eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
715 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
339 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام امام زمانم✋🌸 سلام بر تو اے مولایی که هرکس تو را یافت به تمام خیر و خوبی‌ها رسیده. سلام بر تو و بر روزے که با آمدنت، زمین از خیر و خوبی لبریز خواهد شد. اے نبــ|ـہـ۸ـہـ|ـض زمان ،زمانہ دلگیࢪ شدھ ست برگرد ڪـہ ظھورتان ڪمۍ دیر شدھ ست. 🌷اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج🌷
917.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایا ؛ ای منتهای مهربانی متواضع و متوازنم کن همانند درختی مهربان و پربار که هر آنکس که سنگی بسویش زند با میوه‌هایش پاسخ نیشش را دهد. مرا هدایت کن تا با بخشیدن دیگران و نادیده گرفتن زخم زبانشان با متانت رفتارشان را پاسخ گویم ، ـ
🌹۲۸ رجب سال ۶۰ ه.ق روزی است که امام حسین (علیه‌السلام) از مدینه به سمت مکه حرکت کردند. در این سفر همراه ایشان عقیله بنی‌هاشم زینب کبرى، برادرشان حضرت ابوالفضل العباس (علیه‌السلام)، ام کلثوم (سلام‌الله‌علیها)، على اکبر (علیه‌السلام) و دیگر اهل بیت (علیه‌السلام) بودند. خواهران حضرت سید الشهدا (سلام الله علیها)، با عقیله بنی‌هاشم و ام کلثوم (علیه السلام) ۱۳ نفر بودند.‌ ♦️بانوان دیگر از منسوبین حضرت، ام کلثوم صغرى دختر زینب کبرى (سلام‌الله‌علیها) که با شوهرش به کربلا آمد و دیگرى خواهر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) جمانه دختر ابوطالب (علیه السلام). ۱۶ نفر از اولاد دختر و پسر امام مجتبى (علیه السلام) و خانواده مسلم بن عقیل (علیه‌السلام) و دیگر اصحاب و بستگان حضرت نیز همراه بودند. ‌ 📚ارشاد: ج ۲ ص ۳۴. ‌ 📚اعلام الورى: ج ۱ ص ۴۳۵. ‌ 📚بحارالانوار: ج ۴۴ ص ۳۲۹. 📚فیض العلام: ص ۳۲۹. 📚از کتاب مدینه تا مدینه: ص ۷۷ تا ۹۰. 📚براى اطلاع بیشتر به کتابهاى «بیت الاحزان» عبدالخالق بن عبدالرحیم یزدى، قمقام زخار، معالى السبطین، ابومخنف، ریاش القدس، بحار الانوار، تاریخ اصم کوفى مراجعه شود.‌ ‌
1.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خداوندا حال که منت نهادی و در بامدادی دگر بیدارم ساختی و جانم دادی تا ببینم ، بشنوم ، بگویم و بدانم ، باز منت گذار و یاریم ده تا ببینم تمام آنچه را زیبا آفریدی. بشنوم فریاد سکوت بی پناهان را ،،، بر زبان برانم آنچه تو را خشنود می سازد و درک کنم رازهای آفرینش را . 🌼
🌸 سلام چهارشنبه تون زیبـا🍃🌺 و سرشاراز عشق و آرامش امیدوارم سلامتی خوشبختی🍃🌸 مهمان خونه هاتون و لبخنـد مهمان نگاهتون باشه الهی بهترینها نصیبتون🍃🌺 روز خـوبـی داشتـه باشیـد🍃🌸
💢بوی عطر 💠وارد اتاقش که می شدیم، انگار وارد بهشت شده‌ایم؛ بوی عطر خوبی تمام اتاق را پر کرده بود، عادتش بود روزی چندین بار عطر بزند. 🔸کارهای آشپزخانه را انجام می دادیم و بعد اجاق را خاموش می کردیم و می‌رفتیم خدمت امام؛ آقا سرش را برمی گرداند و می گفت: ناهار قرمه سبزی داریم؟ 🔹غیرمستقیم می خواست بگوید که بوی سبزی می دهی؛ البته هیچ وقت چیزی به ما نمی‌گفت. 🔸حتی یک دفعه گفتم: شما چقدر باید ما را تحمل کنید؛ چون نمی‌خواستند دروغ بگویند، می گفتند: خوب تحمل می کنم. 📚برداشت هایی از سیره امام خمینی، ج 2، ص 162. 📎 📎 📎 📎
🌳 خاندان نبوت امام علی علیه‌السلام: 🌿 ما درخت نبوّتیم، درخت نبوّت در خاندان ما ریشه دارد و فیض رسالت در این خانواده فرود می ‌آید و فرشته‌ های خدای متعال به خاندان ما رفت و آمد دارند و قرارگاه علم، ما هستیم و چشمه‌ سار حکمت‌ ها ماییم. 📚 نهج‌البلاغه، خطبه۱۰۹. 📎 📎 📎
💢 زیباترین داستان‌های سعدی 🔰 کتاب زیباترین داستان‌های سعدی را علیرضا تنهائی با هدف معرفی شخصیت، زندگی و همین‌طور حکایت‌های زیبا و اشعار هنرمندانه‌ سعدی شیرازی، استاد بی‌بدیل شعر و نثر فارسی تألیف کرده‌ است. این کتاب اثری خوش‌خوان، جذاب و گیرا برای همه‌ دوستداران شعر و ادبیات و به‌ویژه طرفداران سعدی به‌شمار می‌رود. ✍️ نویسنده: علیرضا تنهائی 🖨 ناشر: انتشارات متخصصان 📎 📎 📎
message-1737971083-47.mp3
زمان: حجم: 2.17M
🎁نعمتِ عقل🤓 لَا مَالَ أَعْوَدُ مِنَ الْعَقْلِ، وَ لَا وَحْدَةَ أَوْحَشُ مِنَ الْعُجْبِ. هیچ مال و ثروتی سودآور تر از عقل نیست و هیچ وحدت و تنهایی وحشت بار تر از عُجب و خودپسندی نیست. 📕 نهج البلاغه، حکمت ۱۱۳
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
فضای بازی های مناسب کودک پیامبر (ص) فرموده‌اند: "بازیگوشی در کودکی موجب خرد در بزرگیست"(میزان الحکم
کامران ناگهان از ماشین پیاده شد.سرش رو از شیشه داخل آورد و در زیر قطرات بارون نگاهم کرد.نمیدونم بارون روی پلکش نشسته بود یا؟!.. دوباره پشت سرهم آب دهانش رو قورت داد.. یادته بهت گفتم یه روز حسرت داشتنمو میخوری؟! الانم بهت میگم میخوری البته به یک شرط..اونم این که با کسی ازدواج کنی که دوسش نداشته باشی! من نمیتونم حال تویی که همیشه تو زندگی ناکام بودی رو بفهمم ولی میدونم رفتن ونرسیدن یعنی چی..میدونم چه حال بدی داره این حال لعنتی..این آخوندا میگن زیر بارون دعا مستجاب میشه..دلم میلرزه این دعا رو واست کنم ولی از خدا میخوام… قامتش رو صاف کرد و دست در جیب به آسمون خیره شد..دانه های درشت بارون به سرو صورتش میخورد.کلماتش مانند مته به جانم افتاد..او چی میخواست بگه؟!! از ماشین پیاده شدم تا حالات صورتش رو ببینم.دندانهام از شدت استرس وشاید سرما به هم میخورد.کامران صورتش رو سمتم چرخوند و با زیباترین و خاص ترین حالت دنیا عمیق ترین نگاه عالم رو به صورتم کرد.. ناگهان لبخندی عاشقانه به لبهاش نشست وجمله اش رو تموم کرد. _از خدا میخوام از این به بعد فقط سهمت رسیدن و رسیدن باشه.. قلبم ایستاد..باران تمام اضطرابم رو شست. نگاه کامران این قدر عمیق بود که تا ته وجودم رسوخ کرد.باز اشکم جاری شد..اینبار نمیدونم چرا؟حتی نمیدونم در اون لحظات احساس واقعیم چی بود؟! سوار ماشین شدم و به مقابلم نگاه کردم. او به پنجره ی حاج مهدوی زد..حاج مهدوی شیشه رو پایین کشید! _ حاجی یه اعتراف کنم؟؟!! حاج مهدوی نگاه معنی دار وزیبایی به صورت کامران کرد. انگار در درون او چیزی دیده بود که من نمیدیدم.با لحنی زیبا به او گفت: _زیر بارون چقدر شبیه بچه مدرسه ایها شدی!! من معنی کنایه ی زیبای او رو گرفتم. به گمونم کامران هم گرفت.چون نگاه خیسش خندید. گفت:تو تنها آدم مذهبی ای بودی که تو دور وبرم دیدم و هرچه تلاش کردم نتونستم ازش متتفر باشم.. بعد با لبخندی شیطنت آمیز گفت: بهت میخوره مبصر این کلاس باشی! شاید بازهم همدیگه رو دیدیم.شایدم نه..ولی برام دعا کن.. حاج مهدوی خنده ی زیبایی کرد و رو به آسمون دستها رو بالا برد وگفت: “اللهمّ أحْسِنْ عَاقِبَتَنَا فِی الأُمُورِ کُلِّهَا، وَأجِرْنَا مِنْ خِزْیِ الدُّنْیَا وَعَذَابِ الآخِرَهِ” کامران از پنجره ی او نیم نگاهی به صورت اشک آلود من انداخت و نجوا کرد:جواب اون سوال آخریمم گرفتم. دوباره قامت صاف کرد و دستش رو دراز کرد سمت حاج مهدوی. حاج مهدوی با دو دستش دستان او را به گرمی فشرد. _برو تا سرما نخوردی اخوی.. صدای کامران میلرزید.. گفت:نهایت تب میکنم دیگه. .من با تب خو گرفتم این مدت حاجی. . وبا قدمهایی سنگین به سمت ماشینش رفت.. سرم رو برگردوندم و رفتنش رو با بغض تماشا کردم.مطمئن بودم این آخرین تصویریست که از او در ذهنم به یادگار خواهد موند! صدای حاج مهدوی تصویر رو برهم زد. _اگه فکر میکنید هنوز دو دلید در انتخاب اون جوون تعلل نکنید.. با تعجب برگشتم به سمت او که داشت به حرکت شیشه پاک کن نگاه میکرد. او منتظر جوابم بود. در دلم جواب دادم: کامران فهمید که چرا نمیتونم بهش فکر کنم..او که مرد بود شیفته ی تو شد..به من بگو چطوری دل ببندم به کامرانها وقتی عطر مسیحایی تو مستم میکنه؟چطوری به اون فکر کنم وقتی با عشق تو خدارو پیدا کردم؟ تو اون قدر آرومی که شور درونم رو میخوابونی..کامران مثل خودم پراز غوغاست. .من با او باز هم نمیرسم.. او سرش رو کمی متمایل به سمتم کرد. جواب دادم: من با خدا معامله کردم.هرجا خدا منو بکشونه همون سمت میرم..ولی ازش خواستم اونجا هرجایی هست منو از آغوشش بیرون نندازه..حرفهای امشب کامران یک لحظه خوف به دلم انداخت..اگر جواب های شما نبود من باز پام میلغزید.اعتقادم سست میشد. .کامران زنی رو میخواد که با معرفت و ایمان قوی به سوالاش جواب بده..نه من که خودم تازه دارم خدا رو پیدا میکنم.. عجب حزنی صداش داشت. گفت: ان شالله روز به روز به معرفتتون افزوده میشه.خدا عاقبت همه مونو بخیر کنه. کمربندش رو بست و راه افتاد. پرسیدم:حاج آقا اون دعایی که برای کامران کردید…معنیش چی بود؟؟ او آهی کشید و گفت: یعنی خدایا عاقبت ما را در تمام کارها نیکو بگردان و شر دنیا و عذاب آخرت را از ما دور بگردان. به معنی دعا دقت کردم.با خودم گفتم عجب دعای بی نقص و زیبایی..وچقدر مناسب حال کامران ومن بود.از ته دل به معنی دعا گفتم: آمین ادامه دارد… نویسنده:
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_سی_ام کامران ناگهان از ماشین پیاده شد.سرش رو از شیشه داخل آورد و در
به دم خانه رسیدیم.من آرامشی عجیب داشتم. حاج مهدوی قبل از اینکه پیاده بشم صورتش رو متمایلم کرد و گفت:امشب رو بدون هیچ تنش و استرسی استراحت کنید.فردا صبح اول وقت بنده میام با همسایه ها صحبت میکنم. شما فقط اسم و طبقه ی همسایه های شاکی رو برام اسمس کنید. نمیدونستم چطور باید جواب محبت و برادری او رو بدم. گفتم:ان شالله خدا حفظتون کنه حاج آقا. .حلالم کنید بخاطر زحمتی که از من رو دوش شماست! او پکر بود..لحنش متغیر شد.علتش رو نمیدونم ولی مثل اول نبود.شاید او فکر میکرد من خیلی بی رحمم که کامران رو از خودم روندم ولی این حق من بود که سرنوشتم رو خودم انتخاب کنم.کامران مردی که من از خدا میخواستم نبود. .همانطور که من زن دلخواه حاج مهدوی نبودم.همان قدر که او حق داشت زنی پاک و مومن قسمتش بشه من هم حق داشتم دنبال مردی باشم که منو به حق وحقیقت دعوت کنه. بی آنکه نگاهم کنه گفت:در امان خدا.. صبر کرد تا داخل ساختمون برم.پشت در ایستادم و وقتی مطمئن شدم دور شد در را کمی باز کردم و از دور، رفتنش رو تماشا کردم. افسوس باران بند اومده بود!! آن شب تا صبح خواب به چشمام نیومد.مدتها در آشپزخونه مشغول پیدا کردن دانه های تسبیح بودم و پاک کردن و شستن خون از روی فرش و سرامیک.. دانه های تسبیح همه پیدا شدند جز یکی! هرچه گشتم و هرچه دقیق نگاه کردم چیزی ندیدم.وقتی ساعت به هفت رسید گوشه ی پنجره ی اتاق نشستم و کوچه رو نگاه کردم.هرلحظه منتظر بودم تا ماشین حاج مهدوی رو ببینم و یادم بیفته که خدا منو تنها نگذاشته! نزدیک هشت بود که ماشین حاج مهدوی مقابل خانه توقف کرد.دست وپام رو گم کردم وعقب تر رفتم.او تنها نبود.مردی میانسال با محاسنی گندمی همراهش بود. حاج مهدوی زنگ همسایه رو زد و وارد ساختمون شد. به سمت در دویدم و از پشت در گوشهایم رو تیزکردم. صداهای نامفهموم و آهسته ای بلند شد و به دنبال صدای بسته شدن در، سکوت در ساختمان مستولی شد.با اضطراب و ناراحتی پشت در نشستم. رحمتی مرد سخت و بی رحمی بنظر میرسید.میترسیدم همان حرفهایی که در کلانتری بیان کرده بود رو به حاج مهدوی بگه و من اندک آبرویی که داشتم از بین بره. دقایقی بعد دوباره صداهای نامفهومی به گوشم رسید و دربسته شد.دویدم سمت پنجره. حاج مهدوی و مرد میانسال سوار ماشین شدند و راه افتادند. گوشی رو برداشتم وشماره ی حاج مهدوی رو گرفتم. صدای آرامش بخشش آرومم کرد. _سلام علیکم والرحمت الله..گمون کردم باید خواب باشید.. با صدایی لرزون سلام کردم و پرسیدم: _حاج آقا چیشد؟ صحبت کردید؟!من از دیشب خواب ندارم! او با مهربانی گفت:راحت بخوابید سیده خانوم. با کلافگی پرسیدم: تا نفهمم چیشده نمیتونم حاج آقا.. حاج مهدوی گفت:یک سری صحبت های مردونه کردیم.ایشون تا حدزیادی توجیه شدن. ان شالله تا قبل از ارسال پرونده به دادگاه،شکایتشون رو پس میگیرن !نگران نباشید. من واقعا برام هضم این موضوع خیلی دردناک بود که چرا باید عده ای منو به ناروا محکوم به کاری کنند که مرتکب نشدم و بعد نگران این باشم که آیا حاج مهدوی موفق شده رضایتشون رو جلب کنه یا خیر.. تو دلم گفتم:آره تو این دنیا اونها به ناحق شاکی ان ازم ولی قسم میخورم در اون دنیا اونی که شاکیه من باشم..حساب تک تکشون رو خواهم رسید..چه کسانی ک باعث این تهمتها شدند وچه کسانی که منو به ناحق به محکمه بردند!! حاج مهدوی ذهن خوانی هم بلد بود؟؟!!!! گفت:سیده خانوم. .همه ی ما دچار قضاوت میشیم.بعضیمون کمتر، بعضیمون بیشتر..همه مون ممکنه خطا کنیم.این بنده ی خدا ،هم خودش هم خانومش بیمارن..برد اصلی رو شما میکنید اگه جای نفرین وکینه دعاشون کنید.دعایی که در حق دیگرون میکنید بازتابش برمیگرده به خودتون. او از سکوتم فهمید که در چه حالی ام. دوباره گفت:برای من حقیر هم دعا بفرمایید.. با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم:_اونی که محتاج دعای شماست منم. _شما برای دیگرون دعا کنید حاجات خودتون هم برآورده بخیر میشه ان شالله.. باز در سکوت،کلماتش رو روی طاقچه ی ذهنم چیدم. او در میان افکارم خداحافظی کرد.. سرو صورتم اینقدر متورم و کبود بود که تا چندروز از خانه خارج نشدم و از محل کارم مرخصی گرفتم.این چندروز، فرصت مناسبی بود برای خلوت کردن با خودم و خدا.جانماز من همیشه رو به قبله پهن بود و کنار مهرو تسبیح، دستمال حاج مهدوی وچفیه ای که یادگار جنوب بود خودنمایی میکرد.. فاطمه فردای همان روز به ملاقاتم اومد و با شنیدن جریان خیلی ناراحت شد. برای او تمام اتفاقات اونشب و خداحافظی کامران رو تعریف کردم..او اشک در چشمانش جمع شد و برای او دعا کرد. با تعجب پرسیدم :چرا براش گریه میکنی؟! ادامه دارد… نویسنده: