👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
_ بله ببخشید... _ ببخشید تمام؟ جبران حواس پرتیت ببخشید نیست. امیر مهدی نگاهی گذرا به چهره پر از آرای
حورا از گفتنش پشیمانش می کند. برای همین خداحافظی کرد و رفت سمت ایستگاه اتوبوس.
🍁نویسنده زهرا بانو🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
حورا از گفتنش پشیمانش می کند. برای همین خداحافظی کرد و رفت سمت ایستگاه اتوبوس. 🍁نویسنده زهرا بانو🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان حورا💗
قسمت33
بالاخره روزها میگذرد و حورا توان رفتن به دانشگاه را پیدا میکند.
آن روز زودتر از همیشه حرکت میکند. وارد دانشگاه که میشود بی اختیار با چشم به دنبال امیر مهدی می گردد.
اما میان آن همه آدم که پیدا نمی شود.
باز هم چشم می چرخاند اما او را نمی بیند.
اما نمیداند امیر مهدی کمی آن طرف تر بین درختان ایستاده و او را می نگرد.
جلو نمی رود، سلام نمی کند، حالش را نمی پرسد... فقط نگاه میکند.
چقدر از دور زیبا تر است. چقدر دلش برای او تنگ شده بود.
دوست داشت جلو برود اما آن استخاره جلویش را می گرفت.حورا به طرف کلاسش حرکت میکند کمی جلوتر هدی را میبیند.
سلام و احوال پرسی مفصلی می کنند و به طرف کلاس راهی میشوند.
بعد از اتمام کلاس حورا منتظر امیر مهدی میماند. اما او نمی آید.. انگار قصد آمدن ندارد.
هنوز هم تصویر آن دعوای کذایی جلوی چشمش رژه می رود.
کاش مهرزاد آن برخورد را نمی کرد. حورا حتم داشت نیامدن امیر مهدی هم به همان دلیل است.
هدی وقتی حال پریشونه حورا را میبیند با خودش زمزه میکند:آیا درسته که به حورا بگم اون روز امیر مهدی نگرانت بود؟
آیا از پریشونیش کم می کنه؟
اما حرفی نزد و حورا را تا خانه راهی کرد.
مهزادهم که حالا حالش بهتربودو میتونست راه برود، به فکرحورا افتاد. باید می رفت.. می رفت و حرفی ک نصفه مانده بود را می زد.
نباید بیشتر از این طولش می داد.
به سمت دانشگاه حورا راه افتاد.اماتارسید دیدکه حورا سوار اتوبوس شد و او هرچه صدایش زد حورا نشنید و اتوبوس حرکت کرد.
سپس سریع سوارماشینش شده وباسرعت به سمت خانه حرکت کرد.
مهرزادعجله داشت ک زودتر به خونه برسد.خیابان ها حسابی شلوغ بود...با کلی سرعت و سبقت بالاخره به خانه رسید.
وارد خانه شد و سلام بلندی گفت ک متوجه شود کسی خانه هست یا نه؟!
اماصدایی نشنید.امابازهم بایدمطمئن میشدکه مادرش درخانه نباشد.
وقتی دید خبری ازمریم خانوم و بچه ها دراتاق واشپزخونه نیست، خیالش راحت شد.
روشنی اتاق حورا گواهی میداد ک او در اتاقش است.
پس با خودش گفت: تو میتونی مهرزاد حورا حق اینوداره ک از رازهای زندگی خودش باخبربشه..
باید حرف نیمه تمامش راتمام میکرد.چون همین حرف باعث تغییرمسیر زندگی و تصمیمات حورا می شد
پس خودش و دلش را قرص و محکم کرد و تقه ای به در وارد کرد.
حورا که فکرمیکردبازمارال است ک به سراغش رفته گفت:بفرمایین
آخر درآن خانه تنهایی کسی جزمارال خبری اززنده بودن و نبودن حورا نمی گرفت.
بادیدن مهرزاد حورا حسابی جاخورد.
سریع خودش راجمع و جورکرد و چادرنمازش که همیشه بالای میزش بود را سرش کرد.
مهرزادهم بادیدن حورا سریع به عقب برگشت و عذرخواهی کرد.
_ بفرمایین.
_ حورا تروخدا این بچه بازیا رو بزار کنار.
_ بچه بازی چیه کاری دارین بگین!
_این رسمی حرف زدنا و دوریا و مخفی کردنا اصلا به نفع تو نیست.
_ نفع خودمو فقط خودم میفهمم. لطفا تنهام بزارین.
_ بابت اون تصادف... من.. معذرت میخوام.
اصلا نفهمیدم که...کنترل ماشین از دستم.. خارج شد.
_ مهم نیست یادآوریش نکنین.
_ پس بزار حرفمو بزنم تا نگفته نمیرم.
_ اما اون روز بخاطر همین حرف داشتین من و خودتون رو به کشتن می دادین.
_ متاسفم...
اشتباه کردم اصلا غلط کردم خوبه؟
_ با عذرخواهی چیزی حل نمیشه.
_ خب چیکار کنم تو بگو. بخدا این موضوع خیلی حیاتیه. ربطی به علاقه منم نداره که انقدر از شنیدنش اکراه داری.
این موضوع یک قضیه شخصیه درباره تو.
_ خب میشنوم.
مهرزاد تا خواست سخنی بگوید مریم خانم از راه رسید و حورا در اتاقش را بست. نمی خواست زن دایی اش او را با مهرزاد ببیند.
حوصله جار و جنجال نداشت.
این چه رازی بود که هروقت مهرزاد قصد سخن کرده بود مانعی بر سر حرفش ایجاد می شد.
کاش زودتر حرفش را بگوید و حورا را از دوگانگی و سردرگمی در بیاورد.
شب موقع رفتن مارال از اتاقش، دفتر یادداشتش را برداشت و قلم به دست گرفت.
"بعضی ها خیال می کنند دوست داشتن ساده است خیال می کنند باید همه چیز خوب باشد تا بتوانند کسی را عاشقانه دوست داشته باشند
اما من می گویم دوست داشتن درست از زمانی شروع می شود که بی حوصله می شود که بهانه می گیرد که یادش می رود بگوید دلتنگ است یادش می رود با شیطنت بگوید دوستت دارم ...
اگر در روزهایِ ابری و طوفانی
دوستش داشتی شاهکار کرده ای!
ما عادت کرده ایم همه چیز را
حاضر و آماده بخواهیم
همه چیز آنطور که می خواهیم پیش برود
و ادعا هم داریم که دوست داریم که عاشقیم و این درست ترین اشتباهِ ممکن است.."
صبح روز بعد، بعد از راهی کردن مارال به مدرسه مهرزاد از اتاقش بیرون امد و گفت: تو ماشین منتظرتم حورا کارت دارم زود بیا.
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان حورا💗 قسمت33 بالاخره روزها میگذرد و حورا توان رفتن به دانشگاه را پیدا میکند. آن
سپس بدون این که منتظر حرف حورا بماند رفت. حورا هم برای کنجکاوی حرف نزده مهرزاد سریع حاضر شد و از خانه بیرون رفت.
بدون حرفی سوار ماشین شد و مهرزاد با سرعت حرکت کرد.
_ تا اتفاقی پیش نیومده که دوباره مانع بشه بزار حرفمو بزنم. ببین حورا تو تو این چند سال که تو خونه ما زندگی می کنی نمیدونستی بابات برات ارث گذاشته؟
حورا باتعجب گفت: چی؟؟؟ ارث؟ نه نمی دونستم.
_ حورا بابات قبل مرگش وصیت نامشو داده دست بابام. ازش خواسته از تو مراقبت کنه اگر از اون سفر برنگشتن. ارثی رو هم که مال تو گذاشته بوده داده به بابای من تا وقتی تو بزرگ شدی برات خرج کنه و نیازاتو تامین کنه.
حورا با بهت و حیرت به لب های مهرزاد خیره شده بود. حرف هایی که از دهانش خارج می شد برای حورا غریبه بود. کاش همه این ها دروغ بوده باشد.
کاش دیگر ادامه ندهد.
_ بابای منم با خیال راحت ارثتو خورده یه لیوان آبم روش. نه به تو خبر داده نه پولتو کنار گذاشته. این دایی به ظاهر مهربونت ازت اخاذی کرده میفهمی؟
ارثتو که حق رسمی و شرعی و عرفی توئه رو بالا کشیده. حالا بازم می خوای تو اون خونه بمونی؟
حورا دستش را روی سرش گذاشت و به فکر های درهم و پریشانش نظم داد. چرا باید بعد چندین و چند سال تازه بفهمد که پدرش برای او ارثی به جا گذاشته!؟
چرا باید این قضیه را از او مخفی کنند و سال ها با او مانند یک آدم اضافی برخورد کنند؟
– بگین که... این حرفا... دروغه.
_ نه نیست. حالا که واقعیت رو فهمیدی یه کاری کن. اون خونه و آدماش به تو بد کردند. اما تو سکوت کردی و هیچی نگفتی.
حالا باید یه کاری کنی.
حورا با بی قراری گفت: نگه دارین. میخوام پیاده شم.
_ حورا گوش ک...
_نگه دارین میگم.
مهرزاد روی ترمز زد و حورا سریع پیاده شد و در را بهم کوبید. خیابان ها را طی کرد و بدون توجه به کسی گریه می کرد. دلش داشت می ترکید. خیلی به او سخت گذشته بود. خیلی سکوت کرده بود.
چقدر چیزی خواست و نشد. چقدر خرید داشت و نکرد فقط بخاطر اینکه حس می کرد خانواده دایی اش بی منت او را بزرگ کرده اند و همیشه سپاس گذار آن ها بود.
به دانشگاه نرفت و مجبور شد به هدی زنگ بزند تا ساعاتی پیش او بماند. به خانه هدی رفت و با او درد و دل کرد. برای اولین بار اشکش درآمد. اشک ریخت و حرف زد.
"سخته به بعضیا بفهمونی که اگه خیانت نمی کنی،دروغ نمیگی،پنهون کاری توی کارت نیست، راحت می بخشی،سخت به دل می گیری،بی منت محبت می کنی،
همیشه برای کمک کردن آماده ای،
توی بدترین شرایطم نمیری،
همیشه سعیت به انسان بودنه،
زرنگ بازی در نمیاری،
دلت نمیخواد مثل بعضیا باشی،
که اگه خوبی...
که اگه بد نیستی...
نه اینکه بدی بلد نباشی،
نه اینکه از روی سادگی و نفهمیته،
نه اینکه جربزه ی بد بودنو نداشته باشی،
نه!
فقط میخوای که خوب باشی...
خوبی نه اینکه اجبارت باشه،
انتخابته!فرق بین خوب بودن و بد نبودن با حماقت و پخمه بودن و نفهمی رو...
واقعا سخته به بعضیا بفهمونی!"
🍁نویسنده زهرا بانو🍁
💢 زن و خانواده
💠 جامعه متزلزل
💠 جامعه بدون خانواده، دچار آشفتگی و بیثباتی میشود. در چنین محیطی، انتقال فرهنگ، عقاید و تربیت نسلها دشوار شده و رشد فردی و اجتماعی با مشکلات جدی مواجه میگردد.
📚زن و خانواده، دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله العظمی خامنهای، ص۹۲
📎 #خانواده
📎 #تربیت_فرزند
📎 #سبک_زندگی
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🪴🌤👨👩👧👦❀•❀⊱━━╮
@dadhbcx
╰━━⊰❀•❀👨👩👧👦🌤🪴❀•❀⊱━━╯
13.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
➖ 👩⚕️ صدای پرستاری از دل جهنم:
او از کودکی میگوید که در هفتماهگی یتیم شد. دیگر کسی را ندارد. نه پدر، نه مادر، نه سقفی که سایهاش آرامش دهد. فقط زنده مانده، میان بیرحمی دنیا.
➖ 🧒 احمد ۱۳ ساله:
در کنار تخت خواهرش بستری بود. اما وقتی پرستار گفت این خواهر توست، با چشمان پر از وحشت گفت: نه... خواهر من این شکلی نبود...
او خواهرش را نشناخت. چون سوخته بود...
➖ 🕊 ما چه خواهیم گفت؟
به تاریخ، به نسل بعد، به انسانیت...
برای این کودکان، چه پاسخی داریم؟
وقتی چشم بستیم، دل بستند... وقتی حرف نزدیم، خاک شدند...
🔗 #غزه
🔗 #رژیم_کودک_کش
🔗 #سیاست_و_اجتماع
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🪴🌤👨👩👧👦❀•❀⊱━━╮
@dadhbcx
╰━━⊰❀•❀👨👩👧👦🌤🪴❀•❀⊱━━╯
10.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختر کشف حجاب:
خواب دیدم رفتم حرم #امام_رضا و دو تا خانم بهم گفتن روسریت رو سرت کن
🕊اینجا همان #تئاتر مدافعان حرم
#دختران_انقلاب در #متــرو است که باعث عصبانیت و بغض دشمنان شده است....
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🪴🌤👨👩👧👦❀•❀⊱━━╮
@dadhbcx
╰━━⊰❀•❀👨👩👧👦🌤🪴❀•❀⊱━━╯
💢زن و خانواده
💠کاهش انسجام
💠خانواده كه نبود، نوجوان نيست، كودك نيست، مرد و زن صالح نيست، اخلاق نيست، انتقال تجربيّات مثبت و خوب و با ارزش نسل گذشته به نسل بعد نيست
📚زن و خانواده، دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله العظمی خامنهای، ص۹۳
📎 #خانواده
📎 #تربیت_فرزند
📎 #سبک_زندگی
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🪴🌤👨👩👧👦❀•❀⊱━━╮
@dadhbcx
╰━━⊰❀•❀👨👩👧👦🌤🪴❀•❀⊱━━╯
Alireza Eftekhari - Chelcheleh.mp3
6.94M
🎶 چلچله
🗣 علیرضا افتخاری
🎼 به وقت موسیقی
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🪴🌤👨👩👧👦❀•❀⊱━━╮
@dadhbcx
╰━━⊰❀•❀👨👩👧👦🌤🪴❀•❀⊱━━╯
14.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 امید در زندگی
🔸استاد رفیعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 فضیلت محبّت به خانواده
🔹استاد عالی
💢زن و خانواده
💠نقش خانواده
💠خانواده، ستون اصلی انتقال فرهنگ و تمدن به نسلهای آینده است. تضعیف بنیان خانواده باعث از دست رفتن هویت فرهنگی و آسیبپذیری ملتها میشود. اسلام بر حفظ خانواده تأکید دارد، زیرا پایداری آن موجب تقویت فرهنگ و استقلال جامعه خواهد شد.
📚زن و خانواده، دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله العظمی خامنهای، ص۹۳
📎 #خانواده
📎 #ازدواج
📎 #طلاق