۸.
🔸 سلام طاعاتتون قبول داستان بااینکه خلاصه است ولی قابل لمسه وخیلی راحت با مخاطب ارتباط میگیره ومخاطب مشتاقه ادامه اون رو بخونه. درفصای مجازی ایده خوبیه که بصورت خلاصه بیان شده وحوصله مخاطب از خوندنش نمیره واین یک مزیته من در ذهن خودم اسم داستانتونم نبرد روشنایی وتاریکی گذاشتم وداستان رو دنبال میکنم ممنون از قلم زیباتون
🔹 داستان ها نیاز به بررسی و بازنویسی دوباره دارند بعضی جملات خیلی سنگین و در حد فهم عموم مردم نیستند خودم به شخصه چندین بار داستان رو میخونم تا متوجه بشم چی میخواد بگه منظورش چیه
🔸 سلام
طاعات و عبادات قبول
داستان با فضاسازی مناسب مفاهیم قرآنی رو انتقال میدهد
انشالله در پناه قران موفق باشید
.
۹.
شما هم اگر حرفی، حدیثی، سخنی، پیشنهادی، انتقادی دارید، بفرمایید.
ایرادی توی کار میبینید، بگید.
خلاصه اینکه ما رو از پیامهای خودتون بینصیب نذارید.
از طریق این لینک، در خدمتتون هستیم.
http://dastane-ayeha.ir/azmoon/view.php?id=29225
.
۱۰.
این رو اضافه کنیم که، توی داستان، یک دیالوگ، یا یک بخش، یا یک جمله رو به عنوان راهنما هم گذاشتیم هااااا.
بازم میگیم، اگر خوب داستان رو بخونید، خیلی راحت گزینهی مورد نظر پیدا میشه.
ببینیم فردا چه میکنین. 😊
.
۱.
🏆 مسابقه #داستان_آیه_ها
🔹 روز ۲۴ | داستان ۲۴ | مسابقهی ۲۴
🔸 عنوان: #چند_مسیر_یک_هدف
"دشمن، متحد و هماهنگ پیش میرود.
وقت آن نرسیده که ما هم یکی شویم؟"
داستان از اینجا شروع میشه. کلیک کن
°°°
#داستان_آیه_ها
@Dastane_Ayeha
.
۲.
🔹 #چند_مسیر_یک_هدف | بخش اول
🖋 نویسنده: کانون نسیم غدیر
°°°
نشانههای تغییر
چند هفته از آغاز فعالیتهای رسانهای و میدانی گروه گذشته بود.
اما حالا، یک حقیقت واضحتر از همیشه بود: آنها تنها بودند.
شهاب، سهیل، ایمان و سلیم در گوشهای از میدان قلب نیمروز ایستاده بودند.
مردم میآمدند، بروشورها را میگرفتند،
برخی مجذوب میشدند، برخی تمسخر میکردند
و برخی هم با بیتفاوتی رد میشدند،
برخی هم... (برگردید به قسمت قبل و بخونین)
ایمان، آهی کشید و گفت:
"دشمن، حسابشده عمل میکنه.
رسانه، پول، نفوذ... هرچی که لازمه، دارن."
سلیم سری تکان داد:
"ما نمیتونیم تنهایی بجنگیم.
باید نیروهامون رو یکی کنیم."
شهاب نگاهی به اطراف انداخت.
"حق با شماست.
ما فقط یک گروهیم،
اما اگه همهی گروههای مردمی متحد بشن چی میشه."
سهیل لبخند زد:
"باید یه جلسه برگزار کنیم، با حضورِ همه، این تنها راهه."
ایمان: "خوبه، باید با استاد هاشم مطرح کنیم، ببینیم نظرش چیه."
°°°
#داستان_آیه_ها
@Dastane_Ayeha
.
۳.
🔹 #چند_مسیر_یک_هدف | بخش دوم
°°°
آغاز یک اتحاد
جلسهی بزرگ، در مسجد جامع شهر برگزار شد.
نمایندگان پنج گروه مردمی مهم نیمروز حضور داشتند:
- گروه شهاب و دوستاش، که بیشتر روی روشنگری جوانها کار میکرد.
- گروه "سایهستیزان"، که با فساد اقتصادی و احتکار مبارزه میکردند.
- گروه "پناه"، که به خانوادههای نیازمند کمک میرساند.
- گروه "چشمباز"، که تمرکزشان بر مقابله با جنگ نرم دشمن بود.
- و گروه "وارثان"، که برنامههای دینی و تربیتی برای کودکان و نوجوانان اجرا میکردند.
جلسه، پر از بحث و نظرات متفاوت بود.
یکی از اعضای "چشمباز" گفت:
"ما داریم به تنهایی کار میکنیم، اما این کافی نیست.
هرکدوم از ما یه تکه از این جنگ رو در دست داره،
اما تنها نمیتونیم برنده بشیم."
یکی از اعضای "پناه" با تردید گفت:
"ولی اگه وارد اتحاد بشیم، سایهسالاران بیشتر بهمون ضربه میزنن."
شهاب آرام گفت:
"اونا همین حالا هم دارن ضربه میزنن.
ما یا باید بپذیریم که پراکنده بمونیم و شکست بخوریم،
یا متحد بشیم و بایستیم و پیروز بشیم."
بعد از ساعتی بحث، تصمیم گرفته شد:
شورای هماهنگی فعالان فرهنگی نیمروز تشکیل شد.
°°°
#داستان_آیه_ها
@Dastane_Ayeha
.
۴.
🔹 #چند_مسیر_یک_هدف | بخش سوم
°°°
چشمهایی که هنوز بسته است
نیمهشب، شهاب در راهروی بیمارستان قدم میزد.
هر بار که میآمد، امیدوار بود تغییری در حال امین ببیند.
اما هنوز همانطور بود. آرام، بیحرکت، در سکوتی سنگین.
روی صندلی کنار تخت نشست.
"برات یه خبر خوب دارم، امین.
دیگه تنها نیستیم.
گروههای دیگه به ما پیوستن، یعنی ماها به هم پیوستیم.
یه شورای مرکزی تشکیل دادیم.
توی جلسه، جات خیلی خالی بود.
کاش دوباره پاشی و شعر بگی برامون.
شعری برای اتحاد، برای پیروزی.
اَه. چرا پا نمیشی تو."
اشکهایش را آرام از روی گونههایش پاک کرد،
سپس ادامه داد:
"حرفات همیشه پر از انرژی بود.
دلم برای اون خندههای خاصت تنگ شده، داداش.
هر چی باشه، بالاخره یه روز بیدار میشی، نه؟"
در آن لحظه، انگشتان امین، انگار که چیزی را حس کرده باشد، خیلی آرام تکان خورد.
شهاب سریع سرش را بالا آورد.
"امین؟ امین شنیدی؟"
اما باز هم جوابی نیامد.
تنها همان سکوت همیشگی.
شاید امین میشنید اما نایی برای جواب نداشت.
°°°
#داستان_آیه_ها
@Dastane_Ayeha
.
۵.
🔹 #چند_مسیر_یک_هدف | بخش پایانی
°°°
آغاز مرحلهای جدید
شورای مرکزی، برای اولین بار تشکیل جلسه داد.
برنامهی اولیه مشخص شد:
"همهی گروهها، هماهنگ و متحد عمل کنند.
هر گروه فعالیت خودش را داشته باشد،
اما در کنارِ بقیه، برای یک هدف مشترک بجنگد."
باز هم او، او هم آمده بود.
بوی عطرش فضای جلسه را پُر کرد.
آرام نگاهی به شهاب کرد.
نگاهی پُرمعنا.
که حواسم به تو هست.
که هوایت را دارم.
که میبینم چطور در این راه ماندهای.
که چطور سختیها را به جان خریدهای، برای هدفی بزرگ.
برای تغییر، برای عزت و شرف.
وقتی بقیه روی زمین نشسته بودند،
او میلی به نشستن روی صندلی نداشت،
اما به احترام بزرگترها روی صندلی نشست و گفت:
"دستِ خدا با جماعته.
اتحاد، یعنی قدرت.
اما فقط تا وقتی که اختلافات، مارو از هم دور نکنه.
از این به بعد، هرکاری میخواین انجام بدین، چه مشترک چه فقط گروهِ خودتون،
باید توی شورا مطرح بشه.
گفتگو کنین تا به بهترین نتیجه برسین.
و بعد اقدام به عمل کنین."
ادامه داد:
"در اولین قدم، باید یک مسئول از بین خودتون انتخاب کنین.
البته، مسئولی که قلب و زبون و عملتون، همراهش باشه.
یکی که همهتون قبولش داشته باشین.
و تصمیمِ آخر رو اون بگیره. البته بعد از شنیدنِ همهی نظرات و مشورتها.
این یعنی پایان کار فردی و آغاز یک جبههی واقعی."
از حالا به بعد، سایهسالاران دیگر با یک گروه و دو گروهِ کوچک طرف نبودند.
حالا، یک جبههی متحد و مقاوم در برابرشان ایستاده بود...
°°°
#داستان_آیه_ها
@Dastane_Ayeha
.
۶.
🏆 بریم سراغ مسابقهی #روز_بیست_و_چهارم
خب، حالا که داستان رو به طور کامل خوندی،
آیات زیر رو بررسی کن
و ببین داستانِ امروز مربوط به کدوم یکی از این آیات میشه؟
گزینه ۱: آیه ۱۸ سوره روم
گزینه ۲: آیه ۳۸ سوره شوری
گزینه ۳: آیه ۱۱ سوره إسراء
گزینه ۴: آیه ۱۷ سوره شوری
🔹 حالا بریم آیهها رو با هم ببینیم
°°°
#داستان_آیه_ها
@Dastane_Ayeha
.