eitaa logo
دشت جنون
4.6هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
3 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🌸🌺🌼🌺🌸💐 امروز سالروز طلوع چند آسمون نشین شهرستانمونه تولدتان مبارک 🌷 ارتشی محمد سلطانی 🌼 (فتح اله) 🌷 بسیجی عبدالحسین پژوهنده 🌼 (حیدر) 🌷 بسیجی قربانعلی کرداریان 🌼 (حسین) 🌷 جهادگر سیدمحمدرضا احمدی 🌼 (سیدمحمد) 🌷 سرباز # تقی خیرخواه 🌼 (عباسعلی) 💐 @dashtejonoon1🌺💐
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 🌹 🌹 فرزند: علی‌محمد : 🗓 1349/04/16 🗓 محل تولد : نجف آباد وضعیت تاهل : مجرد شغل : دانش آموز : 🗓 1365/07/16 🗓 مسئولیت : بسیجی محل : شوشتر نام عملیات : آموزش های رزمی مزار : 🌹 @dashtejonoon1🕊🥀
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 🌹 🌹 فرزند: حسین : 🗓 1348/11/18 🗓 محل تولد : نجف آباد ـ حاجی آباد وضعیت تاهل : مجرد شغل : دانش آموز : 🗓 1359/07/16 🗓 مسئولیت : جهادگر محل : جزیره مینو نام عملیات : خط پدافندی مزار : 🌹 @dashtejonoon1🕊🥀
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 🌹 🌹 فرزند: ابوالقاسم : 🗓 1339/02/07 🗓 محل تولد : مسجدسلیمان وضعیت تاهل : مجرد شغل : دانش آموز : 🗓 1359/07/16 🗓 مسئولیت : سرباز محل : جزیره مینو نام عملیات : خط پدافندی مزار : 🌹 @dashtejonoon1🕊🥀
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 قدیما جلو باباها پا دراز نمی کردن محمد با پدرش خسته و کوفته از در وارد شدند . نشستند کنار دیوار و نفسی چاق کردند من هم سینی چای را گذاشتم جلوی رویشان. همسرم پایش را دراز کرد و استکان چای را برداشت اما محمد همان طور چهار زانو نشسته بود . می دانستم که به احترام پدر پاهایش را دراز نمی کند. خستگی از صورت اش می بارید، چند لحظه بعد بلند شد و رفت اتاق بغل، از در نیمه باز دیدم که وسط اتاق دراز کشیده، باز هم به احترام بابا نخواسته بود در اتاقی که ایشان حضور دارد درازکش بخوابد. http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🌹🇮🇷🥀🕊🥀🇮🇷🌹
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 ماحصل اقتدارشان غرور و سربلندی ما و عزت ایران عزیز ما شد. جان را برای میهن کف دست گرفتند و برای هم‌میهن. خونشان ریخته شد و ردای شهادت روی تنشان نشست. شادی روح و و سلامتی سبز پوشان محافظ امنیت و مدافع وطن http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🌹🇮🇷🥀🕊🥀🇮🇷🌹
🥀🕊🌴🌹🌴🕊🥀 رزمنده‌ها را عاشقـــــانه دوست داشت و گاه اين عشق را جور‌ی نشان می‌داد كه انسان حيران می‌شد. يك شـب تانك‌ها را آماده كرده بوديم و منتظـــــر دستـور حركــــت بوديم . من نشسته بودم كنار برجــــك و حواسـم به پیرامونمـــــان بود و تحركاتـــــی كه گاه بچه‌ها داشتند . يك وقت ديدم يك نفـــر بين تانك‌ها راه می‌رود و با سرنشيــن‌ها گفت و گوهای كوتاه می‌كند . كنجكـــــاو شدم ببينم كيست. مرد توی تاريكی چرخيد و چرخيد تا سرانجام رسيد كنـــــار تانكـــــی كه مـن نشسته بودم رويــش . همين كه خواستم از جايم تـــــكان بخورم ، دو دستـــــی به پوتينم چسبيد و پايم را بوسيــــد . گفت : به خدا سپردمتون ! تا صداش را شنيدم ، نفسم بريد . گفتم : ؟ گفت: هيـــــس ؛ صدات در نياد ! و رفـــت سراغ تانک بعدی http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 🌹🇮🇷🥀🕊🥀🇮🇷🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا