5.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸خوانده احمد
💖به لبش خطبه زهرا و علی
🌸جبرییل آمده
💖از عرش به یک صوت جلی
🌸من وکیلم
💖که به ساقی بدهم کوثر را
🌸زیر لب فاطمه
💖از سوی خدا گفت:بلی
🌸عیدتون مبارک🌸
🌸💖
1.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جز پیش تو قلبم هر جا میرفت گم بود!
#امام_رضا_جانم 💓
#ساعت_هشت
#وقت_سلام
🌸اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِىِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الاِْمامِ التَّقِىِّ النَّقِىِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَْرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلوةً کَثیرَةً تآمَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیآئِکَ
#چهارشنبههایامامرضایی
💠 سالروز ازدواج حضرت علی علیهالسلام و حضرت زهرا سلاماللهعلیها مبارک باد
📎 #سالروز_ازدواج
📎 #یکم_ذی_الحجه
📎 #ازدواج_حضرت_علی_حضرت_زهرا
1.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اول ذی_الحجه، سالروز ازدواج پر خیر و برکت حضرت زهرا و امیرالمؤمنین علی علیهم السلام
📖 حدیث روز
💢 دو گام نزد خداوند، محبوب ترين گام هاست
🔻الإمامُ السجادُ عليه السلام:
🔸مَا مِنْ خُطْوَةٍ أَحَبَّ إِلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ مِنْ خُطْوَتَيْنِ خُطْوَةٍ يَسُدُّ بِهَا الْمُؤْمِنُ صَفّاً فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ خُطْوَةٍ إِلَى ذِي رَحِمٍ قَاطِعٍ؛
✨هیچ گامی نزد خدای متعال محبوبتر از دو گام نیست گامی که مؤمن به جهت پر نمودن صفی در راه خدا برمیدارد و گامی که به جهت صلهرحم با خویشاوندی که قطع رحم نموده است برداشته است.
📚 الخصال، ج۱، ص۵۰، ح۶۰.
📲https://lib.eshia.ir/15339/1/50/رَحِمٍ
📎 #سبک_زندگی
📎 #صله_ارحام
.
🔅#پندانه
✍ به خدا ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ
🔹ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ
ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﯾﻮﻧﺲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺁﺏ، ﻧﻮﺡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﺏ ﻭ ﯾﻮﺳﻒ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻌﺮ ﭼﺎﻩ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺏ ﺣﻔﻆ ﮐﺮﺩ.
🔸ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ
ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺿﺮﺑﻪ ﻋﺼﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺩ ﻧﯿﻞ ﻧﻮﺍﺧﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺧﺸﮑﯽ ﻇﺎﻫﺮ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﻋﺼﺎ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﭼﺸﻤﻪ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﻮﺩ.
🔹ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ
ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﻭ ﻗﺎﺭﻭﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﻏﺮﻕ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﺗﺶ ﺳﺎﻟﻢ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭد.
🔸ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦﻫﺎ ﺑﺮﺳﯽ.
.
🔰حالِ خوب
❇️امیرالمومنین علی (علیهالسلام): خَالِطُوا النَّاسَ مُخَالَطَةً إِنْ مِتُّمْ مَعَهَا بَكَوْا عَلَيْكُمْ، وَ إِنْ عِشْتُمْ حَنُّوا إِلَيْكُمْ.
💠با مردم طوری رفتار کنید که اگر مُردید، برایتان گریه کنند، و اگر زنده ماندید، دلتنگتان شوند.
📚حکمت ۱۰ نهجالبلاغه
🌺 نکات:
🌱 خوب بودن فقط برای خودت نیست!
سعی کن همیشه با دیگران مهربون باشی، حتی اگر حال تو خوب نیست. چون رفتار خوب تو باعث میشه دیگران دلتنگت بشن.
🌱 کاری کن نبودنت حس بشه
اگه یه روز نبودی، دوستات بگن: کاش فلانی هم اینجا بود! نه اینکه راحت فراموشت کنن.
🌱گاهی یه لبخند، یه کمک ساده، یا حتی یه شنونده خوب بودن، دل کسی رو به تو وابسته میکنه.
🌱آدم خوب همیشه عزیز میمونه
اگه خوب باشی، حتی بعد از رفتنت، یادت تو دل مردم میمونه و براشون قشنگه.
📎#حال_خوب
📎#آخرت
📎#اخلاق
📎#کودک_نوجوان
7.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💕پیامبررحمت صلیاللهعلیهوآله:
خَيْرُ النِّـكاحِ اَيْسَرُهُ؛
بهترين ازدواج آسان ترين آن است.
📚نهج الفصاحه ، ح ۱۵۰۷
#ازدواج
#ازدواج_آسان
#سالروز_ازدواج_حضرت_علی_فاطمه
🌳 بهترين شفاعتها
امام علی علیهالسلام:
🍃 افْضَلُ الشَّفاعـاتِ اَنْ تَشْفَـعَ بَيْنَ اِثْنَيْنِ فى نِـكاحٍ يَجْـمَعَ اللّهُ بَيْنَـهُما.
☘️ از بهترين شفاعتها، شفاعت بين دو نفر در امر ازدواج است تا اينكه خداوند آنان را مجذوب يكديگر گرداند.
📚 وسائل الشيعه، ج ۲۰، ص ۴۵.
💐 سالروز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه علیهماالسلام و روز ازدواج مبارک باد💐
📎 #ازدواج
📎 #خانواده
📎 #1ذیالحجه
💠 سالروز پیوند آسمانی حضرت علی علیهالسلام وحضرت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها گرامی باد
📎 #سالروز_ازدواج
📎 #یکم_ذی_الحجه
📎 #ازدواج_حضرت_علی_حضرت_زهرا
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
به چيزی فكر نكنند، نفس تازه كنند.. جای دنج يار باشيد و رفيق خوب .. شبيه بالكنی باشيد كه تنها نقطه ای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان حورا💗
قسمت46
چند روزی از جواب مثبت دادن حورا می گذشت که به دانشگاه رفت.
_حورا چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی ؟؟
_عه سلام ببخش این روزا خیلی ذهنم درگیره نمیدونم چرا این روزا بیشتر احساس تنهایی میکنم.
هدی دستانش را دور شانه های حورا انداخت و گفت: عزیزم من که هستم نمیذارم اب تو دلت تکون بخوره.
لبخندی زد وگفت: آخه من ازتو تجربه ام بیشتره عسلی.
حورا خندید و گفت: مادربزرگ!! تو این چندماه تجربه جمع کردی ؟؟
_خب آره دیگه خودش یه عمر زندگیه خواهر.
وای حورا اگه بدونی مهدی چقدر خوشحاله. اصلا سر از پا نمی شناسه همش دور خودش می چرخه میگه استرس دارم.
_عوضش هدی من خیلی آرومم نمی دونم چرا. حس می کنم...همین که قراره از تنهایی در بیام... برام خیلی بهتره.
_اون که بعله معلومه.
با خنده وارد دانشگاه شدند و با هم قرار گذاشتن بعد کلاس سری به بازار بزنند تا حورا برای مراسم عقد لباس بخرد.
لباس ها آن قدر باز و کوتاه بود که حورا حتی با خجالت به آن ها نگاه می کرد.
چون تا حالا همچین لباس هایی را نپوشیده بود، برایش سخت بود تصور کردن خودش در آن ها.
آن قدر در بازار چرخیده بودند که حالی برایشان باقی نمانده بود.
به پیشنهاد هدی به کافی شاپ رفتند و دو بستنی سفارش دادند.
هدی گفت: حورا میگم ک آقاتون نمیخواد برای لباس نظر بده ؟
_اوم نمیدونم.. فک نکنم!
_خب الان که دیگه نمیشه بریم بگردیم. یه قراره دیگه میزاریم که مهدی هم باشه. موافقی؟!
_آره موافقم.
_خب پس بخور تا بریم.
بستی هایشان را خوردند. هدی حساب کرد و از کافی شاپ بیرون امدند.
تاکسی گرفتند و هرکدام به سمت خانه هایشان رفتند.
حورا مثل همیشه در حال خواندن کتاب بود که تلفن همراهش زنگ زد.
شماره را نگاه کرد، اما برایش آشنا نبود.
انقدر درگیر شماره بود که صدای زنگ قطع شد.
بعد از آن دوباره تلفن زنگ زد. این دفعه هدی بود.
با شادی همیشگیش گفت: چرا تلفن و جواب نمیدی خوشگله؟
_نشناختم آخه خطت و عوض کردی؟
_نه جانا پدر شوهر گرامیتون بودند.
_عه از طرف من معذرت خواهی کن.
_چشم .
_خب چی کار داشتن حالا؟
_کار خاصی نبود.
_هدی اذیت نکن بگو دیگه.
_ خب باشه. بابا گفتن که میخوان با آقا رضا صحبت کنن که قبل از عقد برای خرید صیغه محرمیت بخونید که راحت باشید.
_صیغه؟
_بله صیغه محرمیت!
_لازمه مگه ؟
_حورا جان بزرگترن حتما یه چیزی میدونن.
_درسته. خب به داییم زنگ زدین؟
_نه هنوز الان بابا میخواد زنگ بزنه گفت اول از تو اجازه بگیریم.
_خب، من حرفی ندارم باشه.
_خوبه خب کاری نداری ؟
_نه هدی جان سلام برسون، خدانگهدار.
_چشم، به امید دیدار.
حورا غذایی درست کرد و خورد.
به سراغ کارهای دانشگاه اش رفت تا آن ها را انجام دهد.به ساعت نگاه کرد. دیر وقت بود وسایلش را جمع کرد و خوابید.صبح باصدای ساعت از خواب بیدار شد، یک لیوان چای نوشید و کمی خانه اش را مرتب کرد.
به سراغ موبایلش رفت تا پیام هایش را چک کند. با خود گفت مگر جز هدی کسی دیگری هم هس که پیام بدهد؟
«چقدر خوبن آدمایی که حتی وقتی خودتم حواست به خودت نیست هواتو دارن»
حدسش درست بود، هدی گفته بود که آقای حسینی با آقا رضا صحبت کرده و آقا رضا هم قبول کرده بود. برای شام آن ها را دعوت کرده بودند و حورا چقدر از این مهمانی ها بیزار بود.
حورا سری تکان داد و گفت: باز باید زخم زبون های زن دایی رو گوش کنم.
آهی کشید و به حمام رفت.
در خانه آقا رضا، زن و شوهر باز هم داشتند با هم بحث میکردند. مهرزاد هم نظاره گر این بحث بود و اخمی بر صورتش نشسته بود.
دیگر طاقت نیاورد و گفت: مادر من آخه مگه یه مهمونی چقد از وقت شما رو می گیره یا اگه بخواین غذا درست کنید چی ازتون کم میشه؟
مریم خانم گفت : چشمم روشن کم مونده بود تو به من دستور بدی.
_مادر جان من دستور ندادم ولی..
_ولی نداره که من نه از این دختره خوشم میاد نه از اون خانواده خواستگارش.
مهرزاد برای پایان دادن به بحث گفت: بابا من از بیرون شام میگیرم تمومش کنین.
_ خیلی خوشم میاد ازشون که پسرم میخواد بره براشون شامم بگیره.هی بشکنه دستی که نمک نداره.
مهرزاد پوزخندی زد و به اتاقش رفت. از طرفی از ازدواج امیر مهدی و حورا خوشحال بود و از طرفی دیگر از رفتار مادرش ناراحت.
مهرزاد کمی استراحت کرد. قراربود بعد از ظهر با آقای یگانه و چند تا از بچه ها که در شلمچه با هم آشنا شده بودند به مسجد محل بروند.
به ساعت نگاه کرد دیگر وقتی نمانده بود لباس هایش را پوشید و در آینه نگاهی به خودانداخت.
چقدر این تغییر را دوست داشت .
تغییری که مسیر زندگی اش را عوض کرده بود و چه کسی می دانست که سرانجام مهرزاد چه خواهد شد؟!