اس دلیلش سردی بدنه، مثلا کسی که مدام فلفل می خوره هیچ وقت این بیماری رو نمی گیره. کشور هندرو در نظر بگیر این بیماری رو ندارند. چون غذاهاشون خیلی تنده.
حالا پیش دکتر که بری خودش برات توضیح میده.
دستهایش را پشتش گذاشت و به کابینت تکیه داد.
– یعنی با فلفل خوردن خوب میشم.
ــ انشاالله، البته فقط که فلفل نه، اون یه مثال بود.
ــ ولی من شنیدم از اعصابه؟
ــ خب چرا آدمها اعصابشون ضعیف میشه؟ از سودای مغزه دیگه، که اونم از سردیه.
امیدوارانه نگاهم کرد.
ــ خدا از دهنت بشنوه راحیل. یعنی من خوب میشم و دیگه ازشر این قرصهای گرون راحت میشم؟
ــ تا اونجایی که من می دونم همینه. حالا با جزییات بیشتری بخوای بدونی باید از مامانم بپرسم.
ــ مگه مامانت دکتره؟
خندیدم و گفتم:
ــ نه بابا، فقط اطلاعاتش بیشتر از منه.
بعد از خوردن ناهار و جمع و جور کردن، در حال ریختن چایی برای مهمانها بودم که آرش کنارم آمد و گفت:
–آماده شو بریم.
سریع چایی ها را ریختم و برایشان بردم. بعد رفتم آماده شدم واز عمه و بقیه خداحافظی کردم.
فاطمه با ناراحتی گفت:
–کاش بیشتر می موندی.
آرش همانطور که با موبایلش ور می رفت گفت:
–فردا دوباره میارمش فاطمه خانم.
فاطمه ملتمسانه نگاهم کرد.
–بیایی ها.
چشم هایم را بازو بسته کردم و گفتم:
– انشاالله.
ماشین که حرکت کرد، آرش با گره ایی که به ابروهایش انداخته بودپرسید:
ــ مامانت واسه چی گفت بری خونه؟
ــ نمی دونم. گفت کارم داره. چطور؟
ــ چیز دیگه ای نگفت؟
ــ نه، چیزی شده؟
ــ سودابه پیام داده که رفته به مامانت همه چی رو گفته.
وحشت زده نگاهش کردم.
ــ وای! یعنی راست میگه؟
ــ چند دقیقه دیگه که برسیم خونتون معلوم میشه.
خیلی کلافه بود، غرق فکر بود و هر چند وقت یک بارهم نفسش رو محکم بیرون می داد. خدایا خودت کمک کن که آبرومون نره، آبروی اون آبروی منم هست. خدایا می دونم خیلی مهربونی،
کمکمون کن.
همین که رسیدیم آرش پرسید:
– منم بیام بالا؟
ــ نه تو برو سر کار، نباشی بهتره.
با نگرانی ساک را از پشت ماشین برداشت و تا جلوی در خانه آورد.
–من رو بی خبر نزار، منتظرما.
دستش را گرفتم.
ــ اصلا نگران نباش، تا خدا نخواد اتفاقی نمیوفته.
با تردید گفت:
– اگه خدا بخواد چی؟
–تسلیم شو و بپذیر.
*آرش*
ایستادم و رفتنش را تماشا کردم. همین که از جلوی چشمم دور شد دلم برایش تنگ شد. چقدر زود همه ی زندگیام شده بود.
سودابه از صبح تهدید می کرد که اگر به دیدنش نروم، میرود وهمه چیز را کف دست مادر زنم میگذارد. ولی من به حرفهایش گوش نکردم. چون اگر الان حق السکوت می دادم، دوباره تکرار می کردو خدا می داند که خواسته ی بعدیش چه خواهد بود.
مدام گوشیام را چک می کردم ولی خبری از راحیل نبود.
رسیدم جلوی شرکت.
گوشی را برداشتم و یک پیام به راحیل دادم که خبری به من بدهد.
وارد اتاق کارم شدم. مدتی بود که میز کارم به این اتاق منتقل شده بود و با یک دختر جوان همکار شده بودم. البته قبلا هم توی شرکت کار می کرد ولی هم اتاق نبودیم.
دوباره تا من را دید نیشش تا بنا گوشش باز شدو گفت:
ــ سلام آرش خان.
با اخم ریزی با سر سلام دادم و پشت میزم نشستم. فوری برایم چایی آوردوطبق معمول پرسید:
– با قند می خورید یا شکلات؟
اخمم را غلیظ تر کردم.
– خانم من اگه چایی بخوام یا خودم میارم یا به آبدارچی می گم بیاره، لطفا شما...
حرفم را برید.
–چرا ناراحت میشید؟ می خواستم برای خودم بریزم واسه شماهم ریختم دیگه.
دلم نمی خواست اینجا از زندگی شخصیام حرفی بزنم. ولی این خانم کارهایی میکند که بهتر است متوجه اش کنم که من زن دارم.
فکری کردم و گفتم:
ــ من دیگه چایی نمی خورم.
با تغییر تن صدایش همراه با کمی ناز گفت:
ــ عه، چرا؟ قهوه می خورید؟
ــ نه، چون همسرم گفته، چایی و قهوه و نسکافه نخورم، ضرر داره.
یکه ایی خورد و با چشم هایی که اندازه گردو شده بود پرسید:
ــ مگه شما زن دارید؟
نمی دانم چرا صدایش ظرافتش را از دست داد.
لبخند رضایتی روی لبهایم نشست.
ــ بله، یه زن خوشگل که لنگه نداره.
کلا وا رفت و نشست پشت میزش.
ــ اگه چاییتون رو نمی خورید، بیارید اینجا خودم می خورم. (به میزش اشاره کرد) کاش از اول این کار را می کردم و از دستش راحت می شدم. گوشیام را برداشتم وهمانطور که از اتاق بیرون می رفتم گفتم:
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حال خونین دلان که گوید باز
دکتر علم الهدی همسر رئیس جمهور شهیدمان، دوسه روز پیش این کلیپ رو تو کانالشون گذاشتن😭
👊 قطعا این ملت #عاشق ، به کسی که توهین کنه به رئیس جمهور شهیدشون رأی نخواهند داد🌷🇮🇷
#یکی_مثل_رئیسی
🔷 آغاز هفته قوه قضائیه بر قضات مظلوم و مجاهد و کارمندان با وجوان این دستگاه مبارک باد.
🔸روزی بسیار تلخ اما شیرین بود! خداوند را به خاطر لمس یکی دیگر از نشانههایش که موجب بالا رفتن ایمان و ظرفیت درونی ام شد سپاسگزارم. در آن لحظات یک دو قطبیِ حق و باطل تمام عیار رخ داده بود و با تمام قدرت در مقابل شخصی فاسد و معلوم الحال ایستادم و به او درسی دادم که تا ابد همانند یهودیان نام «علی» در خاطر ترسویش بماند.
🔸چند لحظه بعد دلخوریهایی در ذهنم بوجود آمد. علی رغم وجود دیگر همکاران انقلابی و با استقامت، باز هم احساس تنهایی خاصی به من دست داد. بازنده آن نبرد حق و باطل در عملی انجام شده قرار گرفته بود و مسأله برایش مرگ و زندگی شده بود.
🔸در آن لحظات کمی عصبانی بودم و شاید شیطان فرصت را مغتنم شمرد و به روحم نفوذ کرد. با خود گفتم که تا کی باید این سختیها را تحمل کنیم؟ تلفنم زنگ خورد و مسأله دیگری مرا آزُرد. فشار ظاهری به اوج خود رسید و افکار منفی وجودم را فراگرفته بود!
🔸برخلاف همیشه که ذکر «لبیک یا زینب» را در قلب خود مرور میکردم، این بار آن را به زبان آوردم و وصف «کبری» را هم به آن اضافه کردم و بلند گفتم «یا زینب کبری!» فوراً پیرزنی وارد شد و گفت: در خدمت هستم! نحوه ورودش به اتاق برایم جالب بود. اصلاً متوجه نشدم که منظورش چیست! به او گفتم: بفرمایید، کاری دارید؟
🔸گفت: شما خودتان من را صدا زدید! من هم با تعجب گفتم: خیر، من شما را صدا نزدم! گفت: مگر خودتان نگفتید «زینب کبری؟» گفتم: بله، گفت: خب من زینب کبری هستم و حدود نیم ساعت است که بیرون نشسته ام تا اتاق شما خلوت شود!
🔸متوجه صحبتش نشدم! به او گفتم یعنی چی که من زینب کبری هستم؟! گفت: اسم کوچک من زینب کبری است و فامیلی من هم فلانی... است. به او گفتم: منظورت از زینب کبری همان «زینب» است؟ با خنده گفت: نه، نام کوچک من زینب کبری است! گفتم: میتوانم کارت شناسایی ات را ببینم؟
🔸کارت شناسایی اش را از درون یک پلاستیک دستهدار که مدارک دیگرش هم در آن قرار داشت درآورد و نشان داد. درست میگفت! نام کوچک او زینب کبری بود! اولین بار بود که وصف کبری را به همراه نام مقدس زینب میدیدم که در یک مدرک شناسایی درج شده است و شاید شما هم باور نکنید؛ چون در عرف عادی، «زینب کبری» فقط خودِ همان حضرت زینب (س) است که پیامبر عاشورا بود و در واقعه کربلا حضور داشت!
🔸آنجا بود که همانند همیشه حضور خدا را حس کردم. الحمدلله به خاطر حضورش، بانوی دمشق یک بار دیگر «مَا رَأَیْتُ إِلَّا جَمِیلًا» را برایم تفسیر کرده بود و دلم را با کاروان عاشورا همراه ساخت. همه آن سختی ظاهری به یک راحتیِ باطنی و اسرارآمیز تبدیل شد. شوهرش سال ها پیش فوت کرده بود و شخصی ۱۰ میلیون تومان پولش را بالا کشیده بود.
🔸وظیفه اخلاقی و قانونی خود را به جا آورده و در مقام قاضی اجرای احکام مدنی همه امورات مربوط به پروندهاش را همان لحظه انجام دادم. پیرزن مظلومی بود و آرامش خاصی داشت. گفت: از شما خواستهای دارم و امیدوارم که آن را رد نکنید! گفتم: درخدمتم! گفت: آدرس خانهات را بده تا به همراه نوهام که یک پسر ۱۵ ساله است به آنجا بیایم و کارهای نظافت خانهات را به خاطر این حُسن توجهی که امروز به ما داشتی برایت انجام دهم والا تا ابد شرمنده تو خواهم بود!
🔸ای کاش زمین باز شده بود و یک مظلوم این حرف را به من نمیزد. مگر من چه کاری برای او کرده بودم جز انجام وظیفه آن هم به صورت دست و پا شکسته؟ کلی از او تشکر کردم و برایش توضیح دادم که من خادم او هستم. از درون به تنشهای نیم ساعت پیش و آن همه افکار منفی فکر میکردم. آیه شریفه: «إِنَّ ٱلَّذِينَ قَالُواْ رَبُّنَا ٱللَّهُ ثُمَّ ٱستَقَٰمُواْ تَتَنَزَّلُ عَلَيهِمُ ٱلمَلئِكَةُ أَلَّا تَخَافُواْ وَلَا تَحزَنُواْ وَأَبشِرُواْ بِٱلجَنَّةِ ٱلَّتِي كُنتُم تُوعَدُونَ» را در ذهنم مرور کردم و یادآور شدم که پس از هر سختی آسانی است.
🔸از آن زمان تاکنون چالشهای سختتری را تجربه کردهام اما همه آنها را تمرینی بسیار کوچک برای مأموریتهایی بسیار بزرگ میدانم. چه زیبا گفت شهید آوینی که فرمود: «باید برای گرفتن حق و برپا داشتن عدالت جنگید. وقتی تعالی ارواح ما در مبارزه و جهاد باشد، دشواریها همه نعماتی است که باید شکرگزار آن باشیم.» از آن روز تا حال از خدا میخواهم که بر شدت این دشواریها (نعمات) بیفزاید.
🔸به این نتیجه رسیدم که ما در راه انجام وظیفه خود در هر صورت سختیهایی را تحمل میکنیم، پس چه بهتر که در راه حق باشیم والا ذات همین خستگی آن هم با شدت بسیار بیشتری را در راه باطل تجربه می کنیم و حالت بینابینی وجود ندارد. این یک سنت الهی است و اگر کسی سرباز خدا نباشد قطعاً سرباز شیطان خواهد شد. به قول شهید بهشتی (ره)، برادران، خواهران، عاشق شوید...
5.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دکتر افروز روانشناس
: نوجوانان چگونه می توانند از نگرش مذهبی و باورهای دینی برخوردار باشند
#دکتر_افروز
☺️آرام باش بذار خداوند کار خودشو انجام بده ! بحث نکن نخواه که بقیه رو قانع کنی.
😊 اتفاقات جدید وقتی می افته که ثبات فرکانسی داشته باشی.
😍 باور درست: هرکسی در هر جایگاهی هست جای درستش همونجاست.
☺️بگذار نتایج تعیین کند توی مسیر درستی !!!
😊 مقایسه باورهای قبلی و جدید را کنار بگذاریم.
😍باور درست: خداوند بیشتر از ما میخواهد که ما به خواسته هایمان برسیم.
🖼هرروز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم:
📖حدیث امروز :
🍃امیرالمومنین علیه السلام:
رضایت و خشنودی (از تقدیرات الهی )بهترین همنشین است .
📗نهجالبلاغه حکمت ۴
🪧تقویم امروز:
📌 شنبه
☀️ ۲ تیر ۱۴۰۳ هجری شمسی
🌙 ۱۵ ذی الحجه ۱۴۴۵ هجری قمری
🎄 22 ژوئن 2024 میلادی
🔖مناسبت امروز:
🔸ولادت امام علی النقی علیهالسلام
1.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امشب ای دل ، شب شادی است
در کف ما برات آزادی است
باب رحمت ز هر طرف شد باز
شب میلاد حضرت هادی است
فرخنده باد خجسته میلاد با سعادت دهمین امام همام
🌹حضرت هادی علیهالسلام🌹