eitaa logo
داستان‌های ممنوعه (رمان‌های جبهه مقاومت)
1.9هزار دنبال‌کننده
5 عکس
0 ویدیو
6 فایل
📛 انتشار ادامه داستان‌ها در کانال رسمی فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb 🌹 کپی آزاد ✍️ما با قلم مقاومت، راوی #انتقام_سختیم! ارتباط با ما @admin_writer
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ رمان 💠 دستش را پیش آورد و تمام تلاشش را می‌کرد بدون هیچ برخوردی بین دستان‌مان، زنجیر را به آرامی از مچم باز کند و همزمان زمزمه کرد :«ببخشید اونطوری می‌کشیدم‌تون، فرصت زیادی نداشتیم و باید زودتر از منطقه می‌رفتیم. هر لحظه ممکن بود تو کمین‌شون بیفتیم!» بی‌آنکه دستانم را لمس کند، حرارت سرانگشتش را حس می‌کردم و از لحن و نگاهش می‌چکید. 💠 آخرین دور زنجیر را هم گشود و تازه هر دو دیدیم از فشار زنجیر، دستم خراش افتاده و آستین روپوش سفیدم شده است که آینه چشمانش از اشک درخشید و صدایش لرزید :«!» همین یک کلمه آخر بود و او می‌دانست همان یک ساعتی که با همه قدرت مرا دنبال خودش می‌کشید، دستانم را بریده که نفسش گرفت :«حلالم کنید، فقط می‌خواستم زودتر از اون نجات‌تون بدم.» 💠 اینهمه مظلومیتم رگ را بریده و هنوز نگاه نجس آن به چشمش خنجر می‌زد که بوی خون در کلامش پیچید :«همین روزا دستور آغاز عملیات رو میده، والله انتقام همه مردم رو از این نامسلمونا می‌گیریم!» جانم را با مردانگی‌اش نجات داده و نمی‌خواستم بیش از این خجالت بکشد که خون آستینم را با کف دست دیگرم پوشاندم و او استخوانی در گلویش مانده بود که با دلواپسی سفارش کرد :«حتما این دوست‌تون مورد اعتماده که خواستید بیارم‌تون اینجا! اما جاسوسای همه جا هستن، پس خواهش می‌کنم نذارید کسی بفهمه چه اتفاقی براتون افتاده!» 💠 برای ادای جمله آخر خجالت می‌کشید که با نگاهش روی دستان کبودم دنبال کلمه می‌گشت و حرف آخر را به سختی زد :«بهتره نذارید کسی بدونه کی شما رو اورده !» منظورش را نفهمیدم و او دیگر حرفی برای گفتن نداشت که با چشمان سر به زیرش، مرا به سپرد و گفت :«شما بفرمایید، من همینجا می‌مونم تا برید تو خونه. چند دقیقه هم صبر می‌کنم که اگه مشکلی بود برگردید!» 💠 او حرف می‌زد و زیر سرانگشت مهربانی‌اش تار و پود دلم می‌لرزید که سه سال در محاصره فقط وحشی‌گری را دیده بودم و جوانمری او مرهم همه درد‌های مانده بر دلم می‌شد. دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای رفتن به خانه نورالهدی پیش نمی‌رفت که با اکراه در را گشودم و ناگزیر از ماشین پیاده شدم. 💠 زنگ خانه را زدم و هنوز این در و دیوار برایم بوی می‌داد که شیشه دلم، دوباره در هم شکست. یک نگاهم به زنگ در بود تا کسی پاسخم را بدهد و یک نگاهم به او که از پشت فرمان همچنان مراقبم بود تا صدای نورالهدی به گوشم رسید :«بله؟» بیش از سه سال بود با بهترین رفیق دوران دانشگاهم قطع رابطه کرده و حالا اینهمه بی‌کسی مرا تا پشت خانه‌اش کشانده بود که پاسخ دادم :«منم، آمال!» 💠 نمی‌دانم از شنیدن نامم چه حالی شد که بلافاصله خودش را پشت در رساند و همین ظاهر خرابم، حالش را به هم ریخت. تک و تنها در شب با روپوش خاکی پرستاری، چشمانی که از گریه ورم کرده و دستانی که کبود و زخمی شده بود. با نگاه حیرانش در سرتاپای شکسته‌ام دنبال دلیلی می‌گشت و تنهایی از صورتم می‌بارید که مثل جانش در آغوشم کشید. 💠 سرم روی شانه نورالهدی مانده و نگاهم دنبال اتومبیل او بود که به راه افتاد و مقابل چشمانم از کوچه بیرون رفت. یک ساعت کشید تا با نفس‌های بریده و چشمانی که بی‌بهانه می‌بارید برای نورالهدی بگویم چه بر سرم آمده و او فقط از شنیدن آنچه من دیده بودم، همه تن و بدنش می‌لرزید. 💠 کمکم کرد تا دست و صورتم را بشویم، برایم لباس تمیز آورد و با همان مهربانی همیشگی خیالم را تخت کرد :«ابوزینب خونه نیس، راحت باش عزیزم!» آخرین بار با قهر از او جدا شده و نمی‌خواست به رخم بکشد که بی‌ریا به فدایم می‌رفت :«فدات بشم آمال! این سال‌ها همش دلم برات شور می‌زد که تو چه بلایی سرت اومده! خدا رو شکر می‌کنم که سالمی عزیزدلم!» 💠 دختران کوچکش همان کنج اتاق خوابیده و او خودش بود که موبایلش را به سمتم گرفت و خانه را به یاد حال خرابم آورد :«یه زنگ بزن به مامانت!» دلم برای آغوش مادر و سایه پدرم پر می‌کشید و نمی‌دانستم از کجا شروع کنم که در تمام طول تماس، من گریه می‌کردم و آن‌ها ناز اشک‌هایم را می‌کشیدند. 💠 از اینکه از زندان فلوجه رها شده بودم، پس از ماه‌ها می‌خندیدند و من دلواپس‌شان بودم که می‌ترسیدم پیش از آزادی شهر در خرابه‌های فلوجه دفن شوند که تا ارتباط‌مان قطع شد، جانم تمام شد... ✍️نویسنده: ✍️ کانال @dastanhaye_mamnooe
✍️ رمان 💠 نورالهدی در همین فرصت برایم شامی تدارک دیده بود، اما من یک قطره آب از گلوی خشکم پایین نمی‌رفت و دلم پیش او مانده بود که معصومانه پرسیدم :«به نظرت اون کی بود؟» لقمه‌ای که برایم پیچیده بود به سمتم گرفت و با اطمینان پاسخ داد :«اگه نشونه‌هاشو به ابوزینب بگی حتماً میشناسه!» 💠 لقمه را از دستش گرفتم و نمی‌دانستم همسرش از کجا باید آن مرد را بشناسد که با صدای نازکش سینه سپر کرد :«ابوزینب از فرمانده‌های و عملیات آزادی فلوجه شده. اکثر نیروهای خط رو میشناسه. این جوون هم حتماً میشناسه.» سپس خودش لقمه‌ای خورد و می‌خواست حالم را عوض کند که با شیطنتی ساختگی سر به سرم گذاشت :«ابوزینب می‌دونه کی رو بفرسته شناسایی، طرف رو هم سر کار می‌ذاره!» 💠 و به زحمت خندید تا من هم بخندم، اما سه سال در غربت فلوجه خنده از یادم رفته و امروز تا حد ترسیده بودم که دوباره لقمه را کنار سفره قرار دادم و خودم را کنار کشیدم. هنوز همه بدنم از ضرب زمین خوردن درد می‌کرد، مچ دستانم از جای جراحت زنجیر ضعف می‌رفت و نمی‌دانستم کار فلوجه و پدر و مادرم به کجا می‌رسد که دوباره پرسیدم :«عملیات فلوجه کی شروع میشه؟» 💠 او هم اشتهایی به خوردن برایش نمانده و به هوای من با غذا بازی می‌کرد که دستش را از سفره عقب کشید و با مکثی پاسخ داد :«نمی‌دونم، ولی میگن نزدیکه!» سپس حسی در دلش شکفته شد که لبخندی شیرین صورتش را پوشاند و مژدگانی داد :«مثل بقیه عملیات‌ها، تو این عملیات هم شخصاً حضور داره!» 💠 هاله خنده صورتش هرلحظه پررنگ‌تر می‌شد و خبر نداشت من را نمی‌شناسم که چشمانش درخشید و لحنش غرق اشتیاق شد :«وقتی پای به معرکه‌ای باز بشه، که هیچ، هم حساب کار دستش میاد! الان چند روزه آمریکا و و یه عده از نماینده‌های پارلمان که طرفدار آمریکا هستن، دنیا رو گذاشتن رو سرشون که چرا تو فلوجه دخالت می‌کنه؟ آخه می‌دونن وقتی بیاد تو میدون، فاتحه داعش خونده‌اس!» هنوز مثل همان سال‌های دانشجویی دل پُرشورش برای جنگ و می‌تپید که همه توانم را جمع کردم و پرسیدم :« کیه؟» 💠 تازه یادش آمد ما زیر ظلم از همه دنیا بی‌خبر مانده‌ایم که رنگ خنده از صورتش رفت و مردانه حرف زد :«فرمانده ایرانه! این دو سال نیروهای رو سازماندهی کرد و با همین نیروهای مردمی نفس داعش رو تو عراق گرفت!» کلامش به آخر نرسیده بود که خانه در تاریکی مطلق فرو رفت و من هنوز از سایه خودم می‌ترسیدم که از همین تاریکی دلم لرزید و جیغم در گلو خفه شد. 💠 نورالهدی بلافاصله چراغ قوه موبایلش را به سمت صورتم گرفت و با آرامش خبر داد :«اگه برق صادر نکنه، وضعیت از اینم بدتر میشه!» نمی‌فهمیدم چرا اینهمه سنگ ایران را به سینه می‌زند که از جا بلند شد، به سمت کمد کنار اتاق رفت و همانطور که شمعی را از جعبه بیرون می‌کشید، سر درددلش باز شد :«اونوقت یه عده شعار میدن باید از عراق بره! انگار رو ایران اشغال کرده! دولت اعلام کرده به درخواست رسمی ما تو عراق حضور داره. امام جمعه تو خطبه‌های نماز جمعه گفته اگه ایران نبود، داعش رو با خاک یکسان می‌کرد! ولی اینا فقط میگن ایران باید بره! انگار تو این کشور نبودن و ندیدن اگه حمایت ایران و نبود، همون روزای اول بغداد هم مثل موصل سقوط کرده بود!» 💠 هنوز تمام ذهنم از وحشت امروز زیر و رو شده و از حرف‌هایش چیز زیادی نمی‌فهمیدم که تنها در سکوتی خسته نگاهش می‌کردم. مقابلم شمع را روی زمین در شمعدانی نشاند و همانطور که کبریت می‌کشید، حرف دلش را زد :«انگار اصلاً نمی‌بینن الان ۱۳ ساله تو این کشور هر کاری دلش خواسته کرده! حالا که حریف داعش شده، آمریکا تو سرشون فرو کرده که ایران کشورتون رو اشغال کرده و باید بره!» 💠 از نور لطیف شمع، جمع دو نفره‌مان رؤیایی شده و او هنوز دلش پیش و ایرانی‌ها بود که غریبانه آه کشید :«همین الان کلی از همرزمای ابوزینب ایرانی هستن! تا الان خیلی‌هاشون شدن...» و کلامش به آخر نرسیده کسی در خانه را کوبید و دست خودم نبود که وحشتزده از جا پریدم. حس می‌کردم تعقیبم کرده‌اند و نورالهدی منتظر کسی نبود که با تأخیر از جا بلند شد و پشت در صدا رساند :«کیه؟» و صدای غریبه‌ای قلبم را از جا کَند... ✍️نویسنده: ✍️ کانال @dastanhaye_mamnooe
سلام و عرض ادب و احترام خدمت تمامی همراهان عزیز و بزرگوار متاسفانه چهار سال پیش به دلایلی فعالیت کانال متوقف و به علت حذف شدن اکانت ادمین، امکان ارسال داستان و به‌روزرسانی مطالب وجود نداشت. به لطف خدا با پیگیری دوستان و همکاری مدیریت محترم ایتا و همچنین آقایان دکتر یادگاری، دکتر حسین‌پور و مهندس ارجمند از پژوهشگاه فناوری اطلاعات و ارتباطات، امروز اکانت ادمین بازیابی و امکان ارسال مطلب ایجاد شد. بابت این تاخیر طولانی از تمامی شما عزیزان، پوزش می‌طلبیم. چندماهی است کانال رسمی نویسنده خانم فاطمه ولی‌نژاد در ایتا راه‌اندازی شده و آثار چاپ شده و داستان‌های دنباله‌دار ایشان از این به بعد در کانال جدید منتشر می‌شود. همچنین رمان سپر سرخ در کانال جدید به صورت کامل در حال انتشار است. از همه عزیزان دعوت می‌شود با عضویت در کانال خانم ولی‌نژاد، از آثار جدید ایشان مطلع شوند. خوشحال می‌شویم دوستان‌ خود را هم به کانال شخصی و رسمی "فاطمه ولی‌نژاد" دعوت کنید. داستان‌های جذاب و دنباله‌دار جبهه مقاومت را در این کانال بخوانید. 🔻🔻🔻🔻🔻 https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
هدایت شده از فاطمه ولی‌نژاد
📕کتابی که به توصیه رهبر انقلاب نوشته شد. 🔻فاطمه ولی‌نژاد نویسنده کتاب در گفت‌وگو با خبرگزاری دفاع‌پرس؛ خاص‌ترین بخش این کتاب، دوران جانبازی چهل روزه این شهید است که صبر و روحیه ایشان در برابر آن‌همه درد و زخم و رنج، فوق‌العاده و عشق او به شهادت، بسیار خواندنی است. مشروح کامل گفت و گو را در لینک زیر بخوانید 👇 dnws.ir/002rFB ❤️ عکس: دختران شهید مدافع حرم محمد‌جلال ملک‌محمدی 📌لینک خرید اینترنتی کتاب 👇 https://sarirpub.ir/product/جلال-آباد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
سلام و عرض ادب و احترام خدمت تمامی همراهان عزیز و بزرگوار متاسفانه چهار سال پیش به دلایلی فعالیت کانال متوقف و به علت حذف شدن اکانت ادمین، امکان ارسال داستان و به‌روزرسانی مطالب وجود نداشت. به لطف خدا با پیگیری دوستان و همکاری مدیریت محترم ایتا و همچنین آقایان دکتر یادگاری، دکتر حسین‌پور و مهندس ارجمند از پژوهشگاه فناوری اطلاعات و ارتباطات، امروز اکانت ادمین بازیابی و امکان ارسال مطلب ایجاد شد. بابت این تاخیر طولانی از تمامی شما عزیزان، پوزش می‌طلبیم. چندماهی است کانال رسمی نویسنده خانم فاطمه ولی‌نژاد در ایتا راه‌اندازی شده و آثار چاپ شده و داستان‌های دنباله‌دار ایشان از این به بعد در کانال جدید منتشر می‌شود. همچنین رمان سپر سرخ در کانال جدید به صورت کامل در حال انتشار است. از همه عزیزان دعوت می‌شود با عضویت در کانال خانم ولی‌نژاد، از آثار جدید ایشان مطلع شوند. خوشحال می‌شویم دوستان‌ خود را هم به کانال شخصی و رسمی "فاطمه ولی‌نژاد" دعوت کنید. داستان‌های جذاب و دنباله‌دار جبهه مقاومت را در این کانال بخوانید. 🔻🔻🔻🔻🔻 https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
🍀 دوستانی که علاقمند به مطالعه ادامه رمان و دیگر داستان‌های خانم ولی‌نژاد هستند، به کانال رسمی نویسنده به لینک زیر مراجعه کنند. https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb به منظور ثبت کانال جدید، بعد از ورود حتما گزینه پیوستن در پایین کانال را انتخاب کنید. 🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
سلام و عرض ادب خدمت همه عزیزان جهت اطلاع دوستانی که سوال کردند، در حال حاضر مطلبی در این کانال منتشر نمیشه و ادامه داستان‌ و سایر داستان‌ها در کانال جدید منتشر میشه لینک کانال جدید انتشار داستان‌های خانم ولی‌نژاد 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 به منظور ثبت کانال جدید، بعد از ورود حتما گزینه پیوستن در پایین کانال را انتخاب کنید. 🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
دوستان عزیز جهت مطالعه ادامه رمان سپر سرخ و سایر داستان‌های خانم ولی‌نژاد به کانال جدید بپيونديد این کانال صرفاً جهت ارائه لینک کانال جدید بوده و به‌روزرسانی نخواهد شد لینک کانال جدید انتشار داستان‌های خانم ولی‌نژاد 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 به منظور ثبت کانال جدید، بعد از ورود حتما گزینه پیوستن در پایین کانال را انتخاب کنید. 🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
📕چند خطی از رمان ▫️به زحمت از جا بلند شدم تا دخترش را به او بسپارم و درست مقابلم رسیده بود که از دیدن چشمانش، نگاهم از نفس افتاد. ▪️به‌قدری حیران همسر و فرزندش دویده بود که در سرمای زمستان، پیشانی بلندش خیس عرق شده و نفس‌نفس می‌زد. ▫️دخترش در آغوش من از ترس می‌لرزید و ردّ خون همسرش هنوز روی زمین بود و حالا نه فقط قلبم که حتی قطرات خون در رگ‌هایم از دیدن او در این واویلا، می‌تپید. ▪️می‌دید فرزندش سالم است اما حجم خونی که روی زمین ریخته و مادری که دیگر کنار کودکش نبود، جانش را به لب آورده بود که رنگ از صورتش پرید و لب‌هایش سفید شد. ▪️جرأت نمی‌کرد چیزی بپرسد، با چشمانش التماسم می‌کرد تا حرفی بزنم و من از درد نهفته در این دیدار دوباره، نفسم به شماره افتاده بود... ادامه داستان در کانال زیر 🔻🔻🔻🔻🔻 https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
دوستان عزیز جهت مطالعه ادامه رمان سپر سرخ و سایر داستان‌های خانم ولی‌نژاد به کانال جدید بپيونديد این کانال صرفاً جهت ارائه لینک کانال جدید بوده و به‌روزرسانی نخواهد شد لینک کانال جدید انتشار داستان‌های خانم ولی‌نژاد 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 به منظور ثبت کانال جدید، بعد از ورود حتما گزینه پیوستن در پایین کانال را انتخاب کنید. 🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
داستان‌های ممنوعه (رمان‌های جبهه مقاومت)
سلام و عرض ادب و احترام خدمت تمامی همراهان عزیز و بزرگوار متاسفانه چهار سال پیش به دلایلی فعالیت ک
عزیزانی که به این کانال تشریف آوردید، ادامه داستان‌های خانم ولی‌نژاد از جمله رمان در کانال جدید ایشون منتشر می‌شود و این کانال به روزرسانی نخواهد شد. https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb برای مطالعه داستان‌ها و آثار نویسنده به لینک زیر مراجعه کرده و پس از ورود، حتما گزینه پیوستن رو بزنید. https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
❤️‍🔥 امشب و تا دقایقی دیگر قسمت‌های پایانی رمان در کانال خانم ولی‌نژاد منتشر میشه دوستان حتما تشریف بیارن لینک کانال 🔻🔻🔻🔻 https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb