eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
715 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
339 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از نشریه فرهنگ پویا
🔰پشت پرچین ارتباط دو جنس 🖋 فاطمه حیدری 🔻 آیستن یکی از متخصصین غربی است که بعد از انجام تحقیقات خود به این نتیجه رسیده که آموزش غیر مختلط، آثار مثبت فراوانی دارد و اثر آن بر زنان بیش از مردان است. او اعتقاد دارد وقتی دانشجویان و اعضای هیئت علمی و استادان از یک جنس باشند، احساس شناخت و همدلی مشترک بیشتر خواهد بود. 🔻حجة الوداع بود. زن خثعمی به محضر رسول خدا(ص) آمد تا مسئله‌ای بپرسد. حضرت هنگام پاسخ متوجه شد، فضل بن عباس که جوانی زیبا روی و پشت سر پیامبر بر اسب سوار بود، به آن زن نگاه می‌کند و او هم به فضل خیره شده است. رسول خدا(ص) برای جلوگیری از رد و بدل شدن نگاه‌های هوس آلود، با دست خود سر فضل را به سوی دیگر برگرداند، سپس فرمود: مرد جوان و زن جوان، ترسیدم که شیطان بین آن دو داخل شود. 📜 نشریه فرهنگ پویا 🆔@farhang_puya
هدایت شده از نشریه فرهنگ پویا
💠 نرساندن صدای تحریک کننده به نامحرم ✍ م.ح 🔹 قرآن به همسران پیامبر می‌فرماید: " شما مانند هیچ یک از زنان[دیگر] نیستید، اگر تقوا دارید پس به ناز سخن مگویید تا آن‌که در دلش بیماری است طمع ورزد." 🔹 اما در مرحله دوم باید از رساندن صدای زینت‌های خود به گوش نامحرم نیز پرهیز کنند. " و پاهای خود را [به گونه‌ای به زمین] نکوبند تا آن‌چه از زینتشان نهفته می‌دارند معلوم گردد". 📜 نشریه فرهنگ پویا 🆔@farhang_puya
هدایت شده از نشریه فرهنگ پویا
♦️ عمار در وقت حساس اشتباه نکرد 👤 بیانات مقام معظم رهبری 🔹"چرا شما عمار را (سلام الله علیه) می‌گویید؟ چون عمار در وقت حساس اشتباه نکرد و فهمید؛" 🔸"یک جا می‌دید اختلاف پیدا شده، یک عده‌ای دچار تردید شدند، بگو مگو توی آن‌ها هست، خودش را به سرعت آن‌جا می‌رساند و برایشان حرف می‌زد، صحبت می‌کرد، تبیین می‌کرد؛ این گره‌ها را باز می‌کرد." 📜 نشریه فرهنگ پویا 🆔@farhang_puya
هدایت شده از 🇮🇷گروه روشنگری و بصیرت 🇮🇷
✍ شیخ استعفا نداد ... 📜 هرچه شد در کشور ما شیخ استعفا نداد کشور ما شد واویلا ، شیخ استعفا نداد آتش جنگل، غم معدن، پلاسکو‌ ، زلزله توی کشور شد معما ، شیخ استعفا نداد خشک شد دریاچه ورود و قنات و چشمه ها خشکسالی آمد اینجا ، شیخ استعفا نداد یک هواپیما که نه ، چندین هواپیما شکست روی قله ، توی دریا ، شیخ استعفا نداد کشتی سانچی به زیر آب بدکاران برفت سوخت مردان وطن را ، شیخ استعفا نداد توی چادرهای سرد زلزله بیچاره ها سوختند از سوز سرما ، شیخ استعفا نداد روز وشب درداغ و دردیم و گرفتار غمیم شدگرانی ها هویدا ، شیخ استعفا نداد تخم مرغ ششصدی خوردیم و مرغ منجمد بچه شد شاکی ز بابا ، شیخ استعفا نداد لاف زد ، وعده فراوان داد ، کاری هم نکرد هی نمود امروز و فردا، شیخ استعفا نداد ریش را آنکادر کرد و خنده هایی تازه کرد داد ِ مردم رفت بالا ، شیخ استعفا نداد هم رکود وهم تورم ، نرخ ها افزون شدند شد وطن درگیر بلوا ، شیخ استعفا نداد ارث باباهست مسند یاکه میز خدمت است یک وزیری نیز هم یا شیخ استعفا نداد خوشدلا بنویس چون اعصاب کشور شد خراب رانت و رشوه شدمهیا ، شیخ استعفا نداد درد از حد گشته افزون، درد دردی مفرط است پیر شد هرشخص برنا ، شیخ استعفا نداد *تقدیم به دولت بی تدبیر* *شیخ حسن روحانی*🗝🗝🗝🗝🗝🗝🗝🗝 💠 بصیرت وروشنگری
هدایت شده از فرکانس۵۷
بسم الله الرحمن الرحیم ✍رامین فرهادی ازدواج آسان / شماره ۱۰ بعد از مراسمِ عقد، همه چیز روال خودش را داشت. چند ماهی گذشتُ باید مهیا می شدیم برای عروسی! دوباره همسرم موضوع عدم برگزاری مراسم عروسی را پیش کشید. باید کاملا موشکافانه می نشستیمُ حرف می زدیم که چرا نباید مراسم بگیریم؟ البته من، بنا به دلایلی از خدایم بود که عروسی نگیرم. اما می ترسیدم از اینکه همسرجان بعد از مدتی هوای پوشیدن لباس عروس به سرش بزند. هربار این موضوع مطرح می شد ایشان با صلابت می گفت نه آقا رامین! من قول می دهمُ اگر بخواهید، کتبی هم می نویسم که نه عروسی می خواهمُ نه لباس عروس. نه ماشین گل زده می خواهمُ نه آتلیه پرخرج عکاسی! بعد از بارها بحثُ صحبت سرانجام تصمیم گرفتیم که مراسمی در کار نباشدُ بعد از یک سفر زیارتی به خانه مان برویمُ زندگی مان را شروع کنیم. یک روز که برای دیدن همسرم به خانه شان رفته بودم از چگونگی تهیه و خرید جهیزیه صحبت شد. مادر همسرم باز هم برخلاف عرف جامعه پیشنهادی داشت که خیلی کارمان را راحتُ دلبخواه می‌کرد. پیشنهادشان این بود که من مبلغ مورد نظر را برای شما واریز می کنمُ خودتان می دانید چه بخریدُ چه کنید. ایشان با این تصمیمی که گرفته بود برای سلیقه و نظر عروسُ داماد احترام ویژه قائل شده بود. چون مواردی را در دوستان و آشنایان دیده بودم که خانواده عروس جهاز را خریده بودند بدون آنکه از جناب داماد نظرخواهی کنند. بنده خدا آقا داماد هم می گفت: من هیچ یک از لوازم خانه رو دوست ندارم و این ها با این کارشان به من و خانواده ام توهین کرده اند. علی الیحال این مهم برای ما اتفاق نیوفتاد. حدود ۲۰ روز مانده بود به تاریخ عروسی. تیرماه ۹۶ بود که ۴۰ میلیون تومان برای خرید جهیزیه به حسابم واریز کردند. منُ همسرم به تنهایی راهی بازارُ فروشگاه‌ها می‌شدیم. قبلا هم عرض کردم که اکثر فروشنده ها متعجب می شدند. البته منطقی هم به موضوع نگاه کنی می‌بینی که وقتی برای خرید، چند نفر همراه داشته باشی، تعداد سلایق و علایق در انتخاب کالا بالا می رودُ همین می تواند آفتی بزرگ باشد. خرید هایمان را یکی پس از دیگری انجام می دادیم. با همسرم قرار گذاشته بودیم که فقط و فقط لوازم ضروری برای خانه مان بخریم. مثلا اینکه وقتی کتری و قوری خریدیم، دیگر نیاز نیست چایسازُ سماور هم بخریم. زندگی های امروزی پر شده از کالای غیر ضروری و لوازمی که در سال یکی دو مرتبه بیشتر مورد استفاده قرار نمی گیرند. یا اینکه تمام لوازم خانه را از نوع ایرانی اش خریدیم. همسرم ابتدا قبول نمی کرد. اما بعد از اینکه برای ایشان از اهمیت خرید کالای وطنی و تاکید حضرت آقا برای خرید اقلام ایرانی گفتم پذیرفتند که به خواسته ی آقا لبیک بگوییم. ماهم نصف مبلغ جهیزیه را خرید کردیمُ نیم دیگرش را به زخم زندگی‌مان زدیم. فقط تنها کاری که مانده بود اجاره خانه بود. یکی دوبار با یکی از همکارانم برای پیدا کردن خانه در محله ی ایشان جست و جو کردیم. نبود که نبود. یک روز با همسرم در راه منزلشان بودیم که در خیابان، عکسی از شهید مدافع حرم عبدالله باقری را دیدم. می دانستم آنجا کوچه شهید مذکور استُ محله هم محله‌ی خوبیست. در دلم گفتم شهید عبدالله لطفی کنُ مارا همسایه خودتان کن. چند روزی گذشتُ در مشاور املاک دنبال خانه بودم، که موردی برای رهن پیشنهاد شد. با کارشناس املاک رفتیمُ خانه را دیدیم. همه چیز خانه برای دو نفر عروس و داماد خوب بود. خانه نقلیُ ترُ تمیز. بعد از اینکه بازدید خانه تمام شد قرار شد تا برای نوشتن قول نامه به املاک برویم. همین که از خانه بیرون شدیم عکس شهید عبدالله را مقابل دیدگانم دیدم. به خودم آمدمُ دیدم همانطور که از شهید خواسته بودم مارا همسایه خودش کرده بود. برایم قابل هضم نبود که از یک شهید اینچنین چیزی بخواهیُ اجابتت کند. خلاصه همه کارها انجام شدُ روز موعود فرا رسید. روز میلاد حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام. روزی که قرار بود به خانه ی بخت برویم. بعداز ظهر همان روز با خانواده ها برای صرف شام رفتیمُ میهمانی مان که تمام شد مارا به خانه رساندند. حالا برای خودمان صاحب خانهُ زندگی شده بودیم. زندگی ای که می شد لحظه لحظه اش را مدیون اهل بیت عصمت و طهارت دانست. @seraj_khabari
هدایت شده از فرکانس۵۷
✍ ساسان سروش/ از گلشیفته فراهانی یاد بگیرید خانم پروانه سلحشوری اخیرا فرموده‌اند گردنم را عمل کرده‌ام و دستم درد میکند چون سالها حجاب داشته‌ام و درخواست حجاب اختیاری فرموده‌اند. البته این اظهارات واکنش‌های گسترده‌ای در پی داشته و نیازی به تکرار پاسخها نیست. اما به نظرم نکته‌ای را باید خدمت ایشان متذکر شویم. همان‌طور که میدانیم خانم گلشیفته فراهانی چندین سال قبل تصمیم به کشف لباس نمودند. در واقع ایشان چون ساختار قانونی و شرعی در مورد حجاب را قبول نداشتند، از کشور خارج شدند، لباس از تن بیرون آوردند و تصمیم گرفتند به هر آنچه فکر میکردند صحیح است و مورد پذیرش آن کشور است عمل کنند. به زبان ساده ایشان شهامت عمل به عقیده(باطل) خود را داشتند و چنین کردند. نه در خیابانهای تهران روسری بر چوب زدند، نه در حالیکه ساکن کشور اسلامی بودند در فضای مجازی عکسی از خود منتشر کردند. خانم پروانه سلحشوری اما با اقدام برای نمایندگی مجلس جمهوری اسلامی و پذیرش چارچوبهای آن، برای این پست نامزد شدند، وارد مجلس شدند و امروز با وجود اینکه هنوز چادر بر سر دارند، بر خلاف مبانی قانونی و شرعی کشور، علیه پوشش خود موضع گرفتند! خوب پرسش این است که اگر چادر انقدر بد است، اگر حجاب خوب نیست، چه کسی شما را مجبور کرده چادر سر کنید؟ غیر از این است که در جهت منافع خود، منافقانه آن را سر کرده‌اید؟ شما حتی شرافت مانتویی بودن هم نداشتید و حق نفاق را به اتم و اکمل ادا کردید. بماند که هنوز متوجه نشدیم چگونه این پارچه توانسته گردن شما را بشکند و به دستان شما آسیب بزند. باید به ایشان گفت لااقل گلشیفته فراهانی باشید و اگر در اعتقاد خود راسخ هستید، به همان عمل کنید. حیف دختران محجبه کشور ماست، حیف ریحانه‌های پاکدامن حزب‌اللهی و مذهبی است که شما ظاهر خود را شبیه آنها کنید. برای ما ننگ است، خجالت میکشیم شما محجبه باشید. شبیه باطنتان باشید برای همه بهتر است @seraj_khabari
هدایت شده از فرکانس۵۷
✍ محمدجواد محمدزاده ۱/۱ بعد از چندباری که خانم بدون روسری می‌دیدم و سکوت می‌کردم تصمیم گرفته بودم یه بار تذکر بدم، ببینم نهایتش چه اتفاقی می‌افته. بالاخره یا به بحث و جدل میکشه . یا تاثیر میگذاره. به یک بار امتحان می‌ارزه. دیشب با همسر و دخترک تو ماشین بودیم که یک آقای موتورسوار و همسرش رو دیدیم.... ۲/۱ متوجه شدم خانم بدون حجابه. خانمه داشت کلاه بلوز و کاپشن شوهرش رو روی سرش قرار میداد. دو سه تا کلاه روی هم بود. در حال حرکت به موتور نزدیک شدم. بعد از چندتا بوق و جلب توجه، به خانم گفتم شما هم یک چیزی سرت کن. خانمه با عصبانیت گفت شما مشکلی داری؟ گفتم بله.... ۳/۱ اما شوهرش با خنده، گفت چشم و همسرش رو آروم و متقاعد کرد که شالی که از روی سرش افتاده بود رو سرش کنه. جلوتر ازما رفتند. جلوتر که کنار داروخانه نگه داشتم دیدم دارند برمی‌گردن. حس کردم شاید بخوان همسر و دخترم که تو ماشین هستند رو اذیت کنند.برگشتم سمت ماشین بیام که اومدندجلوی من. ۴/۱ خانمه با اعتراض گفت اگر من به همسر شما بگم روسریشو برداره کار خوبی کردم؟ که گفتم نه. دوتا بحث جداست اینها. مجددا شوهره خانمش رو دعوت به سکوت کرد و با آرامش بهم گفت ما می‌تونستیم مثل خیلیها که تو اینستاگرام هستند برخورد بدی کنیم اما شما تذکر دادی و گفتیم چشم. ۵/۱ مرد محترمی بود.خانمش هم دیگه چیزی نگفت. خلاصه اولین مورد تذکر ما بدون سوژه‌ی دوربین_ما_اسلحه_ما شدن گذشت. همسرم میگفت حالا اینها محترم بودند. اگر یکی دعوایی باشه یا بخواد فیلم بگیره چی؟ که گفتم خب ما هم ازش فیلم می‌گیریم. تجربه‌ی خوبی بود.خدا بپذیره از ما.شما هم امتحان کنید. @seraj_khabari
هدایت شده از فرکانس۵۷
بسم الله الرحمن الرحیم ✍رامین فرهادی ازدواج آسان/ شماره ۱ چند روزی بود عملیات بودیم. خانواده هامان از همه چیزُ همه جا بی خبر. پیروز شده بودیم، اما چهره ها خستگی و دلتنگی به همراه داشت. در راه برگشت از جنوب حلب به مقر بودیم که می دیدم متاهل ها صبرشان لبریز شده و پشت هم از دلتنگی همسرانشان می گفتنُ دَم از شیرین زبانیِ فرزندانشان. دروغ چرا!! منُ بچه های دیگر حسودی مان می شد. همه اش در دلُ ذهنمان، خود را جای آن ها گذاشته و طعم شیرین دوتایی شدن را مزه مزه می کردیم. پس از ساعتی رسیدیم به شهر مایر. هم اینکه ماشین توقف کردُ پیاده شدیم دوستان ازدواج کرده سریعا به سمت تلفن ها رفتند. خب بالاخره بعد از آن همه ابراز دلتنگی، این اتفاق بعید هم نبود. ما هم پیاده شدیمُ رفتیم برای استراحت. در طول راه به این نکته فکر می‌کردمُ برایم عجیب بود چه چیز باعث شده که یک پدر، کودک دو ساله خودش را تنها گذاشته و بیاید برای جنگ. یا رفیقی که یک ماه از عروسیش می گذشتُ شده بود مدافع حرم. خیلی خوب می شد فهمید که رفقا درسشان را از کربلا و کربلائیان آموختند.. یکی دوساعتی از رسیدنمان گذشتُ هنوز بچه ها نیامده بودند. مرکز مخابرات گردان روبروی مقر ما بود. نگرانشان شده بودمُ بیرون رفتم تا ببینم چرا انقد طول کشید. دیدم هر کدامشان وقتی تلفنش تمام می شود، می رودُ ته صف ایستاده تا بتواند دوباره حرف بزند. مصطفی از دور اشاره کرد زود بیا. رفتم پیشش تا ببینم چه کار دارد. گوشی تلفن را جوری گرفته بود که صدا را می شنیدم. رقیه سه ساله اش بدون آنکه نفس بکشد با آن شیرین زبانی هایش می گفت: "بابا مصطفی" من با تو قهرم. من تورو دعوا می کنم. چرا منو گذاشتی و رفتی. من همیشه با تو قهرم. از حال رفیق شفیقم برایتان نگویم. پدری بود شرمسار. خودم را شرح می دهم که برای لحظاتی جای ایشان قرار گرفتم. بغض گلوی مرا هم گرفته بود. خدا شاهد است تمام وقتی که رقیه داشت برای بابایش شیرین زبانی می کرد همه اش روضه خانم جانمان حضرت رقیه خاتون(سلام الله علیها) را مرور می کردم. صحبت هایشان که تمام شد برگشتیم به خانه(مقر). مصطفی می گفت: می بینی چقدر سخت است. بچه ها حق داشتند داخل ماشین از دلتنگی ها و کم صبری شان حرف می زدند. سکوت کرده بودم به معنای رضای از حرف هایش. فکر می کردم با دیدن این وضعیت، کم کم اتفاقاتی در دلُ جانم افتاد است. تمایلَ م به ازدواج کردن بیش از پیش شده بود. منو مصطفیُ محمدُ عباس با هم، خانه یکی بودیم. محمد و عباس قبلا هم سعادت حضور در سوریه را داشتند. برادر عباس با اینکه تازه ازدواج کرده بود اما دوباره به سوریه آمده بود. همه اش می پرسیدم همسرت چطور قبول کرده که دوباره برای جهاد بیایی؟ می گفت زن خوب نعمت استُ شروع می کرد از گفتن فواید ازدواجُ داشتن همسر خوب. چه حس حال عجیبی شده بود. مَنی تازه در من بیدار شده بود. قبل از این اتفاقات، 2 بار خواستگاری رفته بودم . اما هر بار به دلیل مهریه بالایی که از طرف خانواده عروس طلب می شد جواب منفی به ادامه روند خواستگاری می دادم. اما به هرحال این جهاد در سوریه و هم نشینی با دوستان خوب، ذره ذره دلم را نرم می کرد تا دوباره به صورت جدی به ازدواج فکر کنم. بعد از اینکه خبر ازدواجم به گوش بچه ها رسیده بود، محمد تماس گرفتُ کلی تبریک گفتُ بعدش اعتراف کرد وقتی تو سوریه متوجه شدیم دلت برای ازدواج نرم شده، از قصد روزی یکی دو ساعت درباره ازدواج حرف می زدیم تا تصمیمت برای ازدواج جدی تر بشه. خلاصه اینکه رفقای مدافع حرم کار خودشان را کردند. ... @seraj_khabari
هدایت شده از فرکانس۵۷
بسم الله الرحمن الرحیم ✍ رامین فرهادی ازدواج آسان / شماره 2 ماموریت مان در سوریه تمام شده بودُ قرار بود تا دو سه روز آینده به ایران برگردیم. مصطفی طبق معمول می گفت وقتی برگشتیم، بیخیال ازدواج نشو و کار را یکسره کن. دو سه بار هم موضوع ازدواجم را با همسرش مطرح کرد تا اگر دختر خوبی سراغ دارد معرفی کند که در نهایت امر این اتفاق افتادُ سرُ سامان گرفتم. روز وداع وقتی مشرف شدیم برای زیارت، از خانم جانمان حضرت زینب ( سلام الله علیها) خواستم همسری که خودشان صلاح می دانند، برایم دستُ پا کنند. البته یک سری مشخصاتُ خواسته ها را برای عمه جانمان گفتمُ می دانستم اهل بیت (علیه السلام) بهترین ها را برای محبینشان می خواهند. ببخشید که سرِ تان را درد آوردم. می خواستم مقدمه ای بگویم از آنچه که مرا دوباره به سمت ازدواج سوق داد. البته مقدمه که چه عرض کنم اما سپاس از نگاهتان که نوشته ها را دنبال می کنید. همیشه نگرش من به ازدواج کمی خاص تر از بقیه بود. خاص نه به معنای لاکچری بودنُ این حرف ها. نه! ازدواجی را دوس داشتم که کمتر کسی به آن فکر می کرد. روایاتُ آیات را که دنبال می کردم آخر سر به این نتیجه می رسیدم که ازدواج باید سهلُ ساده و بدون تشریفاتُ بریزُ بپاش باشد. بارها حضرت امام خامنه ای را می دیدم که سخن از ازدواج ساده و مراسمات بدون اسراف می زد. یکی از شروطی که ایشان در سال های قبل برای خواندن خطبه عقد بین جوان ها داشت همین مهریه ی کم به تعداد 14 عدد سکه بود. یا مثلا اینکه من دوس نداشتم عروسی بگیرمُ در خرید جهزیه عروس ولخرجی کنم. خیلی ها در جواب این کار می گفتند: تهیه جهیزیه با عروس استُ قرار است ایشان و خانواده شان پول بدهند. تو چرا کاسه داغ تر از آش شده ای؟ من هم دلایلم را مو به مو می گفتمُ در اکثر اوقات کلامُ دلایلم را می پذیرفتند. ایام نوروز سال 94 بود. خانواده برای مسافرت رفته بودند شمال. من به دلیل اینکه در اداره مان نیروی جایگزین نداشتم مجبور شدم در تهران بمانم. مادر و برادرم در نبود من برای ازدواجم تصمیماتی گرفته بودند. اینکه فلانی دختر خوبی استُ ماهم خود و خانواده اش را می شناسیم. پس بهتر است زودتر از این حرف ها اقدام کنیم. وقتی از سفر برگشتند به من گفتند که فلانی را برای تو در نظر گرفته ایم. اگر خودت مایلی قرارُ مدار خواستگاری را بچینیم. خجالت کشیده بودمُ به مادرم گفتم فلانی برای من مثل خواهر است. من از بچگی خانه شان بزرگ شده و از خانواده ایشان خجالت می کشم. مادرم گفت اگر دختر را پسندیده ای بگو و بقیه چیزها را بسپار به من. کلی لب گزیدمُ خجالت ها کشیدم تا راضی شدم برای این امر خیر. مادرم تماس گرفتُ رفت تا مسائل اولیه را مطرح کند. مثلا اینکه مهر 14 سکه باشد. اما ما برای اینکه عروس پشتوانه و دلگرمی داشته باشد بعد از عروسی ملک یا زمینی به نامش می کنیم. یا مثلا عروسی مد نظر ما عروسی ای نیست که بزنُ بکوب داشته باشد و از این قبیل حرف ها. خب خداروشکر خانواده عروس هم این شرایط را پذیرفته و قرار خواستگاری رسمی گذاشته شد. چند شب بعد همراهِ پدرُ مادر رفتیم برای خواستگاری. همانطور که عرض کردم خانواده ها از قبل، همدیگر را می شناختند. پدرُ مادرها کلی حرف زدنُ بگو بخند راه انداختند. حاج آقای ما کسب اجازه کردند تا بنده و عروس خانم برای آشنایی بیشتر برویمُ حرف هایمان را بزنیم. کلی صحبت شد . آنچه که نیاز های ابتدایی زندگی بود مطرح شدُ به بحث نشستیم. الحمدلله جلسه ی خوبی بود. از زمان غافل شده بودیمُ نمی دانستیم ساعت چند است. مادر عروس خانم آمدُ گفت چه خبرتان است. روزهای دیگر هم برای حرف زدن وقت هست. ما هم از خجالت آب شدیمُ بالاخره با کلی کم رویی رفتیم طبقه پایین. وقتی داخل شدیم دیدیم همه نشسته و تلویزیون می بینند. خلاصه آن شب تمام شدُ به خانه برگشتیم. مادرم از کَمُ کِیف صحبتا ها پرسیدُ منم گفتم که همه چیز خوب پیش رفت. یکی دو جلسه دیگر هم صحبت شدُ تقریبا همه چیز نهایی شده بود. مادرم بعد از چند وقت تماس گرفت تا زمان بله برون را هماهنگ کند. خانواده عروس بعد از کلی تعارفُ مقدمه چینی گفتند که مهر 313 سکه باشه. مادرم آنقدر به این خانواده ارادت داشت که مایل بود قبول کنم. به مادرم گفتم عزیز دلم، من همیشه برای دوستانم در حد کم هم که شده الگو بودم. همیشه مسائل این چنینی خودشان را با من مطرح می کردنُ از من مشاوره می گرفتند. من همیشه برای رفقایم زندگی آسان با مهر کم را مثال زده و می گفتم برای شروع زندگی سخت نگیرید. توکل کنیدُ پا پیش بگذارید. حالا اگر خودم این کار را رعایت نکنم می شود مثال رطب خوردهُ منع رطب کرده. ... @seraj_khabari
هدایت شده از فرکانس۵۷
بسم الله الرحمن الرحیم ✍رامین فرهادی ازدواج آسان / شماره 3 از خانواده اصرار بودُ از من انکار. الحقُ والانصاف خانواده عروس‌خانم فوق العاده بودند. اما من زیر بار مهریه سنگین نمی رفتم. با عروس خانم برای آخرین بار که صحبت کردم حرفشان این بود که شما مهریه 313 سکه را قبول کنید، من هم قول می‌دهم بعد از عقد مهریه ام را ببخشم. نمی توانستم با خودم کنار بیام. حرف من این نبود که ازدواجم را ارزان تمام کنم. من دوس داشتم بعد از ازدواج، هر کسی از من می پرسد که مهر شما چقدر بوده، بگویم به نیت چهارده معصوم 14 سکه تمام بهار آزادی. نه اینکه کلی سکه مهر کنیمُ بعدش بخشیده شود. دلم نرم نمی شد. هر چه با خودم کلنجار می رفتم راضی نمی شدم. به عروس خانم گفتم طبق فرمایش مقام معظم رهبری مهریه‌ی سنگین مال دوران جاهلیت است. پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آن را منسوخ کرد. پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) از یک خانواده‌ی اعیانی است. خانواده‌ی پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، تقریباً اعیانی‌ترین خانواده‌ی قریش بودند. خود ایشان هم که رئیس و رهبر این جامعه است. چه اشکالی داشت دختر به آن خوبی که بهترین دختران عالم است و خدای متعال او را «سیدة النّساء العالمین» قرار داد «مِن الاَوّلینَ و الآخِرین»، با بهترین پسرهای عالم که مولای متقیان است می‌خواهند ازدواج کنند، مهریه‌ی ایشان زیاد باشد؟ چرا ایشان آمدند و این مهریه‌ی کم را قرار دادند که اسمش «مَهرُ السُّنَّة» است . دختر خانم سکوت کرده بود و حرفی نمی زد. ایشان گفت تمام حرف هایتان را قبول دارم اما یکبار دیگر با پدرم صحبت کنید شاید کوتاه آمدند. تماس گرفتمُ با پدر عروس خانم قراری گذاشتم تا صحبت کنم و حرف آخر را از زبان خودشان بشنوم. ایشان گفت بستگان ما زیاد تحلیل می کنندُ حرف در می آورند. اگر مهریه را کم بگیریم می گویند دخترشان روی دستشان مانده بودُ می‌خواستند از دستش خلاص شوند. شما بیا عروسی بگیرُ مهر 313 عدد را قبول کن و کار را تمام کن. من هم عرض کردم، فامیلی که امروز برای عروسی گرفتن یا نگرفتن من حرف در بیاورد، فردا روز با دخالت های بیجا بیچاره ام می کند. در ضمن من هزینه برگزاری مجلس برای 500 نفر را ندارم. ایشان گفت هزینه عروسی با من. مهر را هم دخترم قرار است ببخشد. گفتم حاج آقا اجازه بفرمایید ما جوان ها وارد این چَشمُ هم چشمی های غیر متعارف نشده و زندگی خودمان را خدایی بسازیم. ایشان گفت: باز فکرهایت را بکنُ به من خبر بده. تا رسیدم منزل گفتم: مادر جان تماس بگیریدُ بگویید رامین موافقت نمی کندُ یک بهانه ای بیاورید. القصه! آن خواستگاری با تمام شیرینی و تلخی هایش تمام و پرونده اش بسته شد. گذشتُ گذشت. بعد از مدتی که مجردانه طی کردم دو سه نفر از هم شغلانِ خانم، که از دوستان مادرم هم بودند یکی از همکاران را معرفی کردند. الحمدلله نفراتی که معرفی و پیشنهاد می شد دختر‌های خوب، حزب الهی و ارزشی بودند. مادرم گفت خودت چند وقتی هست که با ایشان همکاری و خوبُ بد را هم متوجهی. ببین اگر باب میلت هست بگو تا اقدام کنیم. چَشم گفتمُ از فردا ایشان را زیر نظر داشتم. چند روزی که گذشت به همکارمان خانم ط.ن گفتم که من یک سری شروط برای ازدواج دارم. نمونه اش مهر 14 سکه استُ فلان. ببین اگر راضی به این اتفاق هست بفرما تا هماهنگی های بیشتر را انجام دهیم. چندی گذشتُ خانم ط.ن گفتند با عروس خانم مطرح کردم. خودشان هم موافق 14 سکه و شروع زندگی آسان هستند. گفتم خدایا شکر. بالاخره صبر کردیمُ جواب گرفتیم. قرار اول گذاشته شد. پدر و مادر عروس خانمُ خودش و پدر و مادر بنده و خودم حاضرین جلسه بودیم. آنقدر خانواده‌ی صمیمی و خوبی بودند که حد نداشت. منُ عروس خانم رفتیم برای صحبت های اولیه. وقتی برگشتیم حضورمان را حس نکردند. خانواده ها درگیر بگو بخندُ خاطره گویی بودند. بعد که هر دوی ما نتیجه صحبت را مثبت اعلام کردیم قرار خواستگاری اصلی با حضور تمام اعضای خانواده گذاشته شد. مسیر برگشت نه حضرت پدر و نه مادرم سوالی از گفته های دو نفره نپرسیدند. فقط با هم دیگر حرف می زدنُ از خانواده عروس خانم تعریف می کردند. کلا این روابط بین خانواده ها را دوس داشتم. هم اینکه خانواده ها باهم خوب بودند نیمی از مشکلات حل بود. چون معمولا باعث و بانی بیشتر دعواهای زوجین خانواده ها هستند. هفته آینده که مصادف با شب اول ماه رمضان بود قرار خواستگاری اصلی گذاشته شده بود. برای افطار دعوت شده بودیم. مادر بنده هم پیشنهاد داد کنار شام، کوفته آذربایجان درست می کند. انگار چند سالی بود که فامیل بودیم. رفتیم، افطار که خورده شد نشستیم درباره اینکه چه کنیمُ چه ها شود حرف زدیم. درباره تاریخ عروسی، نوع عروسی، مدت عقد و خیلی از چیزهای دیگر. ... @seraj_khabari