eitaa logo
دشت جنون
4.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
3 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🏴🌷🕊🌷🏴🌹 کانَ أبی إذا دَخَلَ شَهرُ الْمُحَرَّمِ لا یَری ضَاحِکاً وَ کانَتِ الْکِاَّبَةُ تَغْلِبُ عَلَیْهِ حَتّی یَمْضِیَ مِنْهُ عَشْرَةُ اَیّامٍ ، فَاِذا کانَ الْیَوْمُ العْاشِرُ کانَ ذلِکَ الْیَوْمُ یَوْمَ مُصیبَتِهِ وَ حُزْنِهِ وَ بُکائِهِ چون ماه محرم می رسید، کسی پدرم را خندان نمی دید. و غم و افسردگی بر او غلبه می یافت تا آن که ده روز از محرّم می گذشت ، روز دهم محرّم که می شد ، آن روز ، روز مصیبت و اندوه و گریه پدرم بود. 📚بحارالانوار،جلد 44، صفحه 284 http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
🌹🏴🥀🌴🥀🏴🌹 🌹 🌹 عزیزانم ، ماه محرم و بقیه ماه‌های خداوند را غنیمت شمارید و نهایت فضل و برکت و استفاده را از این ماه ببرید که من حقیر در این ماه پیروزی خون بر شمشیر در دانشگاه امام حسین(ع) راه حق و صراط مستقیم را میان تاریکی‌ها و ضلالت‌ها باز یافتم و این راه روشن را ادامه دادم تا به ندای حسین زمانم لبیک گفته و به لقاءالله رسیدم . 🌹 🕊 🌹 🌹 http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴
Montazer.ir4_6046478968175989371.mp3
زمان: حجم: 15.2M
🏴🌹🕊🥀🕊🌹🏴 ۶۷ برای موفقیت و پیروزی و اسلام هر روز بر این دعا، کمترین کاری است که وظیفه‌ی ما در این نبرد آخرالزمانی و حمایت از و اسلام است. 🎤 محمود معماری متن دعا را در لینک زیر بخوانید: blog.montazer.ir/?p=2263 🌹 @dashtejonoon1🍀🏴
🍀🍀🍀 به کسی سوء قصد کردند که دعوت او در گوش طنین انداز است . سالروز ترور نافرجام 🍀 @dashtejonoon1🍀
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 به گزارش خبرنگار احزاب و تشکل‌های گروه سیاسی باشگاه خبرنگاران؛ چهار یا پنج روز از عزل بنی‌صدر می‌گذشت و جنگ با عراق و شورش منافقین بعد از اعلام جنگ مسلحانه با جمهوری اسلامی، بحث داغ محافل بود. که از جبهه‌ها برگشته و خدمت رسیده بودند، بعد از دیدار طبق برنامه‌ی شنبه‌ها عازم یکی از مساجد جنوب‌شهر برای سخنرانی بودند. خودرو حامل که از جماران حرکت می‌‌کرد، آن روز مهمان ویژه‌ای داشت؛ که می‌خواست درد دل‌هایش را با نماینده‌ی در شورای عالی دفاع در میان بگذارد. آن‌ها نیم‌ ساعت زودتر از اذان ظهر به رسیدند و گفت‌وگویشان را در همان مسجد ادامه دادند. نماز ظهر تمام شد. رفتند پشت تریبون. نمازگزاران همان‌طور منظم در صفوف نماز نشسته بودند. پرسش‌های نوشته‌ی مردم را به سخنران می‌دادند، اگرچه بعضی از پرسش‌ها تند و حتی گاهی بی‌ربط بود. در سخنرانی مقدمه‌ای ‌چیدند تا به این‌جا ‌رسیدند که: امروز شایعات فراوانی بین مردم پخش شده و من می‌خواهم به بخشی از آن‌ها پاسخ بدهم . بین جمعیت، دست به دست شد تا رسید به جوانی با قد متوسط و موهای فر و کت و پیراهن چهارخانه و صورتی با ته ‌ریش مختصر که آن روزها کلیشه‌ی چهره‌ و تیپ خیلی از جوان‌ها بود. خودش را رساند به تریبون. ضبط را گذاشت روی تریبون؛ درست مقابل قلب سخنران. دستش را گذاشت روی دکمه‌ی Play. شاسی تق تق صدا کرد و روشن نشد؛ مثل حالت پایان نوار، اما او رفت. 🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 یک دقیقه نگذشت که بلندگو شروع کرد به سوت کشیدن. آقا همین‌طور که صحبت می‌کردند، گفتند: «آقا این بلندگو را تنظیم کنید.» بعد خودشان را به سمت چپ کشیدند و از پشت تریبون کمی عقب آمدند و به صحبت ادامه دادند: «در زمان امیرالمؤمنین، زن در همه‌ی جوامع بشری، نه فقط در میان عرب‌ها مظلوم بود. نه می‌گذاشتند درس بخواند، نه می‌گذاشتند در اجتماع وارد بشود و در مسائل سیاسی تبحر پیدا بکند، نه ممکن بود در میدان‌های... ! که هنگام سخنرانی رو به جمعیت و پشت به قبله بودند، با یک چرخش ۴۵ درجه‌ای به طرف چپ جایگاه افتادند. اولین محافظ خودش را بالای سر رساند. مسجد کوچک بود و همان یک محافظ، به تنهایی تلاش کرد که را بیاورد بیرون. امام جماعت، متحیر وسط مسجد مانده بود. چشمش به یک صوت ‌افتاد که مثل یک کتاب، دو تکه شده بود. روی جداره‌ی داخلی ضبط شکسته، با ماژیک قرمز نوشته بودند « عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی » بیرون از مسجد، در آغوش محافظ، لحظاتی به هوش آمدند. سرشان را آوردند بالا، اما زود سرشان افتاد. محافظ‌ها بلیزر سفید را انگار که ترمز نداشت، با سرعتی غیر قابل تصور می‌راندند. در مسیر بیمارستان، هر وقت به هوش می‌آمدند، زیر لب زمزمه‌ای می‌کردند؛ می‌گفتند. لب‌ها و چشم‌ها تکان می‌خوردند؛ خیلی کم البته. در خیابان قزوین، خودرو به یک درمانگاه کوچک رسید. پنج نفر آدم با قیافه‌ی خون‌آلود و اسلحه به دست، وارد درمانگاه شدند و را روی دست این طرف و آن طرف ‌بردند. با آن صورت خون‌آلود، کسی شهر را نشناخت. دکتری ضربان را گرفت: «نمی‌شود کاری کرد.» محافظ‌ها با سرعت به سمت در خروجی رفتند. پرستاری که تازه از راه رسیده بود، پرسید: «ایشان کی هستند‌؟ دارند تمام می‌کنند» اسم را که شنید، گفت: «ببریدشان بیمارستان؛ اما یک کپسول اکسیژن هم با خودتان ببرید.» 🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀