حجت الاسلام مسعود عالی04 کیمیا اصلی.mp3
زمان:
حجم:
5.82M
در مسیر بندگی
#کیمیا
امام رضا عليه السلام :
مَن جَلسَ مَجلسا يُحيا فيهِ أمرُنا لَم يَمُتْ قلبُهُ يَومَ تَموتُ القلوبُ
امام رضا عليه السلام :هر كس در مجلسى كه ياد و نام ما در آن زنده نگه داشته مى شود بنشيند، در آن روزى كه دلها مى ميرند، دل او نمىميرد.
الأمالی (للصدوق)، صفحه۷۳
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🪴🌤👨👩👧👦❀•❀⊱━━╮
@dadhbcx
╰━━⊰❀•❀👨👩👧👦🌤🪴❀•❀⊱━━╯
#کاش_همسرموبایل_بود
اگر آنگونه که با تلفن همراهتان برخورد میکنید با همسرتان بر خورد میکردید، اکنون خوشبخترین فردِ دنیا بودید اگر هر روز شارژش میکردید باهاش در روز از همه بیشتر صحبت میکردید پایِ صحبتهاش می نشستید پیغامهایش را دریافت میکردید پول، خرجش میکردید و دورش یک محافظ محکم میکشیدید در نبودش احساسِ کمبود میکردید حاضر نبودید کسی نزدیکش شود حتی، مطالبِ خصوصیتان را به حافظه اش میسپردید همیشه و همهجا همراهتان بود حتی در اوج تنهایی الانم که گوشی ها لمسی شده، اگر همونقدر که گوشی رو لمس میکنید همسرتون رو نوازش بکنید کلی خوشبخت می شوید و همیشه، بجای این همراه، اون همراهِ اولتان بود
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🪴🌤👨👩👧👦❀•❀⊱━━╮
@dadhbcx
╰━━⊰❀•❀👨👩👧👦🌤🪴❀•❀⊱━━╯
📖 مؤمن و ارزش حكمت
🔻الإمام علیٌّ عليه السلام:
🔸الْحِكْمَةُ ضَالَّةُ الْمُؤْمِنِ، فَخُذِ الْحِكْمَةَ وَ لَوْ مِنْ أَهْلِ النِّفَاقِ؛
✨حكمت گمشده مؤمن است، حكمت را فراگير هر چند از منافقان باشد.
📚 نهج البلاغه: حکمت ۸۰.
📲 lib.eshia.ir/26580/1/328/ضَالَّةُ
📎 #حدیث
📎 #سبک_زندگی
📎 #حکمت
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🪴🌤👨👩👧👦❀•❀⊱━━╮
@dadhbcx
╰━━⊰❀•❀👨👩👧👦🌤🪴❀•❀⊱━━╯
🔰 ضرورت خودشناسى
💠امیرالمومنین علی (علیهالسلام): هَلَكَ امْرُؤٌ لَمْ يَعْرِفْ قَدْرَهُ.
❇️ نابود شد كسى كه ارزش خود را ندانست.
📚حکمت ۱۳۹، نهج البلاغه
✍️ افرادی که ارزش خود را نمیشناسند، ممکن است تحت فشارهای اجتماعی، اقتصادی یا فرهنگی قرار بگیرند و به راحتی از اصول و باورهای خود دور شوند. این عدم شناخت میتواند به عدم اعتماد به نفس و عدم موفقیتهای فردی منجر شود.
📎#حکمتها
📎#خودشناسی
📎#نهج_البلاغه
📎#کودک_نوجوان
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🪴🌤👨👩👧👦❀•❀⊱━━╮
@dadhbcx
╰━━⊰❀•❀👨👩👧👦🌤🪴❀•❀⊱━━╯
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ اَعْدائُهُمْ اَجْمَعینْ
🔴 روز قیامت، خداوند چه کسانی را مسخره میکند؟
«الَّذِينَ يَلْمِزُونَ الْمُطَّوِّعِينَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ فِي الصَّدَقَاتِ وَالَّذِينَ لَا يَجِدُونَ إِلَّا جُهْدَهُمْ فَيَسْخَرُونَ مِنْهُمْ سَخِرَ اللَّهُ مِنْهُمْ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ» (توبه/۷۹)
ﺁﻥﻫﺎ ﺑﻪ همه ﻧﻴﺶ ﻭ ﻛﻨﺎﻳﻪ میﺯﻧﻨﺪ، مسخره میکنند ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎنی را ﻛﻪ ﺍﺯ کم بودن ﺧﻤﺲ ﻭ ﺯﻛﺎﺗﺸﺎﻥ ﻧﺎﺭﺍحتند. ﺑﻠﻪ، ﺁﻥﻫﺎ ﺍﻳﻨﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ میﻛﻨﻨﺪ. ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﺁﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ میﻛﻨﺪ ﻭ ﻋﺬﺍبی ﺯﺟﺮﺁﻭﺭ ﻧﺼﻴﺒﺸﺎﻥ میﺷﻮﺩ.
❌ مرد فقیری دو یا سه دانه خرما آورد نزد حضرت پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله و به ایشان عرض کرد یا رسول الله، این را برای کمک به رزمندگان اسلام آوردهام، منافقان خندیدند و مسخره کردند، همان لحظه آیه نازل شد «الَّذِینَ یَلْمِزُونَ الْمُطَّوِّعِینَ» (توبه/۷۹)
این مرد فقیر بیشتر از دو خرما نداشته، تو چه می دانی؟ یک وقت می بینی همین دو تا خرما مقبول درگاه الهی شد، یک وقت آن بخششهای دهها میلیونی شما پذیرفته نشد، چه می دانید؟
🔴 بعضیها خرجهای آنچنانی میکنند، بریز و بپاش میکنند برای خودنمایی، اما انسان تهیدستی اندک مالی که دارد میبخشد به نیت رضای الهی، این ارزش دارد، نیت خالص برای خدا ارزش دارد، بخشش دهها میلیونی بدون نیت خالص رضای الهی هیچ ارزشی ندارد...
🔸ما چه می دانیم پیش خدا چه کاری مقبول است؟ یک وقت می بینید هیچ عملی از ما قبول نشد جز یک کار کوچک...
بنده خدایی که جدایی روح از جسم را تجربه کرده بود تعریف میکرد:
دیدم که از من حسابرسی میکنند، تمام اعمال نیکی که انجام داده بودم پذیرفته نشد چون با نیت خودنمایی بود، با گریه گفتم هیچ عملی از من پذیرفته نیست؟ گفتند فقط یک عمل پذیرفته است و آن هم این است که روزی موقع خروج از بانک درب را برای کسی که پشت سرت بود نگه داشتی...
🔸 فیالواقع آدم نمیداند چه عملی نزد خداوند پذیرفته است...
هیچ کس را تحقیر نکنید، شاید آن کسی که تحقیر میکنید از اولیای خدا باشد، خداوند در آیه ۷۹ سوره توبه میفرماید در روز قیامت مسخره کنندگان را مسخره میکند، پناه بر خدا، ما چه میدانیم کسانی را که خداوند مسخره میکند، دچار چه عذاب شدیدی میشوند، ما هیچ نمیدانیم...
هیچ گناهی را هم کوچک نشمارید، یک وقت میبینید همان گناهی را که فکر میکنید چیزی نیست و کوچک است، همان شما را سرنگون میکند...
وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى
✍️ حبیبالله یوسفی
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🪴🌤👨👩👧👦❀•❀⊱━━╮
@dadhbcx
╰━━⊰❀•❀👨👩👧👦🌤🪴❀•❀⊱━━╯
IMG_20250510_153538_149_۱۰۰۵۲۰۲۵.mp3
زمان:
حجم:
1.37M
🔸 حفظ خانواده در آخر الزمان
🔹استاد عالی
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🪴🌤👨👩👧👦❀•❀⊱━━╮
@dadhbcx
╰━━⊰❀•❀👨👩👧👦🌤🪴❀•❀⊱━━╯
💞💞💞💞💞
#دهه_شصتی_ها چرا تن به #ازدواج نمی دهند؟
دهه شصتی ها یک نسل خاص در جامعه ایرانی اند که منشا تحولات اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی زیادی در جامعه ایران شده اند و می شوند. دهه شصتی ها را گاه نسل سوخته خطاب می کنند چرا که نسلی که تجربه جنگ را پشت سر گذاشت، پشت میزهای سه نفره و چهار نفره درس خواند، با امکانات حداقلی تربیت شد و پرورش یافت، زیاد پشت کنکور ماند تا شاید بتواند وارد دانشگاه بشود، مدت زیادی بیکار ماند تا شاید شغلی بیابد و بعد هم ازدواجش بیش از هر نسل دیگری با تاخیر مواجه شد.
چرا دهه شصتی ها دیر تشکیل خانواده می دهند؟
به نظر می رسد دهه شصتی ها بیش از حد پی تحصیل، شغل و افزایش توانمندی های خودشان بوده و هستند. البته این تصمیمی نبود که خودشان به تنهایی بگیرند. واکنش، رفتارها و باورهایی که در ذهن آنها گنجانده شد نیز در این امر بی تاثیر نبود.
دختران این نسل به شدت به ادامه تحصیل ترغیب می شدند. ازدواج یک #دختر دهه شصتی تا قبل از ورود به دانشگاه یک عیب بزرگ بود و اگر این اتفاق می افتاد عمدتا از چشم دوستان و مسئولین مدرسه دور می ماند. آنچه در کلاسهای درس زیاد ترویج داشت این بود که فقط خوب درس بخوانند و حتما به دانشگاه راه یابند. آنقدر این افکار در ذهن آنها تزریق شد که کمتر به بخش مهم هویت زنانه یعنی #همسر و مادر بودن پرداخته شد حال آنکه دختران نسل قبل و حتی بعد از آن، این قدر تحت فشارهای اجتماعی برای ادامه تحصیل نبودند.
البته افزایش سن ازدواج به خاطر تمایل به ادامه تحصیل بد نیست. حتی افزایش سن ازدواج یکی از نشانه های کشورهای در حال توسعه بوده است اما مشکل از اینجا شروع شد که تاخیر در ازدواج این نسل فقط به خاطر تمایل به ادامه تحصیل و اشتغال نبود بلکه تغییرات اجتماعی و اقتصادی، این نسل را به سمت پرخواهی و تجملات هم کشاند و در نتیجه ازدواجها به تاخیر افتاد.
دهه شصتی ها چرا تک فرزندند؟
بر خلاف دهه شصت و قبل از آن که میزان تولد فرزندان تبلیغ می شد و خانواده ها پرفرزند بودند، کم کم سیاستهای کنترل جمعیت به گوش رسید به صورتی که داشتن فرزند کم تبدیل به یک ارزش درونی در میان دهه شصتی ها شد. خانواده های امروزی گرایش فراوانی به کیفیت آموزش فرزندانشان دارند.. این اصل گرایش خانواده ها به کم فرزندی را تشکیل می دهد. چرا که وظیفه بارداری یک امر زیستی و بر دوش زنان است و زنان دهه های پیشین که بیش از 2 یا 3 فرزند داشتند در معرض سوءبرداشت هایی نسبت به تفکر خود قرار می گرفتند و به سطح پایین بودن متهم می شدند. این نوع ذهنیت که حاصل تبلیغات گسترده از رسانه های عمومی تا مدارس و... است به زمان حال هم تسری پیدا کرده و اتفاقا آن قدر تشدید شده که در حال حاضر نه تنها داشتن فرزند کمتر نشانه یک تفکر سالم است، بلکه در سال های اخیر نداشتن بچه رواج یافته است.
تأثیرات مثبت سختی ها و شرایط خاص بر دهه شصتی ها:
کنترل احساسات فردی
فرد بعد از پشت سر گذاشتن سختی ها احساس می کند توانایی تصمیم گیری دارد و برای رسیدن به نتیجه مطلوب می تواند اقدام موثر انجام دهد. این قدرت را دارد که از نتایج نامطلوب اجتناب کند و از طرفی عزت نفس وی بالا می رود.
عزت نفس بالا
عزت نفس برآوردی است که فرد از خود و توانایی هایش دارد وقتی احساس خود ارزشمندی و توانمندی به انسان دست دهد بهتر می تواند در موقعیت های مختلف واکنش نشان دهد، از چنین منظری مشکلات و سختی ها نه تهدید بلکه نوعی مبارزه و رقابت است که فرد از آن استقبال می کند این دیدگاه به افزایش اعتماد به نفس فرد می انجامد.
بچه های این دهه در مورد آینده خود بسیار فکر می کردند و این افکار و نگرانی ها فقط برای آینده نزدیک نبود بلکه برای دهه های آینده نیز هدفهای زیادی داشتند. آنها بسیار امیدوار بودند که برای زندگی شان کارهای زیادی می خواهند انجام دهند. علی رغم اینکه امکانات زمان بچه های این دهه بسیار کمتر بود اما حتما بارها از زبان معلمان و حتی اساتید دانشگاه شنیده اید که بچه های ' این نسل قدرت علمی بسیار زیادی داشته و دارند.
مسئولیت پذیری
بچه های این دهه در انجام کار بسیار جدی هستند و پایداری زیادی از خود نشان داده و می دهند در نتیجه برای رسیدن به اهداف خود بسیار موفق تر هستند.
دهه شصتی ها علی رغم مشکلاتی که تحمل کرده و می کنند، نسل موفق و تکرار ناشدنی هستند. همان نسلی هستند که چالشها، کاستی ها و مسایل را با موفقیت پشت سر گذاشتند و نقشه راه روشنی پیش روی والدین و صاحب نظران این نسل قرار داده اند. شاید خیلی از تصمیمات خوب و به جایی که برای کودکان، نوجوانان و جوانان این دوره گرفته می شود، در جبران مشکلات جدی بود که دهه شصتی ها متحمل شدند. قدر دهه شصتی ها را بیشتر بدانیم.
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🪴🌤👨👩👧👦❀•❀⊱━━╮
@dadhbcx
╰━━⊰❀•❀👨👩👧👦🌤🪴❀•❀⊱━━╯
💎✍
#ده_جمله_کوتاه_وتاثیرگذار از استاد
الهی_قمشه_ای
1-قرار نیست در کاری عالی باشید تا آن را شروع کنید..قرار است آن را شروع کنید تا در آن کار عالی شوید...
۲-اعتماد ساختنش سالها طول میکشد ، تخریبش چند ثانیه و ترمیمش تا ابد...
۳- ایستادگی کن تا روشن بمانی ؛شمع های افتاده خاموش می شوند...
۴- دوست بدار کسی را که دوستت دارد حتی اگر غلام درگاهت باشد؛دوست مدار کسی را که دوستت ندارد حتی اگر سلطان قلبت باشد...
۵- هیچ کدام از ما با "ای کاش”، به جایی نرسیدهایم...
۶- "زمان” وفاداریه آدما رو ثابت میکنه نه "زبان” ...
۷- همیشه یادمون باشه که نگفته هارو میتونیم بگیم اما گفته هارو نمیتونیم پس بگیریم …
۸- خودبینی، دیدن خود نیست،خودبینی، ندیدن دیگران است...
۹- هیچ آرایشی شخصیت زشت را نمی پوشاند !
۱۰- آدمـها را به انــدازه لــیاقــت آنها دوست بدار و به انــدازه ظــرفــیت آنها ابراز بدار .
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🪴🌤👨👩👧👦❀•❀⊱━━╮
@dadhbcx
╰━━⊰❀•❀👨👩👧👦🌤🪴❀•❀⊱━━╯
#ریشه_عصبانیت آدم ها از کجاست؟
کودکان در سنین کم ، به وسیلهی تحقیر،ترساندن، زورگویی، سختگیری بیش از حد و عدم توجه به ضعفهای کودک، دچار کاهش اعتماد به نفس میشوند.
کودک در اثر برخورد خشن، نابهنجار و آزاردهندهی اطرافیانش، نیاز به مدارا کرده و سه راه فرار روبروی خودش میبیند:
۱.خود را با دلخواه اطرافیان وفق میدهد که در نتیجه سر به راه و توسریخور و تابع میشود (مهرطلب)
۲. خشن، گستاخ، بددهان، فحاش و تند و تیز میشود (برتریطلب)
۳. سعی میکند کمتر با دیگران تماس بگیرد تا کمتر آزار ببیند (عُزلتطلب)
کودک هر سه را با هم استفاده میکند؛
منتهی -بسته به وضع محیطش- بعضی را صریح و بعضی را غیر مستقیم
🔵از برخورد این سه تمایل متغایر، در شخص کشمکشی دائمی ایجاد میشود که ریشه تضادهای اساسی رفتاری اش در بزرگسالی میشود.
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🪴🌤👨👩👧👦❀•❀⊱━━╮
@dadhbcx
╰━━⊰❀•❀👨👩👧👦🌤🪴❀•❀⊱━━╯
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
بین نماز مغرب و عشا ٕ از روحانی مسجد درخواست استخاره کرد تا تکلیفش معلوم شود. آیا احساسش را ابراز کن
دعوا و سرو صدای مریم خانم با مهرزاد را می شنید.
مارال از او مراقبت می کرد و در نماز خواندن یا دستشویی رفتن به او کمک می کرد.
همیشه با خود می گفت: اگه مارال نبود نمی دونستم چی کار کنم؟!
مدتی هم بود که حرم نرفته بود و دلش بد جور هوای گنبد و بارگاه امام رضا را داشت. یکهو یاد پسر آن پیرمردی افتاد که به خانه شان رفته بود،چقدر سخت است گوشه نشین شدن و از خانه بیرون نرفتن. چند بار خواست تنهایی حتی در حیاط قدم بزند اما ترس از دیدن مهرزاد یا افتادن چادرش ، تصمیمش را عوض می کرد.
مارال وعده های غذایی را به اتاقش می اورد اما بدون اطلاع مریم خانم. با هم ساعاتی را می گذراندند تا کمی سرگرم شوند و بعد هم مارال به درس هایش می رسید و حورا باز تنها میشد.
از هدی خواسته بود برایش غیابی مرخصی یک ماهه بگیرد و جزوه ها به او برساند. تا برای امتحانات پایان ترم نماند.
هدی هم گاهی که مریم خانم نبود به حورا سری می زد و جزوه ها چی کپی شده را برایش می آورد.
دفعه اول به حورا گفت که امیر رضا سراغ او را گرفته و حورا حتم داشت امیر مهدی نگران شده و برادرش را جلو انداخته تا از حال او با خبر شود.
اما از اینکه دیگر سراغی از او نگرفته بود کمی دلگیر بود.
باز هم صدای درونش به او می گفت: تو هیچ صنمی با امیر مهدی نداری ورا باید ازت خبر بگیره یا نگرانت بشه؟! محاله چشمش یک دختر بی پناه و تنها رو گرفته باشه.
خلاصه با همین حرف خودش را دل گرمی می داد تا فراموش کند که چرا امیرمهدی از او سراغی نگرفته است.
هدی و امیر رضا هم قرار بود عید نوروز عقد کنند،خیلی برایش خوشحال بود و دوست داشت حتما در حرم و محضرش باشد. کاش تا آن موقع پایش از گچ درآید.
سه شنبه وقت داشت برای باز کردن آتل گردنش. شب ها خوابیدن برایش سخت بود و نمی توانشت راحت بخوابد. خوشحال بود که دیگر گردنش ازاد می شود.
آقا رضا ماشین را روشن کرد و مارال کمک کرد به حورا تا آماده شود. سپس همراه او در ماشین نشست و به درمانگاه رفتند. بعد از باز کردن آتل و چند توصیه از طرف دکتر به خانه رفتند و حورا تصمیم گرفت به حمام برود.
خیلی کثیف شده بود و دیگر تحمل نداشت.
باز هم مارال به او کمک کرد تا حمام کند و بعد حمام، لباس گرمی به او داد و او را خواباند.
- مارال جان؟ ممنون که این مدت کمک حالم بودی و مثل یک خواهر مراقبم بودی.
_ خواهش میشه حورا جون تو هم کم بهم کمک نکردی. جبران کردنش شیرینه حورا جون.
- فدای تو بشم من عزیزکم. خیلی ممنونم ازت که پیشمی و تو این خونه تنها تویی که دوسم داری.
مارال خواهرانه پیشانی حورا را بوسید و گفت : خوب بخوابی شب بخیر.
_ شبت خوش عزیزم.
مارال که رفت حورا با خواندن چند ذکر و آیه چشمانش را روی هم گذاشت و خوابید.
🍁نویسنده زهرا بانو🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
دعوا و سرو صدای مریم خانم با مهرزاد را می شنید. مارال از او مراقبت می کرد و در نماز خواندن یا دستشوی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان حورا💗
قسمت32
مهرزاد از روز تصادف حورا را ندیده بود و برایش این همه دوری سخت بود. کاش می توانست به دیدنش برود و حرف نیمه مانده آن روز را بزند و خودش را خلاص کند.
می دانست حورا دیگر به آن موضوع فکر نمی کند اما مهرزاد نمی توانست فراموشش کند.
نمی توانست آن همه بدی و بی رحمی را پنهان کند،کاش حورا خودش بفهمد و زودتر از آن خانه فرار کند.کاش پیش پلیس برود.
تمام این افکار عجیب و غریب ذهن کوچک مهرزاد را مشغول کرده بود. باید کاری می کرد.. باید قدمی برای رهایی حورا بر می داشت اما می ترسید..
این دفعه نه از خانواده بلکه از عکس العمل و برخورد حورا می ترسید.
از این که بعد از شنیدن این خبر می خواهد به کجا پناه بیاورد.
مگر اینکه پیش خانواده پدریش برود. اما حورا که اهل خارج رفتن نبود.
خیلی نگرانش بود و لحظه ای از فکرش بیرون نمی آمد.
صدای در آمد. خودش را روی تخت بالا کشید و به گردنش تکان ارامی داد.
_ بیا تو.
مارال داخل شد و گفت: سلام داداشی.
مهرزاد چهره معصوم حورا را در صورت خواهرش دید. لبخند نرمی زد و گفت: جانم عزیزم.
_ ناهار حاضره بیارم برات یا میای پایین؟
مهرزاد به پاهایش نگاهی کرد و گفت: میبینی که نمیتونم بیام این همه پله رو. لطف کن برام بیار.
مارال چشمی گفت و خواست برود اما مهرزاد صدایش زد: مارال؟
_ بله داداش؟
_ اوم حورا هم.. تو اتاقش غذا می خوره؟
_ آره داداش.
_ خیلخب برو بیار.
مارال که پایش را از اتاق بیرون گذاشت موبایل مهرزاد زنگ خورد.
از دیدن اسم امیر رضا به جوش امد اما با خود گفت: تقصیر این طفلی چیه؟ داداشش آدم نیست.
_ بله سلام.
_ به به سلام رفیق دیروز دشمن امروز. چطوری داداش؟ کجایی رفیق بابا دلمون هزار راه رفت.
_فکر کنم آمارو از نامزدتون گرفتین دیگه.
_آره خب ولی میخواستم از خودت بشنوم. چیشد داداش؟
_هیچی رفتیم تو درخت و گردن و پامون ناقص شد.
_یه بارم نشد عین آدم حرف بزنی.
مهرزاد پوزخندی زد و گفت: چون آدمیت خیلی وقته نابود شده.. یادم رفته آدم باشم رضا.
_چت شده تو مهرزاد؟ حالت خوبه؟
_ نه خوب نیستم. اصلا مگه به حال تو فرقیم می کنه؟
_ عه مهرزاد تو رفیق ۴-۵ساله منی. مگه میشه حالت برام مهم نباشه!؟
_ بیخیال رضا ادای آدم خوبا رو مثل داداشت درنیار.
_ من به اون کار ندارم ولی مهرزاد من چند بار بهت گفتم بیا ببرمت سر به کاری مشغول شو سرت بند شه؟! درآمدی دربیاری و یکم از بیکاری و علافی دربیای. چند بار بهت گفتم بیا بریم جلسه، هیئت، حسینیه اما تو...
_ اره منه احمق گفتم نمیام. خون خودتو کثیف نکن برادر من. ممنون زنگ زدی، خدافظ.
بدون این که اجازه دهد امیر رضا حرفش را تمام کند قطع کرد.
امیر مهدی با دیدن قیافه یکه خورده امیر رضا تعجب کرد. چرا اینطور شد؟
اصلا چرا حرفی نزد؟
مهرزاد به او چه گفته بود؟
_رضا؟؟؟ رضا چیشد؟
_هان؟
_ چی گفت؟
_فکر کنم خیلی حالش خرابه.
اصلا نزاشت خداحافظی کنم.
_ چرا نگفتی میایم دیدنت؟؟
ای بابا از دست تو.
_ مهدی آقا گفتم که نذاشت خداحافظی کنم. تقی گوشی رو قطع کرد. از دستت خیلی شکاره. اصلا می خوای بری اونجا که چی بشه؟ صبر کن حالش که خوب شد میاد دانشگاه، میبینیش دیگه.
_من.. من فقط.. میخوام بدونم حالش چطوره...همین.
_ مهدی جان درک میکنم نگرانی اما چاره چیه؟ باید صبر کنی.
_ نه رضا نمی خوام ببینمش فقط از هدی خانم سوال کن حالش خوبه یا نه همین و بس.
امیر رضا سری تکان داد و گفت: باشه میپرسم. حالا انقدر دپرس نباش دل به کار بده.
_ ساعت۴ کلاس دارم باید برم.
_ ای بابا همش که دانشگاهی من فقط مغازه رو میچرخونم.
امیر مهدی با بی حوصلگی گفت:غر نزن رضا دیشب تا ساعت۲ دم مغازه بودم. خدافظ.
سوار ماشینش شد و تا دانشگاه فقط به فکر حورا و جواب استخاره بود.
اگر به او نگوید که دوستش دارد پس چگونه از او خاستگاری کند؟
پس چگونه او را مال خود کند؟
فکر از دست دادن حورا مانند خوره به جانش افتاده بود و امانش را بریده بود.
فکر اینکه روزی مال مهرزاد شود عذابش می داد.
درسته مهرزاد پسر خوب و مومنی نبود اما می دانست تا چه اندازه حورا را دوست دارد.
کلاس آن روزش به سختی گذشت و موقع خروج از کلاس به کسی خورد و همه وسایل طرف ریخت.
امیر مهدی چشم باز کرد که دختری را دید که با اخم به او خیره شده بود.
_ داری راه میری یه نگاهم به جلوت بنداز عمو. مگه سر میبری؟ یکم احتیاط کن.
دختر مانتویی و پر فیس و افاده ای بود که حسابی از دست امیر مهدی عصبانی شده بود.
اما امیر مهدی مثل شکه زده ها ایستاده بود و به دختر نگاه نمی کرد.
_الو با توام میشنوی چی می گم یا کر و لالی؟