eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
715 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
339 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام امام زمانم✋🌸 این قصّه کمی دگر به سر می آید آن یار که رفته از سفر می آید با پرچم سرخ و ذوالفقار حیدر با سیصد و سیزده نفر می آید 🌷الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ زندگی‌ باید معنا داشته باشد ➕ هر روز و باید بدانید چرا از خواب بیدار می‌شوید، چرا کار می‌کنید و چه هدفی دارید. ➕یادتان باشد زندگی بدون هدف و معنا ، هیچ وقت نمی‌تواند به شما آرامش ببخشد. ➕ اتفاقات و افکار منفی را رها کنید و به دنبال آنها نباشید انرژی‌تان را با نگرانی و استرس بی‌مورد خسته نکنید و از بین نبرید. ➕هر صبح با خودت مهربان باش، برخیز و جای تمام بی حوصله بودن‌هایت؛ مقابل آینه به خودت لبخند بزن، همین لبخند تو معجزه می کند...
‍ 💚💛اجر بوسیدن پدر و مادر💛💚 🎄مردی به حضور 🌺پیامبر اکرم (ص) رسید و پرسید: 🌺 «ای رسول خدا! من سوگند خورده ام که آستانه ی در بهشت را ببوسم، اکنون چه کنم؟» 🌺پیامبر(ص) فرمودند: پای مادر و پیشانی پدرت را ببوس، یعنی اگر چنین کنی، به آرزوی خود در مورد بوسیدن آستانه ی در بهشت می رسی او پرسید: اگر پدر و مادرم مرده باشند، چه کنم؟ 🌺پیامبر(ص) فرمودند: قبر آنها را ببوس...
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت194 *آرش* وقتی به خانه رسیدیم، ظاهر خانه هر دویمان ر
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 سرش را پایین انداخت و سوار ماشین شد. همانطور که اخم هایم در هم بود، رانندگی می کردم بدون این که نگاهم را از روبرو بگیرم گفتم: –چرا دعواتون شد؟ نگاهش را به دستهایش داد. –هیچی. –توی گوشیش چه عکسی دیدی که قاطی کردی؟ باتعجب نگاهم کرد و گفت: –خودت که همه چی رو می دونی. –مامان فقط گفت یه چیزی توی گوشیش دیدی. با استرس پرسید: –جلوی راحیل گفت؟ –نه، راحیل توی اتاق بود. بعدشم وقتی می خوای کسی نفهمه، خب صبرکن برو خونه خودت دعوا راه بنداز. عصبانی شد و با اخم نگاهم کرد و گفت: –وقتی نمی‌دونی چی شده لطفا نگو باید چیکار می کردم. –خب بگو بدونم، چی شده. –اخمات رو باز کن تا بگم. –از تعجب ابروهایم بالا رفت. فکر می کردم کم‌کم عصبانی‌تر بشود ولی ناگهان رنگ عوض کرد و مهربان شد. –باشه بگو. –چندتا عکس به عمو نشون داد از همون دستگاهی که قرار بود از ترکیه بخره، " از این که چطوری معامله کردن و چطوری می خوان دستگاه رو بیارن ایران می گفت، که گوشیش رو گذاشت روی میز منم برداشتم تا عکس هاش رو ببینم. فوری ازم گرفت و گفت حالا تو بعدا ببین الان می خوام به عمو نشون بدم. تابلو بود داره یه چیزی رو پنهون می کنه. بعد از این که عمو اینا رفتن حالا بماند که گوشی رو چطوری ازش گرفتم، قبل از این که بهم بده چند تا عکس رو یواشکی پاک کرد و گوشیش رو بهم داد. شروع کردم به نگاه کردن عکسها، احساس کردم استرس داره و زودتر می خواد گوشی رو ازم بگیره. آخرین عکس رو هم نگاه کردم، تا خواستم گوشی رو بهش بدم دیدم یه پیام تشکر که چند تا قلبم کنارش بود روی نوار گوشیش ظاهر شد. خب منم کنجکاو شدم، مردا که از این کارها نمی کنن واسه دوستشون قلب بفرستن، بازش کردم دیدم همون زنه که قبلا باهم چتشون رو دیده بودم بود. عکسش رو پروفایلش بود. –خب واسه چی تشکر کرده بود؟ –توی صفحه‌اش چند تا عکس از همون دستگاه و این چیزا بود که کیارش براش فرستاده بود. –خب لابد همکارشه دیگه، واسه شرکت... –پس چرا توی یکی از عکسها کنار هم بودن و لبخند می زدن. –خب ازش می پرسیدی. –پرسیدم که اینجوری شد دیگه، اول که کلی دعوام کرد چرا فضولی کردم بعدشم گفت همکارمه و واسه شرکت لازم بود. فکر میکنه من از پشت کوه امدم. بعدشم گفت اون قلب می فرسته تقصیر من نیست. –خب دلیل چتهاشون رو هم می‌پرسیدی. –اونم پرسیدم، چتهای خودش رو نشون داد فقط کاری بود ولی مال اون قربون صدقه بود. از تصور حرفش خنده‌ام گرفت و گفتم: –ببین دیگه اون خانمه چقدر پشت کار داره که قربون صدقه‌ی کیارش میره. آخه کیارش چی گفته بود که قربون صدقه‌اش رفته؟ مژگان همانطور که حرص می‌خورد گفت: –چه می دونم، مثلا چند روز پیش مرخصی ساعتی می خواسته اینم براش رد کرده بود، اونم نوشته بود: مهربونتر از رییس من وجود نداره، ممنونم واسه مرخصی...بعدم کلی قلب و استیکرای مسخره فرستاده بود. –بعد کیارش چی جواب داده بود؟ –نوشته بود: خواهش می کنم. –خب دیگه، این که ناراحتی نداره. –چرا نداره آرش؟ اولا که اصلا نباید جواب بده. دوما بهش بگه که پیام نده اگر گوش نکرد شماره اش رو توی بلک لیستش قرار بده، مسائل کاری باید همون توی محیط کار باشه... –نمی دونم شایدم تو درست میگی ولی اینو مطمئنم که با این رفتارهای تو هیچی درست نمیشه، خرابترم میشه. الانم اون بهم زنگ زد که بیام دنبالت و ببرمت خونمون، پس ببین نگرانته. –اون نگران آبروشه نه من، راحیل اونجاست؟ باسرم جواب مثبت دادم. –پس من اونجا نمیام. با تعجب نگاهش کردم، –پس کجا ببرمت؟ میخوای ببرمت خونه ی مامانت؟ –الان نصف شبی؟ زابه راه میشن. –خب پس آدرس دوستت رو بگو. –زنگ زدم گوشی رو برنداشت، فکر کنم خوابه. –تو که گفتی داری میری خونشون؟ –خب می‌خواستم تو مسیر بهش زنگ بزنم، بعد از تلفن تو بهش زنگ زدم جواب نداد. پوفی کردم و گفتم: –پس میریم خونه‌ی ما، –نه، اونجا نه. –نکنه می خوای شب تو ماشین بخوابی؟ –اشکالی داره؟ –برگشتم چپ چپ نگاهش کردم. –من اجازه نمیدم، اگه مشکلت راحیله اون الان خوابیده، صبحم که تو تا لنگ ظهر می‌خوابی، ما زودتر میریم که اصلا هم رو نبینید. «واقعا این چی فکر می کنه پیش خودش، مگه میشه راحیل خبر دار نشه» ماشین را به پارکینگ بردم. کلید ورودی را جلویش گرفتم و گفتم: –تو برو بالا، من بعدا میام. –به کی میخوای زنگ بزنی؟ بی اعتنا به حرفش، از او دور شدم و گوشی‌ام را از جیبم درآوردم و شماره‌ی راحیل را گرفتم. ✍ ...
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت195 سرش را پایین انداخت و سوار ماشین شد. همانطور که
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 –الو، راحیل جان... –سلام. –سلام عزیزم، الان کجایی؟ –تازه امدم توی اتاقت. –خوبه، مژگان داره میاد بالا، لطفا خودت رو بزن به خواب، میام برات توضیح میدم. خداحافظ. –باشه، خداحافظ. ازاین که راحیل اینقدر آرام بود و سوال پیچم نمی کرد، احساس آرامش می کردم و حرفهایم را راحت به او می زدم. گاهی از او هم فکری هم می گرفتم. شماره ی کیارش را هم گرفتم و خبر دادم که مژگان را به خانه آوردم. بعد رفتم بالا. وارد سالن که شدم کسی را ندیدم، از جلوی اتاق مادر که رد شدم صدای حرف زدن مژگان و مادر می‌آمد. آرام به طرف اتاقم رفتم. چراغ اتاق خاموش بود و جایی را نمیدیدم. چراغ قوه گوشی‌ام را روشن کردم و نورش را روی تخت انداختم. راحیل خواب بود. «حالا خوبه بهش گفتم فقط خودت رو بزن به خوابا...فکر کنم زیادی جدی گرفته.» بالشتی برداشتم و کنار تخت روی زمین انداختم. قبل از این که دراز بکشم خم شدم روی صورت راحیل و آرام گفتم: –خوابی؟ ناگهان چشمهایش را تا آخر باز کرد. دستهایش را به حالت چنگگ جلوی صورتش آورد و دهانش را هم حالت خوناشامی کرد. صدایی هم که اصلا به او نمی‌‌آمد از خودش درآورد، که من در لحظه احساس کردم قلبم ایستاد و هین بلندی کشیدم و بی اختیار به عقب پرت شدم و با دهان باز به او چشم دوختم. دیگر چشمم به تاریکی عادت کرده بود. دیدمش که بلند شد نشست و غش غش خندید. ازترس این که صدایش بیرون نرود دستش را جلوی دهانش گذاشته بود. از خنده‌اش من هم خنده‌ام گرفت ولی هنوز قلبم ضربان داشت. اصلا از راحیل انتظارش را نداشتم. همانجا روبرویش روی زمین دراز کشیدم و با لبخند نگاهش کردم. بعد از این که خنده اش بند امد گفت: –چی شد؟ خسته ایی؟ حرفی نزدم. با استرس نمایشی گفت: –آخ، آخ، میخوای تلافی کنی؟ بعد روبرویم زانو زد و کف دستهایش را به هم نزدیک کرد و گفت: –والا حضرت عفو بفرمایید، فقط محض خنده بود، تلافی کردن شما خیلی سخت تره. دستم را سمتش دراز کردم. –بیا. –اوه، اوه...این الان سکوت قبل از طوفانه؟ دستم را گرفت و روی زانوهایش راه رفت و فاصلمان را پر کرد. برق چشم هایش را می دیدم. گفتم: –خسته بودم، کلافه بودم، ولی تو با این کارت همه رو پر دادی رفت، ممنونم... بعد برایش ماجرای مژگان را، و این که چرا به او گفتم خودش را به خواب بزند را تعریف کردم. –آرش. –جانم. –میگم کاش یه کاری کنیم که اینا رابطشون خوب بشه. –چیکار کنیم؟ –نمیدونم. فقط می دونم اونا که با هم خوب باشن همه آرامش دارن. –اونا باید خودشون بخوان راحیل، واقعا توی رابطه ی زن و شوهر به نظرم فقط خودشون می تونن مشکلاتشون رو حل کنن. خمیازه‌ایی کشید و گفت: –چقدر سخته اینجوری زندگی کردن. –پاشو برو بخواب. بلند شد. روی تخت نشست و نگاهم کرد. –چرا تشک نداری. –تشک ها توی کمد دیواری اتاق مامان هستن، الانم که نمیشه رفت اونجا. با دلسوزی گفت: –پس تو بیا بالا، روی تخت بخواب من میرم روی زمین می خوابم. لباس راحتیهایم را برداشتم و همانطور که از اتاق بیرون می رفتم گفتم: –ممنون از لطفتون بانو، ولی راه بهتری هم هست. تا من لباس هام رو عوض می‌کنم شما به اون راه بهتر فکر کن، عزیزم. بعد از این که در سالن لباسهایم را عوض کردم دوباره برگشتم توی اتاق و دنبال بالشتم گشتم، ولی نبود. نگاهی به راحیل انداختم که دیدم خودش را به خواب زده و بالشت من هم کنار بالشتش جا داده. آرام کنارش دراز کشیدم و گفتم: –می دونم بیداری لطفا دوباره خوناشام نشی ها. از حرفم خندید و چشم هایش را باز کرد. دستش را در دستم گرفتم و روی سینه‌ام نگهش داشتم. –راحیل. نگاهم کرد. –عاشق شدن خیلی قشنگه، نه؟ سکوت کرد. چرخیدم طرفش و زل زدم به چشم هایش، او هم چرخید طرفم وته ریشم را نوازش کرد و گفت: –می ترسم به خاطر این بی خوابیها مریض بشی. یهو زدم زیر آواز. "من می خوامت بی حساب... من بیدارم تو بخواب... سرد بشه روتو بپوشونم... دستش را جلوی دهانم گذاشت. –هیس، هیس، الان همه بیدار میشن، آبرومون میره. همونطور که دستش جلوی دهانم بود گفتم: –نه بابا، الان اونا پادشاه هفتمن. به آرامی دستش را از روی دهانم برداشت و گفت: –شب بخیر، بعد سرش را توی سینه‌ام پنهان کرد. –شب بخیر عزیزم. آنقدر موهایش را نوازش کردم که خوابش برد. ✍ ...
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت196 –الو، راحیل جان... –سلام. –سلام عزیزم، الان کجای
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 *راحیل* با صدای الارم گوشی‌ام چشم هایم را باز کردم و فوری گوشی‌ام را خاموش کردم. آرش تکانی به خودش داد و به زور چشم هایش را باز کرد. –چادرو سجاده توی کمده. –دستی به صورتش کشیدم و گفتم: –می دونم عزیزم، تو بخواب. سراغ کیفم رفتم. مسواک با نمک دریایی را که همیشه در یک قوطی کوچک داخل کیفم می گذاشتم را برداشتم وبه طرف سرویس رفتم. بعد از این که مسواک زدم و وضو گرفتم، باکمک نورِ کمی که از چراغ هالوژن آشپزخانه پخش میشد و سالن را روشن می کرد راه اتاق را پیش گرفتم. همین که خواستم از سالن رد بشوم، چشمم روی کاناپه ثابت ماند. "مژگان چرا اینجا خوابیده،" دلم برایش می سوخت نمی دانم تقصیر کدامشان بود مژگان بلد نبود شوهرش را جذب خودش کند یا واقعا شوهرش مشکل داشت. ولی یک چیز را خوب می دانستم. این که مژگان از آن دسته زن‌هایی است که باید مدام مواظبش بود. حالا هم که شرایطش حساس است. در این دوران بارداری بیشتر به توجه شوهرش نیاز دارد، ولی کیارش خیلی در کارش غرق بود. بعد از این که نمازم را خواندم، برای آرش دعا کردم. سرم را روی مهر گذاشتم و از خدا برایش عاقبت بخیری خواستم. با آرش همه چی خوب بود، تنها چیزی که آزارم می داد اعتقاداتش بود. بعد برای مژگان و کیارش هم دعا کردم. شب دیر خوابیده بودم و عجیب خوابم می‌آمد. سر از سجده برداشتم. چادر را تا کردم و زیر سرم گذاشتم و همانجا دراز کشیدم. نفهمیدم کی خوابم برده بود. وقتی بیدار شدم یک بالشت زیر سرم بود و یه ملافه‌ایی به رویم کشیده شده بود. آرش روی تخت نبود. بلند شدم تخت را مرتب کردم و موهایم را برس کشیدم. صدایی از سالن نمی‌آمد، پس هنوز بقیه خواب بودند. نگاهی به ساعت انداختم نزدیک نه بود. گوشی را برداشتم که به آرش زنگ بزنم، دیدم خودش زنگ زد. –سلام، صبح بخیر، آرش جان. –سلام، عزیز دلم. صبح توام بخیر. راحیل جان، چرا بعد از نماز روی زمین خوابیده بودی، جیگرم کباب شد. –آخه همچین قشنگ خوابیده بودی، ترسیدم بیام روی تخت بیدارشی. –توام اونقدرعمیق خوابیده بودی که بالشت رو گذاشتم زیر سرت اصلا نفهمیدی. واسه این ملاحظه کاریاتم یه جایزه پیش من داری. الانم آروم و بیصدا آماده شو و بیاپایین که منتظرتم. –تو دم دری؟ کجا رفته بودی؟ –بیای خودت می بینی. فوری آماده شدم و سعی کردم خیلی آرام از سالن رد بشوم. مژگان هنوز روی کاناپه خواب بود، از فکر این که آرش از اینجا رد شده و او را با این لباس نامناسب دیده رگ غیرتم باد کرد. ولی باز پیش خودم گفتم: "انشاالله که ندیده، اگرم دیده حتما نگاهش نکرده." آرام در را باز کردم و بیرون زدم. همین که در خروجی را باز کردم یک دسته گل رز سرخ جلوی صورتم آمد. ذوق زده گلها را گرفتم و باقدر دانی نگاهش کردم. گلها را به بینی‌ام نزدیک کردم بو کشیدم و گفتم: –ممنونم، خیلی قشنگه، کله‌ی صبح گل فروشیها رو ذوق زده می کنیا این همه گل ازشون می خری. خندید و دستم را گرفت و به طرف ماشین حرکت کردیم. –دعاش رو به جون تو می کنند. "چقدر حس خوبیه، که یکی رو داری از صبح که از خواب بیدار میشه به این فکر می کنه که چطوری غافلگیرت کنه." در ماشین را برایم باز کرد تا بنشینم. نگاهی به اطراف انداختم کسی نبود. لپش را کشیدم و گفتم: –بازم ممنونم. لبخند رضایتمندانه ایی قشنگی روی صورتش نشست. ماشین را حرکت داد و من فقط نگاهش می کردم. دلم می خواست جایی برویم که فقط خودمان دوتا باشیم و ساعتها کنار هم بنشینیم. آرش در همین مدت کوتاه چقدر من را بلد شده بود. دستم را اهرم چانه‌ام کرده بودم و نگاهش می‌کردم. از نگاه کردن به او سیر نمیشدم. با نگاه ناگهانی‌اش چشم هایم را غافلگیر کرد. غافلگیرکردن تخصصش شده بود. نگاهش آرامشم را به هم ریخت. جنس نگاهش قلبم را به تلاطم می‌انداخت. سرم را پایین انداختم، و او گفت: –مگه از جونت سیر شدی اینجوری نگاه می‌کنی؟ –چرا؟ –به فکر این قلب منم باش دیگه، یهو دیدی از کار افتاد رفتم تو درو دیوار. حالا من هیچی خودت یه بلایی سرت میادا. البته من رانندگیم خوبه ها، نگاههای تو حولم می‌کنه. چه طور می گفتم که اگر من جای تو پشت فرمان بودم، حتما تا حالا توی در و دیوار رفته بودم. آنقدر که دوستت دارم. –خب، قبل از صبحونه بریم پیاده روی یا بعدش؟ –قبلش. –باشه، بعد از صبحانه هم بریم یه کتونی برات بخرم بزاریم خونه ی ما، که هر وقت اینجا بودی بتونی بپوشی. نگاهی به کفشهایم انداختم، پاشنه سه سانتی بود ولی راحت بودم. –با این کفشهام راحتم، توی خونه کفش پیاده روی دارم، خب اونارو میارم میزارم اینجا. –نوچ، اونا بمونه خونه‌ی خودتون لازمت میشه، هفته ی دیگه‌ام که بریم شمال کنار دریا باید با من مسابقه‌ی دو بدی بهتره از الان تمرین کنی. با این کفشها که نمیشه.... ...