eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
715 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
339 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام امام زمانم✋🌸 سرانجام در پس تمامی چشم براهی‌ها در سپیده‌دمان یکی از این آدینه‌هاے منتظر... تو از راه می‌رسی و عطر ملیحت مشام جهان را نوازش خواهد داد و لبخند دلربایت، غم را از جان عالم، خواهد زدود و طنین صدایت، در گوش خسته‌ے دنیا خواهد پیچید و چشم براهانِ بیقرار، از اندوه فراق، نجات خواهند یافت... روزِ آمدنت، روزِ خوبِ زندگی است... روزِ زیباے مهر و صلح و امید و آرامش 🌷أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌷
4.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عجَـب‌ محالاتـی‌‌ منِ‌ خی‍ال‍ات‍ی💔🥺 صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚 🍃رو به شش گوشه‌ترین قبله‌ی عالم هر صبح بردن نام حسیـــن بن علی میچسبد: چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست اَبــاعَبـــــدالله... هرکسی داد سَلامی به تو و اَشکَش ریخت ،،، او نَظـَرکَــرده‌ی زَهــراست... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام...
ضبط صوت خبرنگاری_1007.mp3
زمان: حجم: 29.73M
🔺سلسله جلسات مهدویت 🔷اثر علمی نماز روی انسان 🔺سخنران: امین کرمی
✅ «بازیگر زندگی باشیم ،نه بازیچه آن!» 👈 یادت باشد : قبل از پرواز در بیرون، در درون خودت پرواز کن! 👈 از یاد مبر : وقتی چلچله ها برایت آواز می خوانند فرصتی به کلاغ نده تا برایت قار قار کند . 👈 به خاطر بسپار : هر آدمی بهایی دارد اگر به کسی بیش از حدش بها بدهی مثل یک جنس بنجل می ماند روی دستت! 👈 فراموش مکن : اگر بدانی و به کار نبندی،هنوز هیچ نمی دانی! 👈 یادت باشد : یک تکه سنگ در میان راه برای ناموفق ها یک مانع است وبرای موفق ها یک علامت و نشانه! 👈 همچون استخوانی باش تا هیچ گلویی تو را به آسانی فرو ندهد و همچون نسیمی باش که بر همه بورزی
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌هفتادوهشتم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 بازجو برگشتم
💙 :) 🌱 پرده هاي ابهام هر چي مي گذشت سوال هاي ذهنم بيشتر مي شد ... ديگه حتي نمي تونستم اونها رو بنويسم ... شماره گذاري يا اولويت گذاري كنم ... يا حتي دسته بندي شون كنم ... هر چي بيشتر پيش مي رفتم و تحقيق مي كردم بيشتر گيج مي شدم ... همه چيز با هم در تضاد بود ... نمي تونستم يه خط ثابت يا يه مسير صحيح رو ... وسط اون همه ابهام تشخيص بدم ... تا بتونم مطالب رو باهاش بسنجم ... خودكارم رو انداختم روي برگه هاي روي ميز و دستم رو گرفتم توي صورتم ... چند روز مي گذشت ... چند روزِ بي نتيجه ... و مطمئن بودم تا تموم شدن اين تعطيلات اجباري ... امكان نداشت به نتيجه برسم ... اين همه سوال توي اين دنياي گنگ و مبهم ... محال بود با اين ذهن درگير بتونم برگردم سر كار ... و روي پرونده هاي پر از رمز و راز و مبهم و بي جواب كار كنم ... ليوانم رو از كنار لب تاپ برداشتم و درش رو بستم ... رفتم سمت آشپزخونه و يه قاشق پر، قهوه ريختم توي قهوه ساز ... يهو به خودم اومدم ... قاشق به دست همون جا ... - همه دنبال پيدا كردن اون مرد هستن ... تو هم كه نتونستي حرف بيشتري از دهنت پدرت بكشي ... جریانی که سعي دارن جلوش رو بگيرن ... چرا وقتي حق باهاشونه همه چيز طبقه بندي شده است ... و دارن روي همه چيز سرپوش ميزارن و تكذيبش مي كنن؟ ... چرا همه چیز رو علني نمي كنن؟ ... توي فضاي سرپوش و تكذيب ... تا چه حد این چیزهايي كه آشكار شده مي تونه درست باشه و قابل اعتماده؟ ... جواب این سوال ها هر چیزي كه هست ... توي این سايت ها و تحليل ها نيست ... يا نهایتا پر از سرپوشن اونها حتي از مطرح شدن رسمي اون مرد از طرف خودشون واهمه دارن ... و الا اون كه بین مسلمون ها شناخته شده است ... پس قطعا جواب تمام سوال ها و علت تمام این مخفي كاري ها پيش همون مرده ... اون پیدا بشه پرده هاي ابهام كنار ميره ... بيخيال قهوه و قهوه ساز شدم ... سريع لباسم رو عوض كردم و از خونه زدم بيرون ... رفتم سراغ ساندرز ... تعطيلات آخر هفته بود ... اميدوار بودم خونه باشه ... مي تونستم زنگ بزنم و از قبل مطمئن بشم ... اما يه لحظه به خودم گفتم ... - اينطوري اگه خونه هم بوده باشه بعد از شنيدن صداي تو پاي تلفن قطعا اونجا رو ترك مي كنه ... خيلي آدم فوق العاده اي هستي و باهاش عالي برخورد كردي كه براي ديدنت سر و دست بشكنه؟ ... زنگ رو كه زدم نورا در رو باز كرد ... دختر شيرين كوچيكي كه از ديدنش حالم خراب مي شد ... و تمام فشار اون شب برمي گشت سراغم ... نگاه كردن بهش هم برام سخت بود چه برسه به حرف زدن ... كمتر از 30 ثانيه بعد بئاتريس ساندرز هم به ما ملحق شد ... - سلام كارآگاه منديپ ... چه كمكي از دست من برمياد؟ ... - آقاي ساندرز خونه هستند؟ ... - نه ... يكشنبه است رفتن كليسا ... چشم هام از تحير گرد شد ... كليسا؟! ... - اون كه مسلمانه ... لبخند محجوبانه اي چهره اش رو پوشاند ... - ولي مادرش نه ... آدرس كليسا رو گرفتم و راه افتادم ... نمي تونستم بيشتر از اون صبر كنم ... هم براي صحبت با ساندرز ... و هم اينكه نورا تمام مدت دم در كنار ما ايستاده بود ... و بودنش اونجا به شدت من رو عصبي مي كرد ... از خانم ساندرز خداحافظي كردم و به مسيرم ادامه دادم ... به كليسا كه رسيدم كشيش هنوز در حال موعظه بود ... ساندرز و مادرش رو از دور بين جمعيت پيدا كردم ... رديف چهارم ... از سمت راست محراب ... آروم يه گوشه نشستم و منتظر تا توي اولين فرصت برم سراغش ... «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج»