eitaa logo
دشت جنون
4.2هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
3 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹💐🕊🌺🕊💐🌹 یک ماه رمضان کوشش کنیم «انسان» باشیم، آن وقت شما ببینید بعد از یک ماه عبادت و عبودیت اثر خودش را می بخشد یا نمی بخشد؟ ببینید بعد از یک ماه، همین روزه شما را عوض می کند یا نمی کند. 📚 مجموعه آثار، ج 23، ص 492 🌹 @dashtejonoon1🥀🕊
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 يك روز با دو تا از همرزماش آمده بود خانه. آن وقت‌ها هنوز كوی طلاب می‌نشستيم. خانه كوچک بود و تا دلت بخواهد گرم. فصل تابستان بود و عرق همين‌طور شُرشُر از سرو رويمان می‌ريخت. رفتم آشپزخانه. يک پارچ آب يخ درست كردم و آوردم برايشان. یكی ‌از دوست‌های گفت:"ببخشيد حاج آقا." اگر جسارت نباشد می‌خواستم بگويم كولری را كه داديد به آن بنده خدا، برای خانه خودتان واجب‌تر بود. يكی ديگر به تاييد حرف او گفت: آره بابا، بچه‌های شما اينجا خيلي بيشتر گرما می‌خورند. كنجكاو شدم. با خودم گفتم: پس شوهر ما كولر هم تقسيم می‌كند! منتظر بودم ببينم چه می‌گويد. خنده‌ای كرد و گفت: اين حرف‌ها چيه شما می‌زنيد؟ رفيقش گفت: جدی می‌گويم حاج آقا. باز خنديد و گفت: شوخی نكن بابا جلوی اين زن‌ها! الان خانم ما باورش می‌شود و فكر می‌كند اجازه تقسيم كولرهای دنيا، دست ماست. انگار فهميدند دوست ندارد راجع به اين موضوع صحبت شود؛ ديگر چيزی نگفتند. من هم خيال كولر را از سرم بيرون كردم. می‌دانستم كاری كه نبايد بكند، نمی‌كند. از اتاق آمدم بيرون. 🌹 بعد از ، همان رفيقش می‌گفت: آن روزها وقتی شما از اتاق رفتيد بيرون، حاج آقا گفت: می‌شود آن خانواده‌ای كه دادند، آن كه جگرش داغ دار است، توی گرما باشد و بچه های من زير كولر؟! كولر سهم است، خانواده من گرما را می‌توانند تحمل كنند. 📚کتاب 🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 یاد باد یاد جبهه ها یاد دفاع مقدس ارسالی از اعضاء شادی روح و و سلامتی رزمندگان اسلام 🥀 @dashtejonoon1🌹🕊
🌺🌸🕊🌷🕊🌸🌺 امروز سالروز طلوع چند آسمون نشین شهرستانمونه تولدتان مبارک 🍀 بسیجی اسداله چمی (عبدالحسین) 🍀 بسیجی سعادت قائدی (حسینعلی) 🌼 @dashtejonoon1🌸🌺
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴 🌹 بسم رب الشهداء والصدیقین 🌹 🌷 سلام بر مردان بی ادعا 🌷 خوشا آنانڪ جان را می‌شناسند طریق عشق و ایمان را می‌شناسند بسے گفتند و گفتیم از را مے شناسند 🕊 🌹 تمام این" لحظہ ها" ✨بهانہ است باور ڪن براے خرید نگاهت ، دلم خورشید را هم پس مے زند باور ڪن ... ✍️ امروز سالروز عروجتان است🕊 🌹 والامقام 🌹شهرستان نجف آباد 🌹ڪہ در چنین روزی 🌹 آسمانی شدند 🌹 این والامقام محل تولد و قبور پاڪ و مطهرشان در شهرستان نجف آباد است ڪہ در معرفے ایشان محل مزار ذکرمی گردد : ✍️ 🌻 پاسدار احمد سیروس 💐 (حسن) ـ ۲۴ ساله ـ نجف آباد 🌻 بسیجی محمد باقر حبیب الهی 💐 (اسداله) ـ ۱۸ ساله ـ نجف آباد 🌻 بسیجی مهدی رضائیان 💐 (عباسعلی) ـ ۱۷ ساله ـ نجف آباد 🌻 بسیجی غلامرضا سلیمانی 💐 (عباس) ـ ۴۳ ساله ـ نجف آباد 🌻 بسیجی محمد صالحی 💐 (سیف اله) ـ ۲۷ ساله ـ نجف آباد - کهریزسنگ 🌻 بسیجی قربانعلی کاظمی 💐 (محمد) ـ ۱۷ ساله ـ نجف آباد 🌻 بسیجی محمدرضا اکبری 💐 (ولی) ـ ۱۷ ساله ـ نجف آباد - یزدانشهر 🌻 سرباز احمد مرادی 💐 (حیدر) ـ ۱۸ ساله ـ نجف آباد 🌻 سرباز علی بختیاری 💐 (مطلب) ـ ۱۹ ساله ـ نجف آباد - روستای هسنیجه 🌻 سرباز فالح منصورزاده 💐 (ناصر) ـ ۲۰ ساله ـ نجف آباد 🌻 سرباز هیبت اله صالحی 💐 (عبداله) ـ ۱۷ ساله ـ نجف آباد 🌻 سرباز عبدالرحیم باغدا💐 (حسینعلی) ـ ۱۹ ساله ـ نجف آباد 🌻 جهادگر لطف اله کریمی 💐 (اسداله) ـ ۴۲ ساله ـ نجف آباد 🌹 سالگرد 🌹آسمانی شدنتان 🌹 مبارڪ باد ... 🕊 🌹 🕊 🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
🕊🕊🌺💐🌺🕊🕊 عراقی شروع کرد به تیراندازی ولی با عنایت خدا هیچکدام از آن تیرها به من اصابت نکرد و تقدیر اینگونه بود که من زنده بمانم، کم کم عراقی ها دورم را گرفتند یک کارد غواصی همراهم بود به محض اینکه دیدم دست عراقی به سمت کارد رفت خیلی ناراحت شدم، خدا خدا میکردم مرا با کارد نکشند و مسله نکند و با تیر خلاصم کنند کارد را گرفت و بررسی کرد در همین حین مسؤلشان امد وبقیه فرماندهانشان سررسیدند ومرا به سنگر فرماندهی منتقل کردند. بازجویی ها شروع شد سنگر به سنگر مرا میبردندساعتی در آنجا بودم باز به سنگر بعدی ابتدا که دستگیرم کردند حسابی کتک زدند وشکنجه کردند وبا توجه به اینکه چهار پنج روز چیزی نخورده بودم ضعف بیشتری برمن غلبه کرده وهمه چیز از یادم رفته بودهر سنگری هم که مرا می بردند شکنجه میکردند در یکی از همین سنگرهابود که دیگر چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم دیدم که دارند آب روی صورتم میریزندنهایتا از آنجا شبانه به بصره منتقل شدم وبعدمرا به اطلاعاتشان سپردند یک ماهی در آنجا بودم. راوی: 🕊 @dashtejonoon1💐🕊