eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
715 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
339 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌اول #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 شعاع نور✨ همیشه همینطور
💙 :) 🌱 برداشت اول قهوه رو برداشتم و رفتم بيرون ... افسرپشت میز زل زده بود بهم ... چهره اش جدید بود ... نهایتا بیست و چند ساله ... سرم تیر میکشید ... تحمل نگاهش رو نداشتم ... - به چي زل زدي تازه كار؟ ... هیچی قربان ... و سریع سرش رو انداخت پایین ... قهوه رو گذاشتم روی میزش و رفتم رختكن ... شلوارم رو عوض كردم و بدون اينكه برم سمت دفتر، راهم رو گرفتم طرف در خروجی... هی كجا میری؟! با بی حوصلگی چرخيدم سمتش ... میبینی که دارم میرم بیرون ... - كور نيستم دارم ميبینم ... منظورم اینه كدوم گوری میری؟ همین چند دقیقه پیش بهت گفتم پرونده جدید داریم ...! منتظر نشدم جمله اش تموم بشه ... رفتم سمت خروجی ... توی ماشین منتظرت میمونم ... در ماشین رو باز كرد ... تا چشمش به من افتاد با عصبانيت، پرونده های دستش رو پرت كرد رو صندلی عقب ... - با معده خالی؟ ... همین چند دقيقه پیش هرچی تو شكمت بود رو بالا آوردی... هنوز هيكلت بوی گند میده ... اون وقت دوباره ... - هر احمقی میدونه قهوه ... هر چقدرم قوی خماری رو از بین نمیبره ... شیشه های ماشین و کشید پایین ... و با عصبانيت زل زد توي صورتم ... میدونی چیه توم؟ ... من یه احمقم كه نگران سلامتي تو ام ... و اینکه معلق تا اخراجت نکنن ... اما همه اش تا الان بود ... دیگه واسم مهم نيست ... هر غلط میخوای بکنی بكن ... دیگه نمیتونم پشت سرت راه بيوفتم و كثافت كاري هات رو جمع كنم ... با بی حوصلگی چشمم رو چرخوندم و نیم نگاهي بهش انداختم ... - من ازت خواسته بودم كثافت كاری هام رو جمع كنی؟ تکیه دادم به صندلی و چشم هام رو بستم ... - وقتی رسیدیم صدام كن ... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌دوم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 برداشت اول قهوه رو بر
💙 :) 🌱 تازه ڪار؟! مشاهدات اولیہ صحنہ جنایت... نوجوانے با موهاے ژولیده... قد، حدودا 188... شلوار جین آبے پررنگ... تے شرت لیمویے... پیراهن چهارخانہ سبز و آبے غرق خون... و رد خونے ڪہ روے زمین ڪشیده شده بود... دستڪش ها رو دستم ڪردم و رفتم بالاے سر جنازه... هنوز دل و روده ام بہم مے پیچید... و دیدن جنازه غرق خون حالم رو بدتر مےڪرد... چند دقیقه بعد، دوباره حالم بہم خورد... دیگه بدتر از این نمے شد... جلوے همہ... بالاے سر جنازه... افسر پلیسے ڪہ چند قدمے مون ایستاده بود... با حالت تمسخرآمیزے بہم تیڪہ انداخت... _ بہت نمے خوره تازه ڪار باشے... خوبہ توے این سن* امیدت بہ آینده رو از دست ندادے و بہ پلیس ملحق شدے... اوبران با ناراحتےبہم نگاه ڪرد... دیگہ تحمل تمسخر اونہا رو نداشتم... برگشم بالاےسر جنازه... _ چندتا از ناخن هاے دستش بر اثر سائیدگے روے زمین شڪستہ... از حالتش مشخصہ تا آخرین لحظہ براے دفاع از خودش جنگیده... و توے آخرین لحظات هم براےدرخواست ڪمڪ، روے زمین خودش رو ڪشیده... اما به خاطر ضربات و شدت خونریزے، نتونسته خودش رو به جایے برسونہ... ڪسے اون رو ندیده یا نخواستہ ببینہ... _ احتمال داره عضو گروه گنگ یا فروش مواد دبیرستانے باشہ... بین گنگ ها زیاد درگیرے پیش میاد... سرم رو آوردم بالا و محڪم توے چشمہاش نگاه ڪردم... وقت، وقت انتقام بود... _ اینجاست ڪہ تفاوت بین یہ ڪاراگاه تازه ڪار واحد جنایے با یه پلیس ڪہنہ ڪار مشخص میشہ... حتے پلیس تازه ڪارے مثل من مے دونہ وقتے یہ درگیرے توے دبیرستان پیش بیاد... اولین انگشت اتہام میره سمت گنگ هاے دبیرستانے... پس یہ مواد فروش ڪہ تیپ لباس پوشیدنش عین بچه هاے عادی، سالم و درس خونہ... روے ساعدش از این مدل خالڪوبے ها نمے ڪنہ... ڪہ از 100 متری مثل آژیر قرمز براے پلیس ها جلب توجه ڪنہ... این خالڪوبے هرچے هست... مال زندگے قبلے این بچہ است... بدون اینڪہ به حالتش توجه ڪنم... از جا بلند شدم و بین جمعیتے ڪہ جمع شده بودند، چشم چرخوندم... اوبران اومد سمتم... _ دنبال ڪے مے گردے؟... _ اینجا نیست... _ ڪے؟... مڪث ڪردم و برگشتم سمتش... _ همین الان به تمام پلیس هایے ڪہ اینجان بگو سریع ڪل دبیرستان رو... دنبال یہ دختر با رژ بنفش تیره بگردن... تمام گوشہ و ڪنارها رو... زیرزمین... انبارے یا هرگوشه ڪنارےرو... محڪم توے چشم هاش نگاه ڪردم... _ اگہ خودش قاتل نباشہ... آخرین ڪسیہ ڪہ غیر از قاتل... مقتول رو زنده دیده... *به تازگی وارد 31 سالگے شده بودم. *نوع طرح خالکوبے روے ساعد مقتول، مخصوص گنگ هاے دبیرستانی و خیابانےبود. «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج» 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌سوم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 تازه ڪار؟! مشاهدات اولیہ ص
💙 :) 🌱 تماس هاے شخصے - پیدا ڪردن یہ آدم ... اونم از روے رنگ رژش ... توٻ دبیرستان بہ این بزرگے بے فایده است ... عین پیدا ڪردن یہ قطره آب وسط دریاست ... با بےحوصلگے چرخیدم سمتش ... هنوز سرم گیج بود و دل و روده ام بہم مے پیچید ... - یه بار گفتم تڪرارشم نمے ڪنم ... بہانہ هم قبول نمے ڪنم ... و رفتم سمت دفتر دبیرستان ... معاون مدیر اونجا بود اما اثرے از خودش نبود ... یعنے قتل یہ دانش آموز دبیرستانے توے ساعت درسے، از نظر مدیر چیز مهمے نبود؟ ... یا چیزے اون دانش آموز رو از بقیہ مستثنے مے ڪرد؟ ... معاون پشت سرم راه افتاده بود ... - ڪارآگاه مندیپ ... اگہ به چیزی یا ڪمڪے نیاز دارید من در خدمت شمام ... محڪم توے صورتش نگاه ڪردم ... حالت چہره اش تمام نظریاتم رو تقویت مےڪرد ... چرا مدیر اینجا نیست؟ ... بدون اینڪہ بہش توجه ڪنم در رو باز ڪردم و رفتم داخل ... منشے از جاش بلند شد و اومد سمتم ... اما قبل از اینڪہ چیزی بگہ ... من وسط اتاق مدیر ایستاده بودم ... محڪم و با حالتے ڪاملا تہاجمے اولین حملہ رو شروع ڪردم... - چہ ڪسے پاے تلفنہ ... ڪہ صحبت باهاش از قتل یہ دانش آموز توے ساعت درسے... توے مدرسہ اے ڪہ تو مدیرش هستی مہمتره؟ ... واست مہم نیست؟ ... یا بہ هر دلیلے از مرگ اون دانش آموز خوشحالے؟ ... خشڪش زد ... هنوز تلفن توے دستش بود ... چند قدم جلوتر رفتم ... حالا دیگہ دقیقا جلوے میزش ایستاده بودم ... ڪمے خم شدم و هر دو دستم رو گذاشتم روے میز ... و محڪم توے چشم‌هاش زل زدم ... - ازت پرسیدم ڪے پشت خطہ؟ ... فریاد دومم بے نتیجه بود ... سریع بہ خودش اومد و تلفن رو گذاشت ... - شما همیشہ و با همہ اینطور پرخاشگر برخورد مے ڪنید؟... از جاش بلند شد و رفت سمت در ... و در رو پشت سر منشیش بست ... - یادم نمیاد جواب سوالم رو گرفتہ باشم؟ ... چند لحظه صبر ڪرد ... سعے مےڪرد بہ خودش و شرایط مسلط بشہ ... اما چہ نیازے بہ این ڪار داشت؟ ... - تلفن فوري و شخصے بود ... و اگہ قصد دارید این بار سوال ڪنید چہ ڪار شخصےاے مےتونہ از پیگیرے یہ قتل توے دبیرستان من مهم تر باشہ ... باید یادآورے ڪنم براے پاسخ بہ چنین سوال هایے و سرڪشے توے امور شخصے من و دبیرستانم ... باید دلیلے داشتہ باشید ڪہ این سوال ها با تحقیق درباره قتل رابطہ داره ... ڪہ در این صورت، لازم مےدونم یہ تماس شخصے دیگہ بگیرم ... البتہ این بار با وڪیلم... دلیلے وجود داره ڪہ تماس هاے ڪارے من بہ این قتل مربوط باشہ؟ ... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#قسمت‌ششم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 چهره های دردسرساز موهاے ژل زده و نیمہ بل
💙 :) 🌱 بہ صحنہ جرم وارد نشوید قیچے آهن بر رو گرفتم و راه افتادم سمت پلہ ها ... اوبران از دور اومد طرفم ... - پیداش نڪردید، مگہ نہ؟ ... با تعجب زل زد بهم ... - از ڪجا فهمیدے؟ ... - این مدرسہ زیادے تمییزه ... زیادے ... با قیچے، قفل لاڪر ڪریس رو شڪست ... اولین چیزے رو ڪہ بعد از باز شدن اون در ... اصلا انتظار نداشتم ... مواجہ شدن با بوے اسپرے خوش بو ڪننده فضا بود ... - واسہ یہ پسر دبیرستانے زیادے مرتبہ... گفتے زیادے اینجا تمییزه منظورت همین بود؟ ... چند لحظہ بہ وسیلہ هاے توش خیره شدم و اونها رو بالا و پایین ڪردم ... - نہ... در بیرونے لاڪر تازه رنگ شده ... اما نہ توے این چند ساعت ... دسته ڪلیدم رو از جیبم در آوردم و خیلے سریع شروع ڪردم بہ تراشیدن رنگ روے در ... رنگ ها ورقہ ورقہ از روش ڪنده شد ... - چے ڪار مے ڪنے توماس؟ ... و دستم رو محڪم گرفت ... - نظریہ‌ام رو اثبات مےڪنم ... طبق گفتہ‌هاے مدیر و ظاهر این مدرسہ ... هیچ خبرے از گنگ هاے دبیرستانے نیست... اما بہ در لاڪر نگاه ڪن ... قبلا روش با اسپرے طرح ڪشیده بودن ... طرحے ڪہ قطعا ڪار خود مقتولہ ... اما فڪر مےڪنم خودشم پاڪش ڪرده ... طورے بهم نگاه مےڪرد ڪہ انگار هیچ چیز از حرف هام رو نمےفهمید ... - فڪر مےڪنے از ڪادر مدرسه ڪسے توے قتل ڪریس تادئو نقش داشتہ؟ ... قطعا مدیر و معاونش هر دو از مظنونین این پرونده بودن ... مدیرے ڪہ من رو پیچوند و مودبانہ تهدید ڪرد ... و داشت با آستانہ تحملم بازے مےڪرد ... و نمےدونستم قتل اون دانش آموز براش مهم نبود یا بہ نحوے از این اتفاق خوشحال بود؟ ... و معاونے ڪہ پشت حالت هاش ... هزاران فڪر و نظریہ خوابیده بود ... اما هنوز براے بہ زبان آوردن هر حدسے زود بود ... توے حیاط ... سمت پارڪینگ ... دوباره چشمم بہ خون روے زمین افتاد ... جنازه رو برده بودن و حالا فقط آثار جنازه بود روے زمینے ڪہ رنگ خون بہ خودش گرفتہ بود ... پاهام از حرڪت ایستاد ... و نگاهم روے اون خون ها خشڪ شد ... هیچ وقت بہ دیدن این صحنہ ها عادت نڪردم ... برعڪس ... براے من، هیچ وقت دیدن جنازه هاے غرق خون... تڪہ تڪہ شده ... زخمے ... سوختہ ... عادے نشد ... - چرا خشڪت زده؟ ... صداے اوبران، من رو بہ خودم آورد ... - هنوز گیجے از سرت نرفتہ؟ ... یا اینڪہ یہ چیز جدید پیدا ڪردے؟ ... نگاهم رو از لوید گرفتم ... اما درست قبل از اینڪہ دوباره حرڪت ڪنم چشمم بہ دختری هم سن و سال مقتول افتاد... با فاصله از نوار زرده بہ "صحنہ جرم وارد نشوید" ... ایستاده بود ... نمےتونستم چشم ازش بردارم ... نہ بہ خاطر زیبا بودنش ... اون تنها ڪسے بود ڪہ بین تمام آدم هاي اون روز ... با اندوه بہ صحنہ جنایت نگاه مےڪرد ... «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج» 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸                  
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌هفتم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 بہ صحنہ جرم وارد نشوید
💙 :) 🌱 اشڪ هایم براے تو اوبران اومد سمتم ... - چے شده توم؟ ... بہ چے خیره شدے؟ ... - اون دختر رو نگاه ڪن ... همون ڪہ تل مخمل زرد با موهاے بلند قهوه‌اے داره ... بین تمام آدم هایے ڪہ امروز بهشون برخوردیم ... مطمئنم اون تنها ڪسیہ ڪہ بہ خاطر ڪریس تادئو گریہ ڪرده ... با حالتے بهم نگاه مےڪرد انگار داره بہ یہ احمق گوش مےڪنہ ... - اما اون ڪہ رژ بنفش نزده ... حوصلہ‌اش رو نداشتم ... چرا باید با ڪسے حرف مےزدم ڪہ فڪر مےڪنہ یہ احمقم ... بدون توجہ بہ اوبران راه افتادم سمت اون دختر ... تا متوجهم شد ... نایستاد ... سریع شروع بہ حرڪت ڪرد ... دو مرتبہ صداش ڪردم اما با همون سرعت مےرفت و بهم بےتوجهے مےڪرد ... دویدم و از پشت ڪولہ‌اش رو ڪشیدم ... - نمےخواے بشنوي یا واقعا ڪرے؟ ... توے این فاصلہ لوید هم رسید ... - من، لوید اوبران هستم و ایشون همڪارم توماس مندیپ از واحد جنایے ... میشہ چند لحظہ با شما صحبت ڪنیم؟ ... ڪیفش رو دوباره گذاشت روے شونہ‌اش ... و در حالے ڪہ سعی مےڪرد صداش رو ڪنترل ڪنہ و خودش رو مسلط و بےتفاوت نشون بده ... یہ قدم عقب رفت ... - من چیزے نمےدونم ... چند بار دیده بودمش اما اصلا نمےشناختمش ... اونجا هم ایستاده بودم ... عین بقیہ ... مےخواستم ببینم چہ خبره ... فقط همین ... دوباره ڪیفش رو جا بہ جا ڪرد ... عصبے شده بود و اون بند ڪیف واسش نقطہ تعادل ... - دوست بودید یا محبتت یہ طرفہ بوده؟ ... پاش بین زمین و آسمون خشڪ شد ... و برگشت سمتم ... - چے؟ ... چشم هاش توے حیاط دبیرستان، دو دو مےزد ... مےترسید؟ ... یا نگران بود؟ ... حالت جدے بہ خودش گرفت ... ڪمے هم تهاجمے ... آشفتگے درونش رو بین اون حالت ها مخفے ڪرد ... - گفتم ڪہ من اصلا اون رو نمےشناختم ... - پس چرا بہ خاطرش گریہ ڪردے؟ ... خوب پاڪ شون نڪردے ... هنوز جاے اشڪ ها گوشہ چشمت مونده ... جملہ تمام نشده یهو دستش رو آورد بالا سمت چشمش ... پوزخند معنادارے صورتم رو پر ڪرد ... و سرم رو جلو بردم ... تقریبا نزدیڪ گوشش ... - بہ این چیزے ڪہ تو الان خوردے میگن گول ... و این حرڪتے ڪہ ڪردے یعنے تمام مدت، حق با من بود ... حالا جواب سوال هام رو میدے یا مےخواے یہ بار دیگہ تڪرارشون ڪنم؟ . 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌هشتم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے🌱 اشڪ هایم براے تو اوبران
💙 :) 🌱 تابوت چوبے صدا و لبش بہ لرزه افتاد ... دندون هاش رو محڪم بهم فشار مےداد شاید بهتر بتونہ خودش رو ڪنترل ڪنہ ... و صداش بریده بریده مےاومد ... - یہ بار ... گفتم ... یہ بار دیگہ هم ... میگم ... من ... اون رو... نمےشناختم ... اوبران دخالت ڪرد و سعے ڪرد آرومش ڪنہ ... عین همیشہ وقتے نباید حرف بزنہ یا عمل ڪنہ دخالت مےڪرد ... - نشناختن تو هم عین نشناختن بقیہ است؟ ... هیچ ڪس توے این دبیرستان، اون رو نمےشناسہ ... هیچ ڪسے اون رو ندیده ... هیچ ڪسے ازش خاطره نداره ... واسہ هیچ ڪسے مهم نبوده ... یہ چیزے رو مےدونے؟ ... انگار خیلے وقتہ واسہ همہ مرده ... یا شاید واسش آرزوے مرگ مےڪردن ... لابد اشڪ هایے هم ڪہ تو امروز واسش ریختے ... همہ از سر شادے بوده ... اوبران، من رو ڪشید عقب ... - مےفهمے چے ڪار مےڪنے؟ ... نمےتونے مجبورش ڪنے حرف بزنہ ... اینجا پایین شهر نیست ... هر غلطے مےخواے بڪنے ... هلش دادم ڪنار ... دیگہ نہ تنها لبش ... ڪہ صورت و چشم هاش ... و دست و پاش هم مےلرزید ... فقط یہ قدم تا موفقیت و پیروزے مونده بود ... یہ قدم ڪہ بالاخره یہ نفر در مورد ڪریس تادئو حرف بزنہ ... خیلے آروم رفتم طرفش ... دستم رو ڪردم توے جیبم و گوشیم رو در آوردم ... از چهره مقتول عڪس گرفتہ بودم ... از اون سمت ڪہ رژ بنفش توے صورتش ڪشیده شده بود... از اون طرف صورتش ڪہ سمت زمین افتاده بود و خون تا سمت گوش هاش پیش رفتہ بود ... بدون اینڪہ چیزے بگم ... عڪس رو باز ڪردم و یهو گوشے رو بردم جلوے صورتش ... - ڪسے رو مےشناسے ڪہ چنین رژے بہ لبش بزنہ؟ ... تعادلش رو از دست داد ...عقب عقب رفت و محڪم افتاد روے زمین ... اشڪ مثل سیل از چشم هاش مےجوشید ... هیچ وقت نگاه ڪردن بہ چهره غرق خون ... و چشم هاے بےروح و نیمہ باز ڪسے ڪہ دوستش داشته باشے ... ڪار راحتے نبوده ... رفتم سمتش و نیم خیز نشستم ... - این اشڪ ها مال ڪسے نیست ڪہ ڪریس رو نشناسہ ... مال ڪسیہ ڪہ داره با سڪوتش ... بہ یہ قاتل اجازه میده راحت و آزاد براے خودش بگرده ... و اون عشق ... بہ زودے با یہ تابوت چوبے ... میره زیر خروارها خاڪ ... در حالے ڪہ هیچ ڪس واسش مهم نیست ... هیچ ڪس ... «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج»
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌نهم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 تابوت چوبے صدا و لبش بہ
💙 :) 🌱 مڪان یاب اشڪ هاے اون بہ هق هق هاے عمیق تبدیل شده بود ... حتے نمےتونست از روے زمین بلند بشہ ... اوبران با عصبانیت، من رو ڪنار ڪشید ... - مےفهمے چےڪار ڪردے؟ ... مےفهمے الان ڪجاے شهر ایستادیم یا اینڪہ هنوز مستے؟ ... فڪر ڪردے پدر و مادرش خبر دار بشن باهاش چےڪار ڪردے راحت ولت مےڪنن؟ ... اول زنده زنده پوستت رو مےڪنن ... بعد هم استخوان هات رو مےاندازن جلوے سگ هاشون ... اونقدر سرش رو جلو آورده بود و با غیض حرف مےزد ... ڪہ حس مےڪردم هر لحظہ است ڪہ آب دهنش پرت بشہ روے سر و صورتم ... - فڪر ڪردی مادر و پدر فوقِ هاے ڪلاس این بچہ ... اگہ یہ سر سوزن تخیل ڪنن ممڪنہ اسم بچہ شون وسط بیاد ... اصلا میزارن بیاد اداره پلیس تا حتے دوستانہ بخوایم بهش نگاه ڪنیم؟ ... چہ برسہ بہ سوال و بازجویے ... پس خفہ شو و بزار ڪارم رو بڪنم ... ڪمڪ ڪردم از جاش بلند شہ و بشینہ لب جدول ... چند دقیقہ بعد، گریہ‌اش فقط اشڪ بود ... اشڪ هایے ڪہ آرام و یڪے در میون شده بود ... و من سڪوت ڪرده بودم ... ميدونستم هر لحظہ ڪہ بتونہ دیگہ خودش حرف مےزنہ ... آماده حرف زدن شده بود ... ڪہ سر و ڪلہ معاون مدرسہ پیدا شد ... تا چشمش بہ اون افتاد ... رنگش پرید و چشم هاش شروع بہ دو دو زدن ڪرد ... واقعا صحنہ جالبے براے دیدن بود... صحنہ‌اے ڪہ لبخند پوزخند گونہ من رو بہ خنده عمیق و بلندے تبدیل ڪرد ... حالتے ڪہ با ملحق شدن معاون بہ ما، حتے یہ لحظہ هم براے حملہ بہ اون صبر نڪرد ... - واو (wow) ... چہ جالب ... توی این دبیرستان بہ این بزرگے ... چقدر زود ما رو پیدا ڪردید آقاے بولتر ... انگار بہ قلاده سگ، مڪان یاب بستہ باشے ... توے یہ چشم بهم زدن ... درست زمانے ڪہ مےخواستم با دانش آموز شما صحبت ڪنم ... زیادے جالب نیست؟ ... بہ زحمت سعےڪرد لبخند بزنہ ... - ازم خواستہ بودید افرادے رو ڪہ با ڪریس تادئو ارتباط داشتن رو لیست ڪنم ... اطلاعات تماس شون رو هم بہ ترتیب اولویت نوشتم ... لیست رو داد دست اوبران ... بہ من نزدیڪ شد ... خیلے محڪم توے چشم هام زل زد و صداش رو آورد پایین تر ... - بهتره خدا رو شڪر ڪنید ڪہ من زودتر خبردار شدم ... و بہ جاے آقاے پرویاس* من اینجام ... و الا ... نہ تنها شانس حرف زدن با این دانش آموز رو از دست مےدادے ... ڪہ باید تاوان حرف زدن باهاش رو هم، بدون حضور وڪیل دبیرستان پس مےدادے ... *مدیر دبیرستان 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌دهم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 مڪان یاب اشڪ هاے اون بہ ه
💙 :) 🌱 امتیاز بہ اون دختر نگاهے ڪرد و با لبخند گفت ... - نگران نباش لوسے ... هر چے مےدونے بهشون بگو ... مطمئن باش آقاے مدیر از هیچے خبردار نمیشہ ... دهن من قرصہ ... این رو گفت و از ما جدا شد ... با رفتن آقاے بولتر، معاون دبیرستان ... ظرف یڪ روز، دومین نظریہ من هم تایید شد ... حالا مےدونستم براے پیدا ڪردن سر این ڪلاف، باید از ڪدوم طرف حرڪت ڪنم ... - بازم آب مےخواے یا دیگہ مےتونے حرف بزنے؟ ... چشم هاش غصہ دار بود ... اما با وجود اینڪہ ترس و نگرانے توے وجودش موج مےزد ... براے حرف زدن تصمیم قطعے گرفتہ بود ... - در مورد ڪریس چے مےخواید بدونید؟ ... - مےدونم سابقا عضو یہ گروه گنگ بوده ... مےدونم رویہ‌اش رو عوض ڪرده و توے دو ترم گذشتہ حسابے سعے ڪرده نمراتش رو بڪشہ بالا ... و براے ورود بہ دانشگاه تلاش ڪنہ ... مےدونم تو بهش علاقہ‌مند بودے ... ڪہ احتمال قوے همہ چیز یہ طرفہ بوده ... و الان دیگہ مےدونم چرا هیچ ڪس در مورد ڪریس حرفے نمےزنہ ... غیر از اینها هر چے ڪہ مےدونے ... اما قبل از هر چیز دیگہ‌اے مےخوام یہ چیز دیگہ رو بدونم ... دفتر دبیرستان از ڪجا بہ این سرعت فهمید ما ڪجاییم ... و داریم با هم حرف مےزنیم؟ ... و این رو هم مےدونستم ڪہ حرف زدن تحت چنین شرایطے... و با این همه ترس و نگرانے ... براے یہ بچہ 16 سالہ چقدر سختہ ... - بہ خاطر امتیاز ڪالج و دانشگاهہ ... غیر از گرفتن امتیاز درسے باید امتیاز، تاییده و معرفےنامہ از طرف دبیرستان بگیرے ... یعنے از طرف مدیر ... اگہ آقاے پرویاس تایید نڪنہ ... معلم ها امتیاز ڪافے رو بهت نمیدن و شانست براے ورود بہ یہ دانشگاه خوب از بین میره ... مخصوصا معرفےنامہ و بورسیہ ڪالج ... نمےدونم جاهاے دیگہ هم اینطورے هست یا نہ ... یا اصلا این ڪار قانونے هست یا نہ ... ولے دبیرستان ما اینطوریہ ... یہ عده از بچہ ها واسہ گرفتن امتیاز بیشتر ... خبرچینے مےڪنن ... و بعدش اتفاقات زیادے ممڪنہ بیوفتہ ... حتے اگر بگن توے دستشویے ها هم دوربین گذاشتہ ... من تعجب نمےڪنم ... حالا حالت تدافعے مدیر، نسبت بہ مدرسہ اش ... و ترس لوسے از حرف زدن با ما ڪاملا قابل درڪ بود ... هر چند تمام شجاعتش رو جمع ڪرده بود ... اما نمےخواستم بیشتر از این، توے چنین شرایطے قرارش بدم ... - آخرین سوال ... دخترے رو با رژ بنفش تیره مےشناسے؟... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌یازدهم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 امتیاز بہ اون دختر نگاه
💙 :) 🌱 واحدهاے مشترڪ چند لحظہ سڪوت ڪرد ... - لالا ... فامیلش رو بلد نیستم ... اما چند بار دیدم پایین راه پلہ هاے غربے منتظرش بود ... بقیہ دوست هاے قدیمش رو نمےشناسم ... خیلے آروم دستم رو گذاشتم روے شونہ‌اش ... - مےدونم تو دخترے نیستے ڪہ بہ گنگ ها نزدیڪ بشے ... از ڪمڪت واقعا متشڪرم ... امیدوارم اگہ چیز بیشترے بہ نظرت رسید بازم بهمون ڪمڪ ڪنے ... و مطمئنم مےدونے ڪجا پیدام ڪنے ... دست ڪردم توے جیبم و ڪارتم رو بهش دادم ... هنوز چند قدمے از هم دور نشده بودیم ڪہ برگشت سمت ما ... - آقاے ساندرز ... دبیر ریاضےمون ... ڪلاس ریاضے و شیمے من و ڪریس با هم بود ... یعنے من از روے برگہ انتخاب واحد اون انتخاب ڪردم ... آقاے ساندرز با بچہ‌ها ارتباط خیلے خوبے داره ... علےالخصوص بہ ڪریس خیلے نزدیڪ بود ... زمانے ڪہ هم سن و سال اینها بودم ... محبوب ترین درسم، ریاضے و ڪامپیوتر بود ... ڪدنویسے هام حرف نداشت ... با شنیدن اسم دبیر ریاضی ... براے یڪ لحظہ برگشتم بہ گذشتہ ... شاید درخشان ترین سال هاے عمرم ... لیست رو از دست اوبران گرفتم ... - فڪر مےڪنم باید اسم مدیر رو توے لیست مظنونین اصلے قرار بدیم ... حرف هاش رو مےشنیدم اما ذهنم جاے دیگہ بود ... - ڪجایے توماس؟ ... شنیدے چے گفتم؟ ... - اسم ساندرز توے لیست نیست ... لیست رو از دستم گرفت ... - یعنے ارتباط مقتول با دبیر ریاضیش مخفیانہ بوده؟ ... ناحودآگاه نگاهم توے حیاط چرخید ... - بعید مےدونم ... وقتے یہ دانش آموز خبر داشتہ ... قطعا اونها هم مےدونستن ... اونم با این مراقبت شدید ... - شاید بہ نظرشون موضوع خاصے نبوده ڪہ بخوان بهش توجہ ڪنن ... شاید ... شاید هم نہ ... بہ هر حال اینم یہ سوال دیگہ بود... سوالے ڪہ مےتونست هیچ ربطے بہ قتل نداشتہ باشہ ... اما قطعا دنیل ساندرز، سوژه اے بود ڪہ باید باهاش حرف مےزدیم ... «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج»
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌دوازدهم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 واحدهاے مشترڪ چند لحظہ
💙 :) 🌱 صحنہ سازے بزرگ اوبران پایین پلہ‌ها ایستاده بود و داشت با تلفن حرف مےزد ... از خانواده مقتول خداحافظے مےڪردم و از در خارج شدم ... اون هم با فاصلہ پشت سرم ... - حدس بزن چے شده؟ ... هیچ دانش آموزے بہ نام لالا توے مدرسہ نیست ... یا بهتره بگم هیچ دخترے ڪہ چنین رژ بفنش پر رنگے بزنہ ... اول با خودم گفتم شاید بزرگ تر از مقتول بوده ... یا یہ دانش آموز سابق ... اما مثل اینڪہ ازش هیچ پرونده اے توے مدرسہ نیست ... نہ پرونده اے ... نہ هیچ اثرے ... در ماشین نیمہ باز توے دستم خشڪ شد ... - خانم تادئو گفت پسرش توے گنگ با اون دختر آشنا شده ... پس احتمالا گنگ دبیرستانے * نبوده ... گنگے بوده ڪہ فقط با دبیرستان ارتباط داشتہ ... و برگشتم سمت خونہ مقتول و زنگ رو بہ صدا در آوردم ... پدرش در رو باز ڪرد ... بدون لحظہ‌اے مڪث ... - شما ... لالا رو با چشم هاے خودتون دیده بودید؟ ... بہ شدت جا خورد ... مشخص بود هنوز همسرش فرصت نڪرده بود تا در مورد حرف زدنش با من ... چیزے بہ شوهرش بگہ ... - مےدونم سعے در ڪتمان ارتباط اونها داشتید اما در حال حاضر صحبت با این دختر براے ما واقعا مهمہ ... امیدوار بودم بتونیم از طریق مدرسہ پیداش ڪنیم ... ولے اینطور ڪہ میگن دانش آموز اونجا نیست ... شوڪ و غم از دست دادن پسرش ... و سوال هاے پشت سر هم من ... شرایط دردناڪے بود براے اینڪہ بتونہ روے خودش و رفتارش تسلط داشتہ باشہ ... بہ سختی مےتونست آشفتگے درونش رو ڪنترل ڪنہ ... اما چشم هاے سرخش فریاد مےزد ... - فڪر مےڪنید لالا توے قتل پسرم دست داشتہ؟ ... چہ درد عمیقے توے وجودش بود ... حسے رو ڪہ هرگز توے چهره پدرم ندیده بودم ... حسے ڪہ براے چند لحظہ ... رفتار بے پرواے من رو مهار ڪرد ... - هنوز چیزے مشخص نیست آقاے تادئو ... این وظیفہ ماست ڪہ تمام اطرافیان مقتول و روابطش رو بررسی ڪنیم... هنوز از ارتباط این دختر با قتل چیزے نمےدونیم ... سڪوت خاصے فضا رو پر ڪرد ... و در این بین، همسرش هم بہ ما ملحق شد ... غرورش مانع مےشد تا بتونہ با بغضے ڪہ توے گلوش داره حرف بزنہ ... - من از دور دیده بودمش ... اما مارتا از نزدیڪ اون رو دیده ... چند بارے ڪریس رو تعقیب ڪردم تا ببینم با چہ افرادے مےچرخہ و چہ‌ڪار مےڪنن ... محل تجمع شون بیشتر سمت پارڪینگ و انبارے پشتے دبیرستان بود ... گاهے اوقات هم بیرون از مدرسہ ... آخر پارڪ ... ڪہ یہ ساختمون قدیمیہ... خیلے سالہ دست نخورده و ڪسے اونجا رفت و آمد نداره ... پارڪینگ و انبارے مدرسہ؟ ... قطعا واسطہ ها و خرده مواد فروش هاے مدرسہ بودن ... پس چرا توے جستجوے مدرسہ هیچ خبرے ازشون نبود ... نہ از گنگ ... نہ از لالا ... نہ اثرے از خراب ڪارےهاشون ... نہ حتے تہ مونده یہ نخ سیگار ... ڪجا رفتہ بودن؟ ... گنگ خود مدرسہ و اون گنگ ... آقاے تادئو داشت دوباره با دروغ چیزے رو مخفے مےڪرد؟ ... یا دبیرستان مرڪز یہ صحنہ سازے بزرگ بود؟ ... * گنگ هاے دبیرستانے، گنگ هایے هستند ڪہ فقط شامل دانش آموزان همان مدرسہ مےشوند و بہ راحتے عضو دیگرے نمےپذیرند. این گنگ ها مےتوانند با سایر باندها و گنگ ها در ارتباط باشند اما عموما بہ صورت مستقل عمل مےڪنند و عضو یا زیرمجموعہ باندهاے قاچاق یا گروه هاے سازمان یافتہ محسوب نمےشوند، اگر چہ عموما با خود سلاح سرد دارند و حمل سلاح گرم و سبڪ نیز بین آنها دیده مےشود. بازه سنے اعضا عموما بین 14 تا زیر 18 سال است. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌شانزدهم‌وهفدهم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 صحنہ سازے بزرگ
💙 :) 🌱 حلقہ گمشده اوبران دیگہ بہ زحمت مےتونست جلوے خنده‌اش رو بگیره... این اوضاع هر بار من و ڪوین به هم مےرسیدیم تڪرار مےشد ... - از حدود دو سال و نیم پیش ڪہ مدیر جدید دبیرستان این منطقہ ... با درخواست از پلیس ... و استفاده از رابط هاش توے رده هاے بالاتر ... درخواست شدید براے پاڪسازے گروه هاے خلاف و موادفروش منطقہ رو داشت ... یہ تغییر عجیب شڪل گرفت ڪہ با وجود تلاش زیاد نتونستیم منشأش رو پیدا ڪنیم ... درگیرے بین گنگ ها و حذف نیروهاے همدیگہ براے افزایش قدرت و گسترش منطقہ هاشون ... همیشہ یہ چیز طبیعے بوده ... اما نڪتہ قابل توجہ اینجاست ... ظرف یہ مدت ڪوتاه ... الگوے رفتار گروه هاے مواد فروش اون منطقہ عوض شد ... خرده فروش ها رو شناسایے ڪردیم ... همہ خطوط بہ یہ نقطہ ختم میشن ... و اون نقطہ هیچ خبرے ازش نیست ... این علامت سوال ... مال اون چهره ناشناختہ است ... واقعا جالب بود ... یعنے حل پرونده قتل ڪریس تادئو مےتونست حلقہ گمشده رو پیدا ڪنہ؟ ... - ممڪنہ همہ اینها ڪار پرویاس، مدیر دبیرستان باشہ؟ ... - ما هم بهش مشڪوڪ شده بودیم واسہ همین بررسیش ڪردیم ... چیز خاصے نبود ... نتونستیم هیچ ارتباطے بین شون پیدا ڪنیم ... علے الخصوص ڪہ رابط هاے پر قدرتے داره ... بدون مدرڪ خیلے محڪم نمیشہ جرمے رو بهش چسبوند ... همیشہ از پرونده هایے ڪہ با دایره مواد یڪے مےشد بدم مےاومد ... اگہ پیچیده مےشد ممڪن بود پاے خیلے چیزها و افراد وسط ڪشیده بشہ ... و در نهایت با یہ تظاهر بہ تسویہ گروهے ... یڪے رو بہ عنوان قاتل بندازن جلو تا از اعضاے اصلے حمایت ڪنن ... در آخر، ممڪنہ اونے ڪہ بہ جرم قتل زندان میره ... اونے نباشہ ڪہ ماشہ رو ڪشیده یا دستور ڪشیدن ماشہ رو صادر ڪرده ... - پخش ڪننده دبیرستان ڪیہ؟ ... - نمےدونیم ... هر ڪے هست خیلے حرفہ‌اے تمام خطوط پشت سرش رو پاڪ مےڪنہ ... هنوز هیچ اثرے از خودش نشون نداده ... چرا پرسیدے؟ ... به چیز مشڪوڪ یا سر نخے برخوردے؟ ... ڪم ڪم داشت ذهنم نسبت بہ شرایط شفاف تر مےشد ... حس مےڪردم دارم بہ نقاط خلا نزدیڪ میشم ... نقاطے ڪہ نمےگذاشت سوالات ذهنم رو ساماندهے ڪنم ... تا تصویر ابتدایے از شرایط بہ دست بیارم ... اما هنوز خیلے چیزها واضح نبود ... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردے‌در‌آئینہ💙 #قسمت‌هجدهم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 حلقہ گمشده اوبران دیگہ بہ
💙 :) 🌱 قتل تمیز - از بین اعضاے گنگ هایے ڪہ شناسایے ڪردید ... ڪسے وارد حیطہ فروش شده؟ ... یا ارتقاے درجہ گرفتہ باشہ؟ ... هر چند بعید مےدونستم جوابش مثبت باشہ ... اما بازم ارزش سوال ڪردن رو داشت ... گنگ ها مثل چراغِ قرمزِ چشمڪ زن هستن ... خالڪوبے ها ... رفتارها ... چهره ها و حالت هاشون خیلے مشخصہ ... براے انجام ڪارے بہ این تمیزے، گزینہ هاے مناسبے نبودن ... اونها بہ افراد تمیز نیاز داشتن ... ڪسانے ڪہ شڪ و ڪنجڪاوے دیگران رو تحریڪ نڪنن ... آدم هایے ڪہ ڪاملا عادے باشن ... یہ پوشش فوق العاده ... یعنے تغییر رفتار اساسے ڪریس ... نتیجہ چنین حرڪتے بود؟ ... وارد چنین گروه هایے شده بود؟ ... یا دلیل دیگہ اے داشت؟ ... براے چند لحظہ بہ تصویر چسبیده روے تابلو خیره شدم ... - خواهش مےڪنم ڪریس ... بگو تو عضو اونها نبودے ... بگو بہ خاطر چنین چیزے ڪشتہ نشدے ... آخرین چیزے ڪہ در اون لحظہ مےخواستم ... این بود ڪہ بہ چشم هاے پر از درد اون پدر و مادر ... این خبر رو هم اضافہ ڪنم ڪہ ... پسر شما یہ مواد فروش حرفہ‌اے بوده ... اونم توے سن 16 سالگے ... و قطع ارتباطش با اون دختر و زندگے گذشتہ‌اش ... فقط بہ این خاطره ... چند لحظہ بہ تصویر ڪامپیوترے لالا نگاه ڪرد ... - نہ ... مطمئنم قبلا ندیدمش ... اصلا چهره اش واسم آشنا نیست ... احتمالا فقط گنگ باشہ ... اگہ بہ مقتول مشڪوڪ هستے ... فڪر مےڪنم بهتره اول احتمالات دیگہ رو بررسے ڪنے ... نہ اینڪہ بگم امڪانش نیست ... اما خودت خوب مےدونے ... هر جایے ڪہ مشڪلے پیش بیاد، اولین انگشت اتهام سمت اونهاست ... مگہ اینڪہ چیز خاصے پیدا ڪرده باشے ... با همہ وجود توے اون لحظات، دلم مےخواست طور دیگہ‌اے فڪر ڪنم ... با همہ وجود ... خودم هم نمےفهمیدم ... چرا اینقدر ڪریس برام موضوعیت پیدا ڪرده ... - هنوز واسہ نتیجہ گیرے خیلے زوده ... قتل تمیزیہ ... مشخصہ بہ خاطر دزدے نبوده ... مقتول عضو سابق یہ گنگہ ڪہ همہ باور دارن از زندگے گذشتہ‌اش جدا شده ... آلت قتالہ پیدا نشده و موبایل مقتول هم گم شده ... چیزے ڪہ واضحہ این قتل، رندوم نیست ... قاتل یہ حرفہ‌اے بوده ڪہ اون بچہ رو بہ قتل رسونده و موبایلش رو برداشتہ ... و بدون اینڪہ هیچ ردے از خودش باقے بذاره صحنہ رو ترڪ ڪرده ... «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج»