eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
716 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
339 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ اَعْدائُهُمْ اَجْمَعینْ 🔴 ایمان (۲) ❌ بعضی‌ها در زمان گرفتاری و مشکلات یاد خدا می‌افتند، مثل كسی كه سوار بر كشتی است که دچار طوفان شده، چون نزدیک است غرق شود، به یاد خدا می‌افتد، دعا می‌کند، زاری می‌کند، نذر و نیاز می‌کند که خداوند از غرق شدن نجاتش دهد، همان لحظه ايمان می‌آورد اما بعد که نجات يافت «فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ إِذا هُمْ يُشْرِكُونَ» (عنكبوت/۶۵) چون آنها را نجات می‌دهیم خدا را فراموش می‌كنند. ❌ يا مثلاً شخصی خودش یا یکی از عزیزانش احتیاج به عمل جراحی پیدا کرده و در اطاق عمل است، این بنده خدا پشت در اطاق عمل ایستاده و گوسفند و گاو و شتر نذر می‌کند، تسبيح دست گرفته و پشت سر هم صلوات می‌فرستد، بعد که مریض در کمال صحت و سلامت از بیمارستان مرخص شد، همه چیز یادش می‌رود... اين ايمان‌ها لحظه‌ای و سطحی است، مثل رعد و برق یک لحظه می‌زند و تمام... ايمان سطحی عمق ندارد «وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإيمانُ في‌ قُلُوبِكُم» (حجرات/۱۴) ايمان در قلب شماها وارد نشده، این ایمان‌ها ابتر است، ابتر يعنی بی عقبه، یعنی عقیم، ايمان دارد ولی ایمانش لحظه‌ای است، دوام ندارد و زود كافر می‌شود «آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا» (نساء/۱۳۷) ايمان می‌آورد ولی بعد كافر می‌شود، چنین آدمی عاقبت به خير نيست. ❌ بعضی‌ها صبح ایمان می‌آورند و شب کافر می‌شوند «آمَنُوا وَجْهَ النَّهارِ وَ اكْفُرُوا آخِرَهُ» (آل عمران/۷۲) وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى 🔸ادامه دارد ان‌شاءالله ✍️ حبیب‌الله یوسفی
🔺 اهل‌بیت علیهم‌السلام فریادرس گناه‌کاران 🔹 یکی از شیعیان به نام سَماعه می‌گويد: یک شب در کنار کعبه، من در خدمت امام كاظم عليه‌السلام نشسته بودم و مردم مشغول طواف خانه خدا بودند. 🔸 امام کاظم علیه‌السلام فرمودند: اى سماعه! بی‌تردید بازگشت این مردم به سوی ما اهل‌بیت است و حساب‌رسی اعمال آنها نیز با ما اهل‌بیت است؛ 🔹 در روز قیامت چنین است که این مردم هر چه گناه ميان خود و خدا دارند، شفاعت می‌کنیم و خداوند نیز وعده حتمی داده که شفاعت ما را می‌پذیرد و از حق خودش و گناهان ایشان در می‌گذرد. 🔸 و این مردم هر چه گناه ميان خود و دیگر مردم دارند و به صورت حق‌الناس ثبت شده، از صاحبان حق می‌خواهیم كه ببخشند و آن را ناديده بگيرند، و آنها نیز می‌پذیرند و خداوند سبحان نیز عوض و پاداش آنها را می‌دهد . 📚 پی‌نوشت: کلینی، محمد، الکافی، ج8، ص162، اسلامیة.
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_چهل_و_چهارم ‍ ‌ بعد از محرم و صفر در شب تاج گذاری حضرت مهدی جشن مختص
‍ ‌ زمستان زیبا و عاشقانه ی اون سال پایان گرفت و بهار تقویم به بهار زندگی مشترکمون اضافه شد. اما رفتارهای زشت وقضاوتهای عده ای واقعا آزاردهنده بود. من از حاج کمیل یاد گرفتم چگونه ساکت بمونم ولی از خدا میخواستم که به زودی حقیقت آشکار بشه حاج کمیل بر عکس من، میگفت:حقیقت روشنه! نه شما در تمام عمرتون حرکتی که منافی عفت باشه انجام دادید نه بنده خلاف شرع کردم.پس به راهتون ادامه بدید و دنبال اثبات خودتون به دیگرون نباشید.عزت و آبرو دست خداست. هر زمان بخواد میده هر وقت هم صلاح دونست میگیره. خیلی زمان برد تا به عمق کلمات او پی بردم وتونستم در زندگیم بکار ببرم. و البته راست هم میگفت:چند وقت بعد مسجد دوباره شوروحال سابق رو گرفت! جوانان زیادی بخاطر اخلاق و منش خوب حاج کمیل جذب مسجد وبسیج شده بودند. من و فاطمه همچنان مسؤول پایگاه بودیم و تغییرات اساسی در مسجد و نیروهاش ایجاد کردیم. کار ما جذب حداکثری جوانها بود اون هم از هر قشرو هر نوع نگرشی..و با خود اونها اتاق فکر میذاشتیم..حرفهاشون رو می‌شنیدیم. .درد ودلهاشون رو گوش میکردیم بدون اینکه قضاوتشون کنیم یا مستقیم به مخالفتشون برخیزیم. و با همون عده به جنوب رفتیم.. چه سفری بود این سفر! اینبار این سفر فقط و فقط به عشق شهدا بود و بس.. تمام مسیر گریه میکردم و یاد خاطراتم افتادم. من اینبار تازه نخلهای بی سر رو دیدم!! تازه فهمیدم هویزه کجاست؟! اولین بار بود که  در دهلاویه نحوه ی شهادت دکتر چمران رو شنیدم.. و وقتی رسیدیم طلاییه….آه خدای من طلاییه.. جایگاه پرکشیدن مردی به نام شهید ابراهیم همت.. همونکه تنها با یک قرار ساده از طریق عکسش سرموعد حاجتم رو داد و من الان با یک مرد مومن و آسمانی به جایگاه صعود او  نظاره میکردم. اینها چه کسانی بودند؟ مقام ومنزلت اونها نزد خدا چقدر بالاست که دست رد به سینه ی هیچ کسی نمیزنند؟!  حتی به سینه ی من که باورشون نداشتم و در گناه غوطه ور بودم. گوشه ای خلوت اختیار کردم و روی خاکها نشستم. من حضور تک تک اونها رو کنار خودم احساس میکردم .با اشک شوق خطاب به حاج همت گفتم: حاجی دمتون گرم..خداییش اون وقتی که با عکستون درد دل میکردم خواب امروز رو هم نمیدیدم که حاجتم به این قشنگی وکاملی برآورده بشه. منم میخوام به عهدم وفا کنم. تلفنم رو از کیفم در آوردم و به حاج کمیل زنگ زدم. _حاج کمیل بی زحمت شیرینیها رو پخش کنید. _حاج کمیل بی زحمت شیرینیها رو پخش کنید. او با خنده پرسید:کجا باز غیبتون زد سادات خانوم؟ ! زیاد تو گرما نمونید.مثل پارسال کار دستمون میدید.. اشکم رو پاک کردم و با لبخند گفتم: چه اشکالی داره در عوض باز هم من و فاطمه با شما راهی همون رستوران خاطره انگیز میشیم. او همچنان میخندید. گفت: شما قول بدید بیمار نشید بنده حتما شما رو یکبار دیگه به اون رستوران میبرم. ناگهان یاد اون روز افتادم. پرسیدم:حاج کمیل؟؟!؟ میتونم یه سوال بپرسم؟ پرسید:الان؟؟! پشت تلفن؟؟ گفتم:بله..الان وهمینجا میخوام جوابش رو بدونم گفت: جانم بپرس گفتم: حاج کمیل یادتونه اونروز تو رستوران من ازتون تشکر کردم شما نگاهتون به نگاهم گره خورد.. او بلند بلند خندید.. در میون خنده گفت: دختر زیارتت رو بخون.. چیکار دارید به اون روز؟! ازخنده اش خنده ام گرفت! با اصرار و التماس گفتم: حاج کمیل تو رو خدا بهم بگید.. او خنده ش قطع شد و در حالیکه نفسش رو بیرون میداد گفت: خب همه ی دردسر ما از همون روز شروع شد..البته نه اون دردسری که شما فکر میکنی..من فقط چشمهاتون برام آشنا اومد..وسوسه شدم بیشتر نگاهتون کنم تا یادم بیفته این چشمها رو قبلا کجا دیدم. ولی سریع به خودم تشر زدم خجالت بکش مرد.. باقیش رو خودم میدونستم. از یادآوری اون خاطرات به شوق آمدم.اونروز من از این اتفاقها ناراحت وافسرده بودم ولی الان بعد از یکسال تازه شیرینی وحلاوتش رو درک میکنم. ادامه دارد… نویسنده:
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_چهل_و_پنجم ‍ ‌ زمستان زیبا و عاشقانه ی اون سال پایان گرفت و بهار تقو
قسمت_صد_و_چهل_و_ششم ‍ این سفر نورانی هم با همه ی زیباییهاش به پایان رسید.من در این سفر رقیه ساداتهایی رو دیدم که گوشه ای از تل ناله میزدند و همچون یتیم ها اشک می ریختند و دعا میکردم که دعای شهیدان بدرقه ی راه اونها باشه.شاید بعضی از اونها هدایت بشن و بعضی نه.. ولی من روی اون خاک برای همه ی اونها گریه کردم،نماز خوندم و از خدا و شهدا  خواستار هدایتشون شدم. تا چند وقت بعد از سفر هنوز در همان حال وهوا بودم. ودلم به خدا نردیکتر شده بود.بیشتر روزها به همراه مادرشوهرم و خواهرشوهرهام که انصافا از مهربانی ومحبت چیزی کم نمیگذاشتند به جلسات تفسیر میرفتیم.مادرشوهرم مفسر خوبی بودند.از همانهایی که حرف وعملشون یکیست.من با دیدن ایشون تازه درک میکردم که چگونه چنین اولادهای صالحی دارند. ایشون به معنای واقعی یک زن نمونه ویک مومن حقیقی بودند.محال بود روزی منو ببینند و به احترامم از جا بلند نشن در حالیکه این کارشون واقعا برای من باعث شرمندگی بود.توجه او به من بیش از حدتصور بود و اکثر اوقات در حضور حاج کمیل منو نوازش میکردند و میگفتند قدر عروست رو بدون.تنهاش نزار. مبادا ازت برنجه.من بسیار خوشحال بودم که خداوند بعد از اینهمه سختی به من چنین پاداشی داده. من با این وصلت میمون صاحب پدرو مادر و دوخواهر ویک برادر شدم که یکی از دیگری بهتر و مهربان تر بودند.وهمه ی اونها صاحب زندگی و فرزند بودند. حتی آقا رضا که قبلا فکر میکردم مجرد هستند هم متاهل بودند و توراهی داشتند! اواسط بهار بود که متوجه شدم باردارم. این اتفاق اونقدر برام زیبا وخوشایند بود که با هیچ حسی در دنیا نمیشد مقایسه اش کرد. وقتی حاج کمیل و خونوادش ازاین خبر مطلع شدند یکی یکی از خوشحالی تبریک گفتند و بیشتر از پیش هوام رو داشتند. زندگی بر وقف مرادم بود و گمانم براین بود که خداوند از منزل اول عبورم داده و الان در مسیر اصلی هستم.غافل از اینکه خداوند در همه حال از مومنین امتحان میگیره و  اونها رو با بلیات و سختیها امتحان میکنه. ومن دعای همیشگیم این بود که خداوند یاریم کنه تا بندگی رو فراموش نکنم و پای عهدم بمونم.گاهی فکر میکردم اگر حاج کمیل توبه ی منو باور نمیکرد و منو با چنین منشی بزرگوارانه به همسری برنمیگزید سرنوشتم چه میشد؟! و حتی برخی اوقات وقتی از کنار دختری بد حجاب رد میشدم یاد روزهای غفلت خودم می افتادم و همه ی کارهای گذشته م مثل پرده ی سینما در جلوی چشمم حاضر میشد. حتی یاد نسیم و سحر می افتادم و نگران از سرنوشت‌شون برای هدایت اونها دعا میکردم. این افکار در دوران بارداری شدیدتر شده بود و این هراس رو در من ایجاد میکرد که مبادا بخاطر گناهان سابقم خداوند اولاد ناصالحی به من هدیه بده. گاهی درباره ی  این افکار آزاردهنده با حاج کمیل صحبت میکردم و او فقط میگفت:زمان میبره سادات خانوم تا اثر وضعی گناهتون پاک شه.پس صبور باش. اما من در این روزها کم صبر شده بودم.بارداری و اثرات اون منو شکننده تر کرده بود و دعا هم آرومم نمیکرد. شب شهادت اول حضرت فاطمه در مسجد برنامه داشتیم.من گوشه ای نشسته بودم و با روضه ی مادرم گریه میکردم.نوحه خوان روضه میخوند ولی من به روضه گوش نمیدادم.خودم زیر لب با مادرم درد دل میکردم.دعا میکردم که کمکم کنه گذشته م رو فراموش کنم و عذاب وجدان آرومم بزاره. میان هق هق و خلوت و تاریکی زنی رو دیدم که در تاریکی سرش رو به اطراف میچرخوند . مسجد شلوغ بود.حدس زدم دنبال جایی برای نشستن میگرده.بلندشدم و سمتش رفتم تا جای خودم رو به او بدم. گفتم:بفرمایید اونجا بشینید.صورت او در تاریکی به سختی دیده میشد ولی عطرش آشنا بود. ناگهان دیدم که او خودش رو به آغوش من انداخت و بلند بلند گریه کرد. صدای گریه ی او آشنا بود. قلبم به تپش افتاد.سرش رو از شانه ام جدا کردم و با دقت صورتش رو نگاه کردم.کسی که مقابلم ایستاده بود همونی بود که زندگی منو بعد از توبه به رسوایی کشوند. کسی بود که خونه ام رو برام نا امن نمود و وادارم کرد از اون آپارتمان فرار کنم. به محض اینکه شناختمش او را از خودم جدا کردم و سرجام نشستم. تمام بدنم میلرزید. من نسبت به این آدم حساس بودم.دیدن او منو میترسوند.نکنه اومده بود تا دوباره شر جدیدی به پا کنه؟! زیر لب با حضرت زهرا حرف زدم. گریه کردم.گله کردم.که آخه چرا هروقت از شما وخدا کمک میخوام برای رهایی از گذشته م گذشته م سر راهم سبز میشه!!؟؟ گفتم یا فاطمه ی زهرا من تحمل یک رسوایی دیگه رو ندارم. من تازه اعتماد مسجدی ها رو جلب کردم.اگه نسیم اینجا باشه تا آبروریزی به پا کنه من دیگه تحمل نمیکنم.نه برای خودم بلکه برای حاج کمیل پاک و مظلومم میترسم.میترسم این بی آبرویی روح او رو آزرده کنه ادامه دارد… نویسنده:
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#رمان #رهایی_از_شب قسمت_صد_و_چهل_و_ششم ‍ این سفر نورانی هم با همه ی زیباییهاش به پایان رسید.من در
‍ روضه و سینه زنی تموم شد و چراغها رو روشن کردند.من هنوز بیم آن را داشتم که نسیم نزدیکم بشه.ولی نسیم گوشه ای ایستاده بود وتکیه به دیوار با صورتی اشکبار نگاهم میکرد. سرم رو به طرفی دیگه چرخوندم تا او رو نبینم.برام حالتهای او عجیب بود چرا او اینجا بود؟ چرا نزدیکم نمیشد؟! خودم رو مشغول پذیرایی از عزاداران کردم .دستهام میلرزید. فاطمه متوجه حالم شد.سینی چای رو ازم گرفت و با نگاهی نگران پرسید:چرا با این حالت پذیرایی میکنی؟برو بشین.مچش رو گرفتم و با اشاره ی چشم و ابرو بهش اشاره کردم گوشه ای از مسجد منتظرشم. فاطمه سینی رو به کسی دیگه داد و دنبالم راه افتاد. پرسید:چیشده؟؟ هنوز رعشه بر جانم بود. گفتم:فاطمه ..نسیم…نسیم اینجاست فاطمه چشمهاش گرد شد. دستش رو مقابل دهانش گذاشت. _اینجا؟؟؟؟؟ اینجا چیکار میکنه؟ از استرس توان حرف زدن نداشتم. سرم رو تکون دادم و نفسم رو بیرون دادم. او دستم رو با دل گرمی فشار داد و گفت:نگران نباش.زود مسجد رو ترک کن تا نزدیکت نشده.اینطوری بهتره. من سریع چادر نمازم رو داخل کیفم گذاشتم و چادر مشکی سرم کردم و با عجله از مسجد بیرون رفتم.اونقدر وحشت زده بودم که به حاج کمیل اطلاعی ندادم.تمام راه رو با قدمهای بلند تا خانه طی کردم. وقتی رسیدم به خونه پشت در نفس زنان زار زدم. پس آرامش واقعی کی نصیبم میشد؟؟ وقتی حاج کمیل برگشت من هنوز مضطرب و گریون بودم. او با دیدن حال و روزم کنارم نشست و دستهامو گرفت: _کی برگشتید خونه؟چیشده رقیه سادات خانوم؟ نمیدونستم باید به او درباره ی امشب حرفی بزنم یا نه. ولی اون نگاه نگران و مهربان اجازه نمیداد چیزی رو ازش پنهون کنم. براش تعریف کردم که چه اتفاقی افتاده. او ابروهاش به هم گره خورد و گفت:خیره.. همان موقع فاطمه زنگ زد. پرسیدم نسیم بعد از رفتن من در مسجد بود یا نه. او با صدایی که در اون سوال و تعجب موج میزد گفت: راستش ..چی بگم.؟ من برام یک کمی رفتاراتش عجیب بود.اون همونجا نشسته بود و گریه میکرد.وقتی هم منو دید سریع به احترامم بلند شد وسلام کرد.اصلا‌ شبیه اون چیزی نبود که قبلا ازش تعریف میکردی با تعجب پرسیدم:اونوقت تو چیکار کردی؟ گفت:هیچی منم جواب سلامشو دادم.بعد اون خودش اومد جلو با گریه گفت برام دعا کن خدا منو ببخشه. فاطمه مکثی کرد و گفت: رقیه سادات نمیدونم…بنظرم خیلی داغووون بود. من باورم نمیشد هیچ وقت به نسیم اعتماد نداشتم. پوزخندی زدم: اصلن باورم نمیشه. اون حتما نقشه ای داره.. فاطمه گفت:آخه چه نقشه ای؟ گفتم: لابد میخواسته آدرسمو ازت بگیره.یک وقت بهش نداده باشی؟! فاطمه خندید: _نه بابااا معلومه که نمیدم.بنظرم اصلن فکرتو مشغول اون نکن.سعی کن آرامش خودتو حفظ کنی.این استرس برات سمه. بعد از تموم شدن مکالمه م با فاطمه، نگاهم افتاد به صورت درهم رفته ی حاج کمیل .نزدیکش رفتم وبا شرمندگی نگاهش کردم. او سرش رو بالا آورد و پرسید: شام کی آماده میشه؟! این یعنی اینکه در این باره حرفی نزن. من هم حرفی نزدم و به آشپزخونه رفتم. ادامه دارد… نویسنده:
5.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 با اختلاف بانمک‌ترین مداح کوچولوی حسینیه معلی شبکه سه با جزییات همه حرکاتش رو ببینید و کیف کنید؛
"لاٰ حَولَ وَلاٰ قُوَّةَ اِلّاٰ بِاللّٰهِ الْعَلیٌِ الْعَظیم" 🖼 هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ  آغاز کنیم: 🪧تقویم امروز: 📌 سه‌شنبه ☀️ ۱۶ بهمن ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۵ شعبان ۱۴۴۶ هجری قمری 🎄 4 فوریه 2025 میلادی 📖 حدیث امروز: ✳️ امـام‌ سجاد‌ (علیه السلام): بـرایِ‌ عبـاس‌ (علیه السلام)؛ نزد‌ خداوند‌ جآیگاھی‌ست‌ ڪـه‌ در‌ روز‌ قیامت همه‌ی‌ شهیدان ‌ به‌آن‌ غبطه‌ میخورند. 🔖 مناسبت امروز: 🌸 میلاد حضرت زین العابدین علیه السلام 📗روز صحیفه سجادیه اَلْحَمْدُ لِلَّهِ کَمَا هُوَ أَهْلُهُ اَللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَج اِلٰهیٖ آمّیٖن
سلام امام زمانم✋🌸 تلخ‌ترین فاصله گذارے، فاصله‌اے است که بین ما و شما افتاده؛ قدمتش به درازاے هزار سال و دلیلش غفلت و دل بیمار ماست!! طبیب دل‌ها ... ما اینجا، کنج مریض‌خانه غیبت و غفلت، بسترے شده‌ایم؛نفس‌هایمان به شماره افتاده و مرگ، انتظار دل خسته‌مان را می‌کشد؛ چشمان منتظر از پشت این همه فاصله فقط تو را آرزو می‌کند؛ کاش که این فاصله را کم کنی ... ای کاش باور می‌کردیم که منشا و تمام مصیبت‌هاے عالم بخاطر غیبت حجت خداست ... ▫️براے روز ظهورش براے درک حضورش ▫️شـويـم جملـه مهـيا، دعـا كنيـم بيـايـد. 🌷أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌷
4.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚 🍃رو به شش گوشه‌ترین قبله‌ی عالم هر صبح بردن نام حسیـــن بن علی میچسبد: چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست اَبــاعَبـــــدالله... هرکسی داد سَلامی به تو و اَشکَش ریخت ،،، او نَظـَرکَــرده‌ی زَهــراست... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام...
سلام ❄️امیـدوارم امـروز 🤍لبی پر از لبخنـد ❄️دلی پر از شــادی 🤍جسم و جـانـی ❄️مملو از سـلامتی 🤍درآمـدی پراز برکت ❄️زنـدگی پر از موفقیت 🤍و شـادیهـای بي نهایت ❄️نصیبتــون بشـــه ... شنبه_تون_زیبا🤍 🌸🍃‎‌‎﷽🍃🌸