eitaa logo
دشت جنون
4.2هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
3 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
4.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺🍀🌼💐🌼🍀🌺 بگذارید قبل از خواب، آخرین چیزی که گوشمون می شنوه، آیات روح بخش و آرامش دهنده آیه الکرسی باشه حاجاتتون روا و عاقبتتون ختم بخیر ان شاءالله 💐 @dashtejonoon1🍀🌺
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 🍀 🍀 امروز برابر است با : 🗓 03 اردیبهشت 1404ه.ش 🗓 24 شوال 1446 ه.ق 🗓 23 آوریل 2025 میلادی 🔸صفحه 2 🔸جزء 1 جهت سلامتی و و هدیه به روح 🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
بِانفاقِ المُهجِ یَصِلُ العَبدُ الی حَبیبِه تنها با شهادت وریختن خون بنده است که او به وصال محبوب خود خواهد رسید. 📚 مستدرک ، جلد ۱۱ ، صفحه ۱۴ @dashtejonoon1
🥀🕊🌴🌹🌴🕊🥀 💐 به جهان خواران بگویید اگر پیکرم را صد پاره کنید اگر پاره پاره های تنم را آتش بزنید ، اگر خاکسترم را در دریا بریزید ، از دل امواج خروشان دریا صدایم را خواهید شنید که فریاد می زنم اسلام پیروز است . منافق نابود است . 🌹 🕊 🌹 🌹 🌴 @dashtejonoon1🕊🌹
Montazer.ir4_6046478968175989371.mp3
زمان: حجم: 15.2M
🌺🌼💐🍀💐🌼🌺 ۶۷ برای موفقیت و پیروزی و اسلام هر روز بر این دعا، کمترین کاری است که وظیفه‌ی ما در این نبرد آخرالزمانی و حمایت از و اسلام است. 🎤 محمود معماری متن دعا را در لینک زیر بخوانید: blog.montazer.ir/?p=2263 💐 @dashtejonoon1🌼🌺
دشت جنون
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊 نحوه ترور به روایت راننده و محافظ یک روز متوجه شدم یک گروه نقاش به خانه ایشان آمده تا جاهایی از منزل را رنگ کنند. به آنها گفتم شما که دارید اینجا کار می‌کنید، مواظب باشید که یک‌وقت در حیاط را باز نکنید. کُلتم کنارم بود و لب حوض نشسته بودم. یکی از نقاش‌ها روی نردبان بود و دیگری هم داشت نقاشی می‌کرد. یک پسربچه هم همراهشان بود که سطل‌ها را تمیز می‌کرد. یک سینی چای آورد. گفتم این‌ها که بالا نشسته‌اند، مدام دارند ما را کنترل می‌کنند؛ منظورم کسانی بودند که از بالکن یکی از اتاق‌های هتل واقع در روبه‌روی خانه مشرف بودند. گفت: تو چقدر به این‌ها گیر می‌دهی. حدود ساعت ۹ صبح بود، همین‌طور که داشتیم چای می‌خوردیم در خانه را زدند، تا من بلند شوم که در را باز کنم، پسربچه‌ای که کمک نقاش‌ها بود، بی‌اختیار دوید و در را باز کرد، تا من بیرون برسم، یکی از فرقانی‌ها، اسلحه کلاشینکف را زیر گلویم گذاشت، کُلتم که کالیبر ۴۵ داشت را از من گرفت و با ضربه‌ای خشابش را بیرون پراند و خشاب را گوشه باغچه انداخت و کُلتم را پرتاب کرد طرف دیگر حیاط. مهاجمین مرا هُل دادند و به رویم رگبار بستند، من هم اشهدم را خواندم و به دیوار چسبیدم، فقط مدام می‌گفتم تو را به خدا به کاری نداشته باشید، آدم خوب و خیرخواهی است. گفتند ساکت شو حرف نزن و بعد داخل خانه دویدند، دو تیر شلیک کردند و سوار موتور شدند و به سرعت از محل رفتند. دو گلوله به سینه و پای قرنی اصابت کرده بود، جسم وی با وانتی به بخش جراحی بیمارستان مهر منتقل شد، اما سرلشکر قرنی چند لحظه بعد از انتقال به بخش جراحی به رسید .» 🌹 🕊 🌹 @dashtejonoon1🥀🕊
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 احساس تنهایی تمام وجودم را گرفته بود. همین تنهایی و احساس غربت سبب شد تا در این مدت حضورم در منطقه، آرام و قرار نداشته باشم. داشت برایم خسته کننده می‌شد. خودم را به ستاد تیپ رساندم. می‌خواستم با فرمانده تیپ صحبت کنم. چند روزی منتظرش بودم. رفته بود زیارت خانه‌ی خدا و برگشته بود. همین دیروز. بچه‌ها گفته بودند، فقط چند ساعتی رفت به خانواده‌اش سر زد و آمد منطقه. من هم تا شنیدم آمدم تا مشکلم را با او در میان بگذارم. مشکل که نه. همان احساس، تنهایی و دوری از دوستانم که درگردان یارسول(ص) بودند. نیم ساعتی زیر آفتاب سوزان بعدازظهر، کنار سنگر ستاد به کیسه‌های شنی تکیه داده بودم که ناگهان صدای فرمانده تیپ را شنیدم. از جایم کنده شدم. «حاج بصیر» * داشت از سنگر بیرون می‌آمد. فرماندهان گردان‌ها هم با او بودند. صبرکردم تا آنها بروند و حاجی تنها شود. لختی دیگر انتظار کشیدم، همه رفتند. حاجی تنها شده بود. رفتم به سمتش. سلام کردم. حاجی به رویم لبخند زد و من بی‌هیچ ‌مقدمه‌ای اصل ماجرا را گفتم: «حاج‌آقا! من مدت زیادی است منتظر شما بودم. راستش من در گردان مسلم هستم. حال آنکه اکثر دوستانم و همشهریانم در گردان یارسول‌اند.» و بعد نامه‌ی درخواستم را که تا آن لحظه در دستم بود به حاجی دادم و ادامه دادم: «خواستم اگر برای شما مقدور است، دستور بفرمایید تا به گردان یا رسول بروم.» راوی : ابراهیم اسفنجاری .... 🌹 @dashtejonoon1🕊🥀