۳.
کمی در رابطه با آیهی ۳۲ سورهی نور ( آیه و داستان #روز_هجدهم )
°°°
بین دست ها پل بزن
🔹 آن شب زیر آن برفِ غیرمنتظره،
خیره به گنبدِ حضرت معصومه (س) خیلی گریه کرده بود.
یاد ده سال پیش افتاده بود که رو به روی همین گنبد، ناامید از معجزهها، با حضرت معصومه (س) یک قرار خصوصی گذاشته بود:
که بیخیالِ ازدواج خودش، واسطهی ازدواجِ جوانترها شود.
که حالا که خودش ناکام شده، لااقل کامِ دیگران را شیرین ببیند.
تمام این ده سال را پشت سر ذوق عروسها لبخند زده بود و بغض کرده بود،
بیآنکه کسی از دلش خبر داشته باشد و حالا...
در این شب جادویی در کنار مردی ایستاده بود که مثل برفِ آن شب، معجزهی غیرمنتظرهی خدا بود...
🔹 آیه: «وَأَنْكِحُوا الْأَيَامَىٰ مِنْكُمْ وَالصَّالِحِينَ مِنْ عِبَادِكُمْ وَإِمَائِكُمْ إِنْ يَكُونُوا فُقَرَاءَ يُغْنِهِمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ ...»
🔸 ترجمه آیه: «برای زنان و مردانِ مجرّد و همچنین، بردگان و کنیزانی که صلاحیتِ ازدواج دارند، مقدماتِ ازدواج را فراهم کنید و ازدواجشان دهید. اگر دستخالی و تنگدست هستند خدا از سرِ بزرگواری بینیازشان میکند ...»
📚 آدرس: سورهی نور، آیهی ۳۲
✔️ خداوند در این آیه از ما خواسته است:
- به ازدواجِ افراد مجرد، چه در فامیل و چه در جامعه، کمک کنیم و فقر را مانعی برای ازدواج ندانیم.
✔️ برای عمل به این آیه در زندگی میتوانیم:
- در خانواده و فامیل، افراد مجرد را شناسایی کنیم و برای تسهیلِ ازدواجِ آنها قدمی برداریم.
- اگر توانایی مالی داریم، در تأمین هزینههای ازدواج افراد نیازمند مشارکت کنیم.
- با فرهنگسازی، فرهنگ ازدواج آسان و بدون تجملات را ترویج و اگر تجربهای داریم، در اختیار جوانان قرار دهیم.
°°°
#داستان_آیه_ها
@Dastane_Ayeha
.
۴.
سلام
شب قدره.
ما رو از دعای خیرتون بی نصیب نذارید.
#ماه_رمضان | #شب_قدر | #شهادت_امام_علی | #نوروز_علوی
.
۱.
🏆 مسابقه #داستان_آیه_ها
🔹 روز ۱۹ | داستان ۱۹ | مسابقهی ۱۹
🔸 عنوان: #آینده_ات_را_خودت_بساز
"اگر بدانی برای آیندهای بهتر مسئول هستی، چه میکنی؟؟"
داستان از اینجا شروع میشه. کلیک کن
°°°
#داستان_آیه_ها
@Dastane_Ayeha
.
۲.
🔹 #آینده_ات_را_خودت_بساز | بخش اول
🖋 نویسنده: کانون نسیم غدیر
°°°
بازگشتِ آرامش
بعد از تمامِ آن ماجراهای تلخ،
بعد از تمام شایعات و نیش و کنایهها،
بالأخره جهیزیه به دست صاحبش رسید.
این بار هیچ اشتباهی در کار نبود، هیچ خطای عمدی یا سهوی.
دلهایی که شکسته بود، حالا آرام گرفته بود.
اما آیا این آرامش، دوام داشت؟
در تاریکیِ شب، در گوشهای از شهر،
جلسهای مخفی در حال برگزاری بود.
سایهسالاران دور هم نشسته بودند.
مردی با ردای سیاه، نگاهش را در میان حاضران گرداند،
سپس به فردی که روبهرویش نشسته بود، نگاهی کرد و گفت:
"تو کار خودت رو خوب انجام دادی.
خوب تونستی اونا رو ضایع کنی.
پاداش خوبی هم پیشِ من داری.
اما هنوز کافی نیست. حالا مأموریت جدیدت شروع میشه.
باید سرنخهای بیشتری پیدا کنی.
میخوایم تمام افراد تأثیرگذار در این گروه رو بشناسیم.
لیست خیّرین، نیازمندان، همه رو. اسم و آدرسشون رو.
خلاصه همه چیز رو میخوام."
نفوذی سرش را به نشانهی تأیید تکان داد.
اما هیچکس در آن جمع، حتی چهره ی او را ندیده بود و حتی نامش را هم نمی دانست.
جز سایه سالار بزرگ.
°°°
#داستان_آیه_ها
@Dastane_Ayeha
.
۳.
🔹 #آینده_ات_را_خودت_بساز | بخش دوم
°°°
نشانههایی از یک خیانت
یکی از بچههای تازهواردِ گروه، کسی را دید که از دفتر استاد هاشم بیرون آمد و با عجله از پلهها پایین رفت.
قیافهاش را واضح ندید، اما حس عجیبی داشت.
پسر جوان که هنوز خیلیها را نمیشناخت، سریع موضوع را به عمو یحیی اطلاع داد.
در بررسیهای اولیه، تنها چیزی که عمو یحیی متوجه شد، این بود که پوشهی اسامی خیّرین، انگار جابهجا شده و سرجای همیشگیاش نبود.
چند روز بعد، این اتفاق دوباره تکرار شد.
اما این بار یکی از قدیمیهای گروه، فرد ناشناس را دید.
چهرهای آشنا...
ایندفعه لیست اسامی نیازمندان دست خورده بود و پای آبروی آنها وسط بود.
دیگر نمیشد موضوع را به استاد هاشم اطلاع نداد.
استاد هاشم و عمو یحیی اینبار دیگر شک نداشتند.
موضوع جدیتر از آن بود که تصور میکردند.
اما تصمیم گرفتند که سکوت کنند تا ببینند دشمن گام بعدی را چگونه برمیدارد.
°°°
#داستان_آیه_ها
@Dastane_Ayeha
.
۴.
🔹 #آینده_ات_را_خودت_بساز | بخش سوم
°°°
مراسمی عجیب
دو هفته بعد از تحویل جهیزیه، بساط مراسم عروسی آن دو جوان، برپا شد.
اما این مراسم، برخلاف عروسیهای معمول، ساده و بدون هیاهو بود.
استاد هاشم، عمو یحیی، مشهدی قنبر، شهاب، سهیل، رامین، حسین آقا راننده و آقا جمشید، همانهایی که در آوردنِ جهیزیه و ماجرای آن روز حضور داشتند، مهمانهای ویژهی این مراسم بودند.
چند نفر از مهمانان پدرِ داماد را صدا زدند و با کنایه گفتند:
"میبینیم که استاد هاشم جانت هم اومده.
خوبه دیگه، ما هم اگه یکی برامون یخچال و تلویزیون بخره،
با احترام باهاش برخورد میکنیم و دعوتش میکنیم عروسیِ پسرمون."
پدر داماد متعجب از اینکه چگونه مهمانان فهمیده بودند که جهیزیه را چه کسی تهیه کرده است.
- "استاد هاشم! از شما توقّع نداشتم.
مگه قرارمون نبود کسی متوجهِ موضوع نشه؟
مگه قرار نبود آبروم حفظ بشه. چیکار کردین با من؟"
- "چی شده؟"
- "چی میخواستین بشه. فامیلا فهمیدن که شما جهیزیه رو برامون جور کردین. آبروم رفت."
- "آقا یحیی، موضوع چیه؟"
- "نمیدونم حاجی، غیر از ما چند نفر که الان اینجا هستیم، کسی خبر نداشت.
حاجی، نکنه اون یه نفر که توی دفتر شما بوده، چیزی پیدا کرده و آبروی این بنده خدا رو برده."
- "نمیدونم، شاید. اما همینطوری نمیشه به کسی مظنون شد."
شهاب که در گوشهای مشغول تماشای گفتگوی آن سه نفر بود، ناگهان حس عجیبی پیدا کرد.
بویی آشنا به مَشامَش خورد...
قلبش تندتر زد.
این بو را یکبار دیگر هم حس کرده بود. اما کِی؟ کجا؟
در همان لحظه، دستی آرام روی شانهاش نشست.
- "آقا شهاب..."
شهاب برگشت. همان مرد بود. همان که ردای سبز بر تن داشت.
همان که روزی در تاریکی شب با او سخن گفته بود.
- "حالت چطوره پسرم؟ بزرگ شدی."
شهاب لبخندی زد. قلبش آرام گرفت.
- "شما اینجا چیکار میکنین؟"
- "برای دیدنِ آیندهای که در حال ساخته شدنه."
- "آینده؟"
مرد، دست شهاب را گرفت و به میانِ جمعیت رفت.
°°°
#داستان_آیه_ها
@Dastane_Ayeha
.
۵.
🔹 #آینده_ات_را_خودت_بساز | بخش چهارم
°°°
توصیهای برای آینده
مرد سبزپوش در جمعِ مهمانان ایستاد.
همه ساکت شدند.
گویی خودِ حضور او، آرامشی عجیب به مجلس بخشیده بود.
او نگاهی به حاضران انداخت و گفت:
"ما امروز، شاهد پیوندی مقدس هستیم.
اما این فقط یک جشن ساده نیست.
این، نمادِ آیندهای است که باید بسازیم.
آیندهای که از آنِ کسانی است که برای آن تلاش میکنند،
برای آن زحمت میکشند، برای آن صبر میکنند."
او رو به جمعیت کرد و ادامه داد:
"ما باید پایهگذارِ نسلی باشیم که غیرت دارد،
که راه حق را میشناسد،
که در برابر ظلم ساکت نمیماند.
پس همیشه این دعا را بگویید:
خدایا، نسلِ ما را نسلی صالح قرار بده.
نسلی که غیرت و شجاعت داشته باشد.
نسلی که راهِ تو را برود."
همه این دعا را زمزمه کردند.
- "شهاب جان، حالا فهمیدی آینده چطوری ساخته میشه؟"
ناگهان، صدایی از بیرون شنیده شد.
انگار پشتِ در همهمه شده بود.
°°°
#داستان_آیه_ها
@Dastane_Ayeha
.
۶.
🔹 #آینده_ات_را_خودت_بساز | بخش پایانی
°°°
مهمانانِ ناخوانده
سایهسالاران رسیده بودند.
برای چه؟ کسی چه میداند.
- "اون اینجاست. بگیرینش."
فریاد یکی از سایهسالاران بود.
مردم جا خوردند. برخی ترسیدند، برخی آمادهی مقابله شدند.
در کمال تعجب، وقتی نگاهها دوباره به جایگاه مرد سبزپوش برگشت، او دیگر آنجا نبود.
اما شهاب، لحظهای قبل از رفتنش، او را دید که با اشاره به او فهماند حرفهایش را فراموش نکند.
.
.
شهاب و سهیل نگاهی پر از تعجب به یکدیگر کردند.
- "چی شد؟ کجا رفت؟"
- "مگه همینجا نبود؟"
- "استاد هاشم کوشِش؟ عمو یحیی، داستان چیه؟"
- "عِع. رامین هم نیست. کجا غیبش زده این پسر؟"
- "من هی میگم که این رامین مشکوک میزنه، شما بگین نه."
.
.
مراسم نیمهکاره تمام شد. اما ذهن مهمانان پُر شده بود از سوال:
سایهسالاران برای چه آمده بودند؟
با آن مرد چه کاری داشتند؟
مجرم بود یا معترض؟
اصلا آن مرد که بود؟
°°°
#داستان_آیه_ها
@Dastane_Ayeha
.
۷.
🏆 بریم سراغ مسابقهی #روز_نوزدهم
خب، حالا که داستان رو به طور کامل خوندی،
آیات زیر رو بررسی کن
و ببین داستانِ امروز مربوط به کدوم یکی از این آیات میشه؟
گزینه ۱: آیه ۲۱ سوره طور
گزینه ۲: آیه ۲۱ سوره روم
گزینه ۳: آیه ۷۴ سوره فرقان
گزینه ۴: آیه ۳۱ سوره اعراف
🔹 حالا بریم آیهها رو با هم ببینیم
°°°
#داستان_آیه_ها
@Dastane_Ayeha
.