🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
🍀 #السلام_علی_المهدی_عج 🍀
امروز #چهارشنبه برابر است با :
🗓 03 اردیبهشت 1404ه.ش
🗓 24 شوال 1446 ه.ق
🗓 23 آوریل 2025 میلادی
#ختم_قرآن
🔸صفحه 2
🔸جزء 1
جهت سلامتی #امام_زمان_عج
و
#مقام_معظم_رهبری
و
هدیه به روح #امام_راحل
#و_شهدا
🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
#حدیث_روز
#امام_جعفر_صادق_ع
بِانفاقِ المُهجِ یَصِلُ العَبدُ الی حَبیبِه
تنها با شهادت وریختن خون بنده است که او به وصال محبوب خود خواهد رسید.
📚 مستدرک ، جلد ۱۱ ، صفحه ۱۴
@dashtejonoon1
🥀🕊🌴🌹🌴🕊🥀
#پیامکی_از_بهشت 💐
به جهان خواران بگویید اگر پیکرم را صد پاره کنید اگر پاره پاره های تنم را آتش بزنید ، اگر خاکسترم را در دریا بریزید ، از دل امواج خروشان دریا صدایم را خواهید شنید که فریاد می زنم اسلام پیروز است . منافق نابود است .
🌹 #شهید_والامقام
🕊 #محمد_خزائیلی
#سلام_به_دوستان_شهداء 🌹
#روزتان_شهدایی 🌹
🌴 @dashtejonoon1🕊🌹
Montazer.ir4_6046478968175989371.mp3
زمان:
حجم:
15.2M
🌺🌼💐🍀💐🌼🌺
#صحیفه_سجادیه_جامعه ۶۷
#دعا برای موفقیت و پیروزی #مرزداران و #سربازان اسلام
#مداومت هر روز بر این دعا، کمترین کاری است که وظیفهی #واجب ما در این نبرد آخرالزمانی و حمایت از #رزمندگان و #سربازان اسلام است.
🎤 محمود معماری
متن دعا را در لینک زیر بخوانید:
blog.montazer.ir/?p=2263
💐 @dashtejonoon1🌼🌺
دشت جنون
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊
#شهیدانه
#یاد_یاران
نحوه ترور #شهید_قرنی
به روایت راننده و محافظ #شهید
یک روز متوجه شدم یک گروه نقاش به خانه ایشان آمده تا جاهایی از منزل را رنگ کنند. به آنها گفتم شما که دارید اینجا کار میکنید، مواظب باشید که یکوقت در حیاط را باز نکنید.
کُلتم کنارم بود و لب حوض نشسته بودم.
یکی از نقاشها روی نردبان بود و دیگری هم داشت نقاشی میکرد.
یک پسربچه هم همراهشان بود که سطلها را تمیز میکرد.
#سپهبد_قرنی یک سینی چای آورد.
گفتم اینها که بالا نشستهاند، مدام دارند ما را کنترل میکنند؛ منظورم کسانی بودند که از بالکن یکی از اتاقهای هتل واقع در روبهروی خانه مشرف بودند.
#شهید_قرنی گفت: تو چقدر به اینها گیر میدهی.
حدود ساعت ۹ صبح بود، همینطور که داشتیم چای میخوردیم در خانه را زدند، تا من بلند شوم که در را باز کنم، پسربچهای که کمک نقاشها بود، بیاختیار دوید و در را باز کرد، تا من بیرون برسم، یکی از فرقانیها، اسلحه کلاشینکف را زیر گلویم گذاشت، کُلتم که کالیبر ۴۵ داشت را از من گرفت و با ضربهای خشابش را بیرون پراند و خشاب را گوشه باغچه انداخت و کُلتم را پرتاب کرد طرف دیگر حیاط.
مهاجمین مرا هُل دادند و به رویم رگبار بستند، من هم اشهدم را خواندم و به دیوار چسبیدم، فقط مدام میگفتم تو را به خدا به #سپهبد_قرنی کاری نداشته باشید، آدم خوب و خیرخواهی است.
گفتند ساکت شو حرف نزن و بعد داخل خانه دویدند، دو تیر شلیک کردند و سوار موتور شدند و به سرعت از محل رفتند.
دو گلوله به سینه و پای قرنی اصابت کرده بود، جسم وی با وانتی به بخش جراحی بیمارستان مهر منتقل شد، اما سرلشکر قرنی چند لحظه بعد از انتقال به بخش جراحی به #شهادت رسید .»
#سپهبد_شهید
#محمدولی_قرنی
🌹 #سالروز_شهادت🕊
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌹 @dashtejonoon1🥀🕊
11.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
#در_محضر_استاد
حجت الاسلام پناهیان
#سپهبد_شهید
#محمدولی_قرنی
🌹 #سالروز_شهادت🕊
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#شهیدانه
#سردار_شهید
#حاج_حسین_بصیر
#قسمت_اول
احساس تنهایی تمام وجودم را گرفته بود. همین تنهایی و احساس غربت سبب شد تا در این مدت حضورم در منطقه، آرام و قرار نداشته باشم. داشت برایم خسته کننده میشد. خودم را به ستاد تیپ رساندم. میخواستم با فرمانده تیپ صحبت کنم. چند روزی منتظرش بودم. رفته بود زیارت خانهی خدا و برگشته بود. همین دیروز. بچهها گفته بودند، فقط چند ساعتی رفت به خانوادهاش سر زد و آمد منطقه. من هم تا شنیدم آمدم تا مشکلم را با او در میان بگذارم. مشکل که نه. همان احساس، تنهایی و دوری از دوستانم که درگردان یارسول(ص) بودند.
نیم ساعتی زیر آفتاب سوزان بعدازظهر، کنار سنگر ستاد به کیسههای شنی تکیه داده بودم که ناگهان صدای فرمانده تیپ را شنیدم. از جایم کنده شدم. «حاج بصیر» * داشت از سنگر بیرون میآمد. فرماندهان گردانها هم با او بودند. صبرکردم تا آنها بروند و حاجی تنها شود. لختی دیگر انتظار کشیدم، همه رفتند. حاجی تنها شده بود. رفتم به سمتش.
سلام کردم. حاجی به رویم لبخند زد و من بیهیچ مقدمهای اصل ماجرا را گفتم: «حاجآقا! من مدت زیادی است منتظر شما بودم. راستش من در گردان مسلم هستم. حال آنکه اکثر دوستانم و همشهریانم در گردان یارسولاند.»
و بعد نامهی درخواستم را که تا آن لحظه در دستم بود به حاجی دادم و ادامه دادم: «خواستم اگر برای شما مقدور است، دستور بفرمایید تا به گردان یا رسول بروم.»
راوی :
ابراهیم اسفنجاری
#ادامه_دارد....
🌹 @dashtejonoon1🕊🥀
دشت جنون
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 #شهیدانه #سردار_شهید #حاج_حسین_بصیر #قسمت_اول احساس تنهایی تمام وجودم را گرفته بود. هم
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#شهیدانه
#سردار_شهید
#حاج_حسین_بصیر
#قسمت_دوم
اینگونه تصور میکردم که حاجی به خاطر شناختی که از من دارد، همین الان خودکارش را در میآورد و در حاشیهی نامه به فرمانده گردان دستور میدهد تا انتقال من هرچه زودتر انجام بگیرد امّا برخلاف انتظار من، حاجی دستهایش را باز کرد و مرا در آغوش خود جای داد و گفت: «پسرم! برای چه احساس تنهایی میکنید. شما که تنها نیستید. چهار نفرید: خودتان، خدا و دو ملک آسمانی. تازه از همه مهمتر، در جایجای این منطقه فرشتگان روی زمین زندگی میکنند، امام زمان(عج) هم حضور دارند. یک رزمندهی اسلام هیچ وقت نباید احساس تنهایی کند.»
میخواستم چیزی بگویم که حاجی خودش را از آغوشم جدا کرد و کاغذ را به من برگرداند و گفت: «این را هم از من به یادگار به خاطرت بسپار. خدا همیشه با بندهاش است. خودش فرموده: اگر میخواهید با خدا صحبت کنید، نماز بخوانید. بله! نماز بخوانید و اگر میخواهید خدا با شما صحبت کند، قرآن تلاوت کنید.»
با این حرفهای آسمانی حاجی قوت قلب گرفته بودم، رفتم تا دستهای حاجی را ببوسم که حاجی نگذاشت و دستهایش را کشید و سر مرا نوازش کرد و دوباره لب گشود: «پسرم! ما را هم فراموش نکنید. من از همه شما بچههای خوب و پاک که نزد خدا جایگاه خاصی دارید، التماس دعا دارم.»
صفای حاجی مرا جذب کرده بود. نمیتوانستم از حاجی دل بکنم. دیگر برایم سخت بود. ولی چارهای نداشتم، باید برمیگشتم گردان مسلم امّا اینبار احساس تنهایی نمیکردم. قوت قلب گرفته بودم. خداحافظی کردم و راه گردان را در پیش گرفتم.
راوی :
ابراهیم اسفنجاری
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌹 @dashtejonoon1🕊🥀